اسكندر از آن جايگاه به شهر برهمنان لشكر كشيد تا راز آن پرهيزكاران را نيز بپرسد و بداند. برهمنان كه از آمدن او آگاه شدند همگروه نامه اي نوشتند و نزد او فرستادند كه: شاها، همواره پيروز و با فر و دانش بزي! اي شهرياري كه به ياري يزدان جهان را بدست گرفته اي، ترا در اين مرز بي ارز كه جايگاه پرستندگان خداست چكار؟ كه ما در اين سرزمين جز شكيبائي و دانش چيزي نداريم و تو هيچ كدام از آنها را نمي تواني از ما بگيري! اسكندر كه آن نامه را ديد سپاه را به جا گذاشت و خود با فيلسوفان رومي به ديدار برهنمان شتافت. برهمنان او را پذيرا شدند و اسكندر مردمي ديد لاغر و برهنه تن و پا كه جاني آكنده از دانش و پوششي از برگ و خوراكي از تخم گياه و ميوه داشتند. اسكندر از آنها پرسيد: از خورد و خواب و آسايش و خوشي جهان چه بهره داريد؟ و پاسخ شنيد: اي شاه جهانگيري! نزد ما سخن از ننگ و جنگ در ميان نيست. به فرش، گستردني و پوشيدني نيز نيازي نداريم كه برهنه از مادر زاده ايم و برهنه در خاك خواهيم شد. زمين بستر و پوشش از آسمان بره ديدگان تا كي آيد زمان حال تو بگو اي شاه جهانجو كه چرا براي چيزي مي كوشي و رنج مي بري كه به پشيزي نمي ارزد؟ اگر روزي از اين سراي سپنجي بگذري، زر و تاج و گنجت براي ديگران مي ماند و تو تنها نيكي را بهمراه مي بري. اسكندر پرسيد: در روي زمين چه كسي از همه بيدارتر و چه كسي گناهكارتر است؟ برهمن پاسخ داد: اي شاه! چنان دان كه بيدار آنكس بود كه از گيتيش اند كي بس برد گنه كارتر چيره مردم بود كه از كين و آزش خرد گم بود اگر ميخواهي اين هر دو را خوب بشناسي به خود نگاه كن، كه زمين را سربسر بدست آورده اي و باز براي افزونتر ميكوشي، روان تو در آرزوي دوزخست، مگر آنكه از همين راه بازگردي. اسكندر پرسيد: آنچه همواره جان را به كژي مي كشاند چيست؟ برهمن پاسخ داد: كه اين سرمايه كين و گناه، آزست. اسكندر پرسيد: آز چيست كه همواره بيشي مي خواهد؟ چنين داد پاسخ كه: آز و نياز دو ديوند پتياره و ديو ساز يكي راز كمي شده خشك لب يكي از فزونيست بي خواب شب تنها به هنگام مرگ است كه اين هر دو ديو نابود ميشوند. اسكندر از ديدن آن پرهيزكاران و شنيدن سخنان آنها دگرگونه شد و گفت: هر حاجت و آرزوئي داريد، بخواهيد كه از شما چيزي دريغ ندارم. يكي از برهمنان گفت: اگر ميتواني در مرگ و پيري را بر ما ببند! قيصر پاسخ داد: مرگ خواهش نمي پذيرد و اگر كوه آهن هم باشي از چنگ اين اژدها رهائي نخواهي داشت. برهمن گفت: اي پادشاه دانا! تو كه ميداني از مرگ و پيري چاره و گريزي نيست. اين همه كوشش براي جهانجوئي چرا؟ كه تنها رنج آن براي تو ميماند و دشمنت را پس از تو كامياب ميكند. زبهر كسان رنج بر تن نهي ز كم دانشي باشد و ابلهي پيام است از مرگ و موي سپيد ببودن چه داري تو چندان اميد اسكندر به آنها بسيار چيز بخشيد و آنها نپذيرفتند كه نه آز داشتند و نه نياز.
|