جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  10/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > شاهنامه

سخن گفتن طينوش با اسكندر
گروه: شاهنامه

چون طينوش گفته اسكندر را شنيد خروشيد
بدو گفت كاي ناكس بيخرد
ترا مردم از مردمان نشمرد
مگر نمي داني پيش چه كسي سخن ميگوئي؟! اگر بخاطر فر مادرم نبود بي درنگ سر تو را چون ترنجي از تنت مي كندم، اما بدان همين امشب به كين فور تو را مي كشم.
مادر برآشفت و بر او بانگ زد و فرمود تا براي چنين گستاخي او را از كاخ بيرون كنند. آنگاه آهسته به اسكندر گفت: اين طينوش بي دانش و خشمگين است، مبادا در نهان دشمني كند و به تو گزندي برساند. تو خود خردمندي و دانش پژوه، تدبيري كن و چاره اي بيانديش! اسكندر گفت: نخست فرزند را به درگاه بازخوان و چون طينوش به بارگاه آمد اسكندر او را آرام كرد و گفت: اي نامدار! من فرستاده و ماموري بيش نيستم اسكندر مرا فرستاد كه از چنين شاه ناموري باژ بخواهم.
تو با من دشمني و تندي مكن كه من خود از او سخت آزرده ام. اگر من دست او را بگيرم و بي سپاه و تنها نزد تو آورم، تو چه پاداشي به من خواهي داد؟ طينوش پاسخ داد: اگر آنچه گفتي بجاي آوري، من از گنج و دينار و اسب هر چه بخواهي بتو مي بخشم، نيكي ترا سپاس مي دارم و ترا وزير و گنجور خود مي كنم. اسكندر از جاي برخاست و دست او را به پيمان به دست گرفت.
سپس چاره كار را چنين گفت: كه تو با هزار سوار نامدار با من بيا و در بيشه اي كمين كن! من نزد اسكندر مي روم و به او مي گويم كه قيدانه آنقدر گنج فرستاده كه ترا براي هميشه بي نياز كرده، او فرستاده او ميان سپاه نمي آيد. اسكندر با شنيدن سخنان چرب من براي ديدن آنهمه گنج و خواسته، بي سپاه نزد تو مي آيد و تو با سپاهت او را در ميان بگير و كارش را بساز از آن پس همه چيز به كام تو خواهد شد.
اما بدان اين تدبير زماني كارساز است كه تو خواسته فراوان و اسبان آراسته و غلامان و كنيزان بسيار با خود بياوري. طينوش با شادي فرياد زد: اميدوارم روز سفيدش تيره گردد و به كين خونهائي كه ريخته بدام من افتد. قيدانه به اين گفتگو و اين تدبير در نهان خنديد.

پيمان اسكندر با قيدانه و بازگشتن او به لشكر خود
بامداد چون آفتاب بر زد اسكندر نزد شاه آمد. قيدانه بارگاه را خلوت كرد و او را نزد خود نشاند. اسكندر گفت: اي شاه! به دين مسيح، به گفتار راست و به صليب و روح القدس سوگند كه از اين پس خاك اندلس مرا و سپاه مرا به خود نخواهد ديد. بدان كه از امروز فرزندان و خويشانت دوستان من و نيكخواهت برادرم و بدخواهت دشمن من است.
گاهت نيز چون صليب برايم عزيز خواهد بود. قيدانه از سوگند و پيوند و يكدلي او شاد شد. سپس فرمود در بارگاه كرسي زرين نهادند و بزرگان و خويشان و فرزندان را نزد خود خواند و بر آن كرسي ها نشاند و گفت: اين سراي سپنج ارزش آنرا ندارد كه در جنگ و رنج بسر بريم.
اسكندر كه از جنگ سير نمي شود و بخاطر گنج، جنگ ما را مي جويد. من برآنم كه پاسخ او را نخست به پند دهم و آشتي بجويم اما اگر پندم را نشنيد:
برآنسان شوم پيش او با سپاه
كه بخشايش آرد بر او چرخ و ماه
مي خواهم بدانم راي شما چيست؟ همه او را ستودند و رايش را پسنديدند و پاسخ دادند: ما جز دوستي و آشتي چه ميخواهيم، اگر اسكندر به اينجا بيايد و بر و بوم ما را به خون و آتش بكشد، ديگر گنجهي تو به پشيزي هم نمي ارزد. قيدانه كه گفتار آن پاكدلان را شنيد، در گنج را بگشاد و تاج و ياره پدرش را كه مانند نداشت پيش اسكندر نهاد و گفت:

اين تاج پريها برازنده اسكندر است، كه او را چون فرزندم ارجمند ميدارم. سپس تختي آورد كه از هفتاد تكه ساخته شده و تكه ها را زر و سيم بهم بافته بودند. پايه هائي چون سر اژدها داشت و چهارصد ياقوت سرخ و چهار صد زمرد چون رنگين كمان بر آن ميدرخشيدند. بانوي بزرگوار و بخشنده فرمود تا چهل بار شتر جامه و پانصد قطعه عاج فيل، چهارصد پوست پلنگ بربري، هزار چرم گوزن خالدار پرنگار و صد سگ شكاري، دويست گاوميش، صد اسب گرانمايه و صدها تخته ديبا و خز، تختهاي آبنوس و عود و هزاران خنجر و جوشن و خود آوردند و گنجور آنها را شمرد و به بيطقون سپرد.
چون سپيده زد اسكندر از قيدانه دستور بازگشت خواست. طينوش نيز با مادر بدرود گفت و هر دو با سپاه به راه افتادند و منزل به منزل رفتند تا به آن بيشه رسيدند. اسكندر به طينوش گفت: تو همين جا با لشكرت بمان تا من بروم و پيمان خود را بجاي آورم. و خود به لشكر گاهش تاخت. چون به سراپرده رسيد، سپاهيان كه از بازگشت او نوميد شده بودند، خروش شادي برآوردند و بر او آفرين گفتند و يكايك در برابرش سر بر زمين نهادند.
اسكندر هزار سواره زره دار از لشكريان خود برگزيد و به جايگاه طينوش رفت. آن هزار مرد جنگجو بر گرداگرد بيشه صف بستند و: سكندر خروشيد كاي مرد نيز
همي جنگ راي آيدت يا گريز
طينوش بر خود لرزيد و گفت: آيا همين بود پيماني كه با ما كردي؟ اسكندر خنديد و گفت: بيم بخود راه مده كه اينجا در امن و اماني، منهم هرگز از پيمان مادرت نخواهم پيچيد. طينوش از اسب فرود آمد و زمين را بوسيد و اسكندر دست او را گرفت و گفت مگر پيمان ما اين نبود كه دست اسكندر را در دستت بگذارم؟ من به پيمانم وفا كردم كه اسكندر منم.
همان روز هم كه دست به دست تو دادم، قيدانه مي دانست كه من قيصرم. آنگاه اسكندر فرمود تا زير درخت گل افشان تخت نهادند، خوان گستردند، مي آوردند و نوازندگان رود را به مجلس خواندند و پس از بزم و رامش، خلعتي شاهانه به طينوش داد، به يارانش زر و سيم بخشيد و او را نزد مادر باز فرستاد. به قيدانه نيز پيام داد:
بدارم وفاي تو تا زنده ام
روانرا به مهر تو آكنده ام

قسمت قبل   قسمت بعد
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837