در اين هنگام اسكندر رنجور و بيمار شد و دانست مرگش فرا رسيده پس دبير را پيش خواند و آنچه در دل داشت چنين به مادر نوشت: مادرم! خبر مرگ را نمي توان نهان كرد. بهره من از جهان همين بود. از مرگ من غمگين مباش كه من در جهان نخستين نيستم، هر كه پا به اين جهان گذاشت روزي هم از آن خواهد رفت.
من به بزرگان روم سفارش كرده ام كه به راي و فرمان تو گردن نهند و از پيمانت نگذرند. بهر يك از بزرگان ايران نيز كشور و شهري سپرده ام كه نيازشان به روم نباشد و بر و بوم تو آسوده بماند. اگر فرزند روشنك پسر بود، او نام پدر را زنده خواهد كرد و شاه روم جز فرزندم نخواهد بود.
اما اگر دختر بود، يكي از فرزندان خاندان فيلقوس را به دامادي برگزينيد و داماد را فرزند خود بدانيد. دختر كيد را به آئيني شاهوار و با همان افسر، گوهر، تاج و زر و سيمي كه با خود آورده بود نزد پدر فرستيد. سالي ده هزار دينار از مال مرا به بزرگان بدهيد. مرا در تابوت زرين و در ميان ديبا و مشك و انگبين بگذاريد و در خاك مصر به خاك بسپاريد. گنجي را كه به ساليان از هند و چين و مكران فراهم آورده ام همه را نگهداريد و اگر بر شما افزون بود ببخشيد. مادرم! شكيبا باش و تن خود را رنجه مدار كه در جهان كسي جاويد نمي ماند و بي گمان، روان من و تو روزي بهم خواهند رسيد. تو كه هميشه بر من مهر ورزيدي، اكنون آمرزش روانم را ز يزدان بخواه: بدين خواستن باش فرياد رس
كه فرياد گيرد مرا دست و بس
روانم روان ترا بنده باد
همه روزگار تو فرخنده باد
سپس بر نامه مهر نهاد و به پيكي سپرد تا از بابل به روم ببرد و به آگاهي همه برساند كه:«تيره شد آن فر شاهنشهي.»
|