اسكندر تا يك ماه همچنان ميرفت تا به كوهي رسيد كه در آن نه مردم ديده مي شد و نه دد و نه دام. بر قله لاجوردين كوه خانه اي بود از ياقوت زرد و قنديلهاي بلورين در ميان خانه چشمه آب شوري بود و گوهر سرخي بجاي چراغ در غار، نور سرخ بر آب مي پاشيد. بر آن چشمه دو تخت زرين نهاده بود و بر آن دو تخت، شوربختي بر بستري از كافور خفته بود. تنش چون تن آدميان بود و سرش چون سر گراز. همين كه اسكندر به نزديك مرده رسيد، خروشي از ميان چشمه آب شور برخاست كه: اي آرزمند! تو بسيار چيزها ديده اي كه ديگران نديده اند، اكنون عنايت را بپيچ و برگرد كه عمرت به سر رسيده! اسكندر ترسيد و نام يزدان را خواند و زود بازگشت و از آن پس هميشه اندوهگين بود. ديدن اسكندر درخت گويا را اسكندر راه بيابان را در پيش گرفت و همچنان رفت تا به شهري رسيد آباد و پر از باغ و درخت، با مردمي شاد و خرم، بزرگان شهر به پيشبازش آمدند، و بر او زر و گوهر افشاندند. همي گفت هر كس كه اي شهريار انوشه كه كردي بر ما گذار تاكنون نه سپاهي از اينجا گذشته و نه ما نام شاهي را شنيده بوديم، اكنون كه آمدي جان ما با تست! اسكندر دل به آن مردمان شاد كرد و و از شگفتيهاي آنجا پرسيد. پاسخ دادند در اينجا چيز شگفتي است كه كسي مانندش را در جهان نه ديده و نه شنيده. درختيست ايدر دو بن گشته جفت كه چون آن شگفتي نشايد نهفت يكي ماده و ديگري نر٧ و اوي سخنگوي و با شاخ و با رنگ و بوي شبها درخت ماده سخن ميگويد و روزها درخت نر گويا و بويا ميشود. اسكندر با ياران به ديدن درخت گويا شتافت و در انتظار آواز آن ماند. چون نه زمان از روز گذشت و خورشيد به تيغ آسمان رسيد، اسكندر خروشي از بالا و از ميان برگها شنيد. شاه از آن خروش پر هول و هراس ترسيد و از ترجمان پرسيد: درخت چه مي گويد و چرا چنين مي خروشد ترجمان پاسخ داد: درخت ميگويد: كه چندين سكندر چه جويد ز دهر چه برداشت از نيكوئيهاش بهر
|