چون طينوش گفته اسكندر را شنيد خروشيد بدو گفت كاي ناكس بيخرد ترا مردم از مردمان نشمرد مگر نمي داني پيش چه كسي سخن ميگوئي؟! اگر بخاطر فر مادرم نبود بي درنگ سر تو را چون ترنجي از تنت مي كندم، اما بدان همين امشب به كين فور تو را مي كشم. مادر برآشفت و بر او بانگ زد و فرمود تا براي چنين گستاخي او را از كاخ بيرون كنند. آنگاه آهسته به اسكندر گفت: اين طينوش بي دانش و خشمگين است، مبادا در نهان دشمني كند و به تو گزندي برساند. تو خود خردمندي و دانش پژوه، تدبيري كن و چاره اي بيانديش! اسكندر گفت: نخست فرزند را به درگاه بازخوان و چون طينوش به بارگاه آمد اسكندر او را آرام كرد و گفت: اي نامدار! من فرستاده و ماموري بيش نيستم اسكندر مرا فرستاد كه از چنين شاه ناموري باژ بخواهم. تو با من دشمني و تندي مكن كه من خود از او سخت آزرده ام. اگر من دست او را بگيرم و بي سپاه و تنها نزد تو آورم، تو چه پاداشي به من خواهي داد؟ طينوش پاسخ داد: اگر آنچه گفتي بجاي آوري، من از گنج و دينار و اسب هر چه بخواهي بتو مي بخشم، نيكي ترا سپاس مي دارم و ترا وزير و گنجور خود مي كنم. اسكندر از جاي برخاست و دست او را به پيمان به دست گرفت. سپس چاره كار را چنين گفت: كه تو با هزار سوار نامدار با من بيا و در بيشه اي كمين كن! من نزد اسكندر مي روم و به او مي گويم كه قيدانه آنقدر گنج فرستاده كه ترا براي هميشه بي نياز كرده، او فرستاده او ميان سپاه نمي آيد. اسكندر با شنيدن سخنان چرب من براي ديدن آنهمه گنج و خواسته، بي سپاه نزد تو مي آيد و تو با سپاهت او را در ميان بگير و كارش را بساز از آن پس همه چيز به كام تو خواهد شد. اما بدان اين تدبير زماني كارساز است كه تو خواسته فراوان و اسبان آراسته و غلامان و كنيزان بسيار با خود بياوري. طينوش با شادي فرياد زد: اميدوارم روز سفيدش تيره گردد و به كين خونهائي كه ريخته بدام من افتد. قيدانه به اين گفتگو و اين تدبير در نهان خنديد.
|