جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  01/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > شاهنامه

رفتن اسكندر به رزم برهمنان و پرسيدن رازها از ايشان

گروه: شاهنامه

اسكندر از آن جايگاه به شهر برهمنان لشكر كشيد تا راز آن پرهيزكاران را نيز بپرسد و بداند. برهمنان كه از آمدن او آگاه شدند همگروه نامه اي نوشتند و نزد او فرستادند كه: شاها، همواره پيروز و با فر و دانش بزي! اي شهرياري كه به ياري يزدان جهان را بدست گرفته اي، ترا در اين مرز بي ارز كه جايگاه پرستندگان خداست چكار؟ كه ما در اين سرزمين جز شكيبائي و دانش چيزي نداريم و تو هيچ كدام از آنها را نمي تواني از ما بگيري! اسكندر كه آن نامه را ديد سپاه را به جا گذاشت و خود با فيلسوفان رومي به ديدار برهنمان شتافت. برهمنان او را پذيرا شدند و اسكندر مردمي ديد لاغر و برهنه تن و پا كه جاني آكنده از دانش و پوششي از برگ و خوراكي از تخم گياه و ميوه داشتند. اسكندر از آنها پرسيد:
از خورد و خواب و آسايش و خوشي جهان چه بهره داريد؟ و پاسخ شنيد: اي شاه جهانگيري! نزد ما سخن از ننگ و جنگ در ميان نيست. به فرش، گستردني و پوشيدني نيز نيازي نداريم كه برهنه از مادر زاده ايم و برهنه در خاك خواهيم شد.
زمين بستر و پوشش از آسمان
بره ديدگان تا كي آيد زمان
حال تو بگو اي شاه جهانجو كه چرا براي چيزي مي كوشي و رنج مي بري كه به پشيزي نمي ارزد؟ اگر روزي از اين سراي سپنجي بگذري، زر و تاج و گنجت براي ديگران مي ماند و تو تنها نيكي را بهمراه مي بري. اسكندر پرسيد: در روي زمين چه كسي از همه بيدارتر و چه كسي گناهكارتر است؟ برهمن پاسخ داد: اي شاه!
چنان دان كه بيدار آنكس بود
كه از گيتيش اند كي بس برد
گنه كارتر چيره مردم بود
كه از كين و آزش خرد گم بود
اگر ميخواهي اين هر دو را خوب بشناسي به خود نگاه كن، كه زمين را سربسر بدست آورده اي و باز براي افزونتر ميكوشي، روان تو در آرزوي دوزخست، مگر آنكه از همين راه بازگردي. اسكندر پرسيد: آنچه همواره جان را به كژي مي كشاند چيست؟ برهمن پاسخ داد: كه اين سرمايه كين و گناه، آزست. اسكندر پرسيد: آز چيست كه همواره بيشي مي خواهد؟
چنين داد پاسخ كه: آز و نياز
دو ديوند پتياره و ديو ساز
يكي راز كمي شده خشك لب
يكي از فزونيست بي خواب شب
تنها به هنگام مرگ است كه اين هر دو ديو نابود ميشوند. اسكندر از ديدن آن پرهيزكاران و شنيدن سخنان آنها دگرگونه شد و گفت: هر حاجت و آرزوئي داريد، بخواهيد كه از شما چيزي دريغ ندارم. يكي از برهمنان گفت: اگر ميتواني در مرگ و پيري را بر ما ببند! قيصر پاسخ داد: مرگ خواهش نمي پذيرد و اگر كوه آهن هم باشي از چنگ اين اژدها رهائي نخواهي داشت. برهمن گفت: اي پادشاه دانا! تو كه ميداني از مرگ و پيري چاره و گريزي نيست. اين همه كوشش براي جهانجوئي چرا؟ كه تنها رنج آن براي تو ميماند و دشمنت را پس از تو كامياب ميكند.
زبهر كسان رنج بر تن نهي
ز كم دانشي باشد و ابلهي
پيام است از مرگ و موي سپيد
ببودن چه داري تو چندان اميد
اسكندر به آنها بسيار چيز بخشيد و آنها نپذيرفتند كه نه آز داشتند و نه نياز.

رسيدن اسكندر به درياي خاور و ديدن شگفتيها
پس از شهر برهمنان اسكندر راه خاور را در پيش گرفت و رفت تا بدرياي ژرف و بي كران رسيد. و در آنجا دياري ديد كه بردگانش چون زنان روي پوشيده و جامه هاي پرنقش و نگار دربرداشتند.
خوراكشان از ماهي و زبانشان نه غربي، نه رومي، تركي و نه پهلوي بود. اسكندر شگفت زده برايشان مي نگريست كه ناگهان كوهي درخشنده و زرد چون آفتاب از آب برآمد. اسكندر كشتي خواست تا نزديكتر برود و كوه را درست ببيند. يكي از فيلسوفان او را از اين كار بازداشت. پس سي رومي و پارسي در كشتي نشستند و به آن كوه درخشان نزديك شدند كه ناگهان كوه كه ماهي عظيمي بود، دهان گشود و كشتي را بلعيد و ناپديد شد.
سپاه اسكندر از آن كار خيره ماندند و از آنجا رفتند تا به آبگيري رسيدند كه ني هائي به بلندي چهل رش چون درختان تنومند در آن روئيده بود. خانه ها همه از ني و بر پايه هاي ني بنا شده بود. از آنجا كه آبش شور بود. رفتند تا به درياي ژرف و دياري رسيدند خرم چون بهشت كه آبي به شيريني عسل داشت و خاكش بوي مشك مي داد.
اما چون شب شد مارهاي پيچان و كژدمهاي چون آتش از هر گوشه آن پديدار شدند و بسياري از دليران و بزرگان را با نيش خود هلاك كردند. صدها گراز با دندانهاي دراز و شيران بزرگتر از گاو نيز از هر سوئي پديد آمدند كه سپاهيان به ميانشان افتادند و چندان از آنها كشتند كه راه بر سپاه تنگ شد.

