جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  09/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

راز
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: ميكولا راكيتني ( نويسنده بلاروسي)

ليوسكا و سابينا به كلي با هم متفاوت اند. ليوسكا دختري است باريك اندام و گيسو طلائي، پر سر و صدا. چشمان آبي زلالش هميشه فراخ باز و بيني كوچك تراشيده اش با چنان غروري سر بالا كه