اسكندر يكماه در آن جايگاه ماند و خود و سپاهيان آسودند. سپس از دريا راه بيابان در پيش گرفت و منزل به منزل رفت تا به شهر چغران رسيد. بزرگان شهر به پيشباز او آمدند و اسكندر از شگفتيهاي آن ديار پرسيد. به او پاسخ دادند كه در شهر ما جز رنج و درويشي چيزي نخواهي يافت. پس اسكندر آنجا نماند و سپاه را به سوي سند كشيد. سپاهيان با ياري هنديان و همه آنهائي كه از كار فور از اسكندر آزرده شده بودند با فيل و لشكر به مقابله آمدند. خروش كوس و شيپور برخاست و در يك جنگ همگروه، سنديان بزودي شكست يافتند و تا شب كسي از آن سپاه برجاي نماند. اسكندر هفتاد و پنج فيل و گنج و شمشير و تاج به غنيمت گرفت. زن و پير و كودك گريان نزد او رفتند كه: اين بر و بوم را مسوز و بر بدي مكوش كه: سرانجام روز تو هم بگذرد خنك آنكه گيتي به بد نسپرد اما اسكندر بر آنها مهر نياورد و همه را به اسيري گرفت. آنگاه از راه بست و به سوي نيمروز آمد و از نيمروز به سوي يمن تاخت. بر سر راه همه بدخواهان و دشمنان را از ميان برداشت تا به يمن رسيد. شاه يمن با بزرگان خود به پيشباز آمد. بر اسكندر آفرين خواند و آنچه در يمن، بهادار و زيبا يافت ميشد نثار او كرد. اسكندر هديه ها را كه ده شتر برد يماني و چندين شتر درم و دينار، ديبا و جامه بيشمار و دو جام، يكي زبرجد با هفتاد و پنج دُر ناسفته، ديگري لاجورد، ياقوت زرد و سرخ بر او نشانده و هزار طبق زعفران بود، همه را پسنديد و پذيرفت، بر شاه يمن آفرين خواند و پيروزي و خرد براي او آرزو كرد.
|