جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  10/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > شاهنامه

جنگ كردن اسكندر با سنديان و رفتن بسوي يمن
گروه: شاهنامه

اسكندر يكماه در آن جايگاه ماند و خود و سپاهيان آسودند. سپس از دريا راه بيابان در پيش گرفت و منزل به منزل رفت تا به شهر چغران رسيد. بزرگان شهر به پيشباز او آمدند و اسكندر از شگفتيهاي آن ديار پرسيد. به او پاسخ دادند كه در شهر ما جز رنج و درويشي چيزي نخواهي يافت. پس اسكندر آنجا نماند و سپاه را به سوي سند كشيد. سپاهيان با ياري هنديان و همه آنهائي كه از كار فور از اسكندر آزرده شده بودند با فيل و لشكر به مقابله آمدند. خروش كوس و شيپور برخاست و در يك جنگ همگروه، سنديان بزودي شكست يافتند و تا شب كسي از آن سپاه برجاي نماند.
اسكندر هفتاد و پنج فيل و گنج و شمشير و تاج به غنيمت گرفت. زن و پير و كودك گريان نزد او رفتند كه: اين بر و بوم را مسوز و بر بدي مكوش كه:
سرانجام روز تو هم بگذرد
خنك آنكه گيتي به بد نسپرد
اما اسكندر بر آنها مهر نياورد و همه را به اسيري گرفت. آنگاه از راه بست و به سوي نيمروز آمد و از نيمروز به سوي يمن تاخت. بر سر راه همه بدخواهان و دشمنان را از ميان برداشت تا به يمن رسيد. شاه يمن با بزرگان خود به پيشباز آمد. بر اسكندر آفرين خواند و آنچه در يمن، بهادار و زيبا يافت ميشد نثار او كرد. اسكندر هديه ها را كه ده شتر برد يماني و چندين شتر درم و دينار، ديبا و جامه بيشمار و دو جام، يكي زبرجد با هفتاد و پنج دُر ناسفته، ديگري لاجورد، ياقوت زرد و سرخ بر او نشانده و هزار طبق زعفران بود، همه را پسنديد و پذيرفت، بر شاه يمن آفرين خواند و پيروزي و خرد براي او آرزو كرد.

لشكر كشيدن اسكندر به سوي بابل و يافتن گنج كيخسرو را
اسكندر از آنجا لشكر بسوي بابل كشيد. يكماه بدون آسايش همچنان رفتند تا به كوه بلندي رسيدند كه سر در ميان ابرهاي تاريك داشت. اسكندر و سپاهيانش با رنج و سختي از آن كوه خارا گذشتند و در آنسوي كوه به درياي ژرفي رسيدند.
سپاهيان از ديدن آب و دشت خرم، شاد شدند و به شكار پرداختند. ناگهان مردي سترگ با اندامي تيره و پرموي، گوشهاي بزرگ چون دو گوش فيل پيش آمد. سپاهيان كه او را چنين عجيب ديدند، كشان نزد قيصرش بردند. اسكندر از نام و نشان او پرسيد و پاسخ شنيد كه: نامم گوش بستر است. اسكندر به سوي خاور دريا اشاره كرد و گفت:آن چيست؟ گوش بستر پاسخ داد: آن شهريست چون بهشت. پوشش همه خانه ها از استخوان است و بر استخوانها تصوير جنگ افراسياب و چهره كيخسرو نگاشته.
آنگاه گوش بستر از شاه دستور خواست تا به آن شهر برود و كساني با خود بياورد. در زمان هشتاد مرد خردمند از آب گذشتند و با جامه هائي برازنده از خز و حرير پيش شاه آمدند.
از آن هر كه پيري بد و نام داشت
پر از در زرين يكي جام داشت
كسي كو جوان بود تاجي بدست
بر قيصر آمد سرافكنده بست
همه بر شاه نماز بردند و هديه ها را نثارش كردند و گفتند: اي شهريار! گنج كيخسرو نزد ماست كه برازنده توست! اسكندر چون اين سخن را شنيد به سوي شهر آنها شتافت و به خانه گنج كيخسرو رفت. همه آنها گنج را از تخت زر و تاج دياره و كمر كه از اندازه بيرون بود برداشت و شادمان به لشكرگاه خويش آمد. آن شب را در آنجا ماندند و سپيده دم با بانگ خروس و آواي كوس، اسكندر لشكر به سوي بابل كشيد.




رفتن اسكندر به شهر بابل و نامه نوشتن به ارسطو و پاسخ يافتن



در بابل اسكندر مرگ خود را نزديك ديد. پس فكري در سرش پديد آمد كه اگر همه بزرگان و شاهزادگان ايران را از ميان بردارد روم از گزند آنها در امان خواهد ماند. پس نامه اي به ارسطاليس نوشت و انديشه خود را با او در ميان نهاد. چون ارسطاليس نامه او را خواند دلش شكست و با اشك چشم پاسخ او را چنين نوشت:

از بدكامگي بپرهيز و به آنچه در نامه بگفتي هرگز ميانديش، ما همه بيچاره مرگيم و كسي نيز تاكنون نتوانسته كه بزرگي و شاهي را با خود ببرد، هر كه رفته جاي بديگري سپرده، پس خون بزرگان را مريز و نفرين ابدي را بر خود مپسند! از سوي ديگر اگر ايران از بزرگان خالي بماند، از هند و ترك و سقلاب و چين نخست بر ايران مي تازد و اگر كسي در برابرشان نباشد و روم سرازير خواهند شد. تو به هيچكس گزندي مرسان، و بجاي آن همه بزرگان و آزادگان را كه جهان را به رايگان از آنها گرفتي، به جشن و سور نزد خود فراخوان، و بدون آنكه شاهي برگزيني يا يكي را بر ديگري برتري نهي به هر يك شهر و كشوري بسپار و آنها را سپر روم كن تا دست هيچ لشكري به آن شهر نرسد.

اسكندر راي او را پسنديد و فرمود همه آزادگان و بزرگان جهان را پيش او به جشن خواندند و در جاي شايسته نشاندند.

يكي عهد بنوشت تا هر يكي

فزوني بجويد ز دهر اندكي

بر آن نامداران جوينده كام

ملوك طوايف نهادند نام

شبي كه اسكندر به بابل رسيد، زني كودك عجيبي زائيد. سر نوزاد چون سر شير و بازو و كتفش چون آدم بود. سم بر پاي و دمي مانند دم گاو داشت. كودك همان دم كه بدنيا آمد، مرد و چون شگفت آور بود او را نزد اسكندر بردند. اسكندر آن را به فال بد گرفت و اخترشناسان را پيش خواند و گفت: چيزي از من پوشيده مداريد كه، اگر آنچه مي بينيد، به درستي نگوئيد سرتان را به باد داده ايد! ستاره شمار كه شاه را بر آشفته ديد گفت: اي نامور! تو در برج اسدزاده شدي، اكنون:

سر بچه مرده بيني چو شير

بگردد سر پادشاهي به زير

ديگر اخترشناسان نيز همين نشان را ديدند و گفته او را گواهي كردند. اسكندر نخست كمي اندوهگين شد. اما پس از آنكه مدتي انديشيد گفت: شايد عمر من بيش از اين نبود، زمانه را نه ميتوان كاست و نه افزود.

قسمت قبل   قسمت بعد
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837