رسيدن اسكندر بزمين حبش
سپس از آن جايگاه به سرزمين حبش تاختند و در آنجا مرداني ديدند سياه چهره با چشماني درخشان چون چراغ كه هزاران هزار از آنها گرد هم آمدند و روي بر لشكريان اسكندر نهادند. دليران اسكندر بر آن سپاه برهنه تن كه بجاي نيزه استخوان بدست داشتند تاختند و افزون بر هزار تن از آنان را كشتند و بقيه را پراكندند.
چون شب شد آواز گرگ برخاست. گرگاني بزرگتر از گاوميش كه پيشرو آنها گرگي بود چون فيل كه بر سر شاخي داشت و بسياري از نامداران سپاه اسكندر را بر خاك افكند. سپاهيان به آن جانور مهيب حمله كردند و سرانجام او را به تير كشيدند.



رسيدن اسكندر به شهر نرم پايان و كشتن اژدها و از مرگ خودآگاهي يافتن


اسكندر لشكر را از آن جايگاه هم راند تا به شهر نرم پايان رسيد. در آنجا مردماني ديد هر يك پهلواني به بلندي سرو كه نه اسب داشتند، نه جوشن و نه تيغ، كه با ديدن سپاهيان اسكندر، غريوي چون رعد برآوردند و چون ديوان برهنه تن لشكريان را سنگ باران كردند. سپاهيان بر آنها تاختند و با تير و تيغ همه آنها را كشتند و اسكندر با دلي آسوده به راه خود ادامه داد تا به شهري رسيد بيكرانه با مردمي شاد و گشاده رو كه به پيشباز او آمدند، خوردني و گستردني پيش آوردند.

اسكندر آنها را بسيار نواخت و از احوالشان پرسيد و چون جاي خرمي بود فرمود تا خيمه و پرده سرا برافراستند و سپاهيان خسته مدتي آسودند. اسكندر در آن نزديكي كوهي ديد كه سر بر ستاره مي سائيد. مردم كمي در آن كوهسار بودند و هم آنها نيز شبها در آنجا نمي ماندند. اسكندر راه رسيدن به كوه را از آن مردمان پرسيد. گفتند: اي شهريار! سپاه از آنجا مبر كه در آن سوي كوه اژدهاي دماني خوابيده است كه از كامش آتش مي بارد و دود زهرش به ماه مي رسد.

ما از او به ستوه آمده ايم كه روزي پنج گاو مي خريم و خوراك او مي كنيم تا مبادا به اين سوي كوه بيايد و گروه گروه، ما را تباه كند. اسكندر فرمود پنج گاو خريدند، آنها را كشتند، پوستشان را كنده واز نفت و زهر آكندند. آنگاه شاه به اژدها نزديك شد و او را ديد كه چون ابري سياه با زباني كبود و چشماني خون گرفته مي غرد و از كامش آتش مي بارد. اسكندر دستور داد تا گاوها را از بالاي كوه پيش اژدها افكندند و اژدها دردم آنها را بلعيد.

زهر درون گاوها بر اندامش پراكنده شد، از رگ و پي گذشت و به مغزش رسيد. اژدها، دمان از درد مدتي سر بر سنگهاي خارا گوفت و آنگاه سست بر جاي ماند. سپاهيان بر او تير باريدند و آنرا چون كوهي بي جان بر جاي گذاشتند. آنگاه اسكندر از آنجا رفت و به كوه بلندتري رسيد كه قله تيزش سر به سر آسمان مي سائيد. بر آن قله كوه و دور از آدميان، پيكر پيرمردي تاج بر سر و پوشيده در ديبا بر تخت زريني خفته بود كه پس از مرگ نيز فر و بزرگي از او مي باريد.

گرداگرد او آكنده از زر و سيم بود، اما كسي ياراي دستبرد نداشت كه هر كس از آن گنج برمي داشت در دم جان مي سپرد. اسكندر چون به آنجا رسيد:
يكي بانگ بشنيد كاي شهريار

بسر بردي اندر جهان روزگار

بسي تخت شاهان برانداختي

سرت را بگردون برافروختي

اما بدان كه هنگام مرگت فرا رسيده! رخ اسكندر از آنچه شنيد افروخت و بادلي پر داغ از آن كوه بازگشت.

قسمت قبل   قسمت بعد
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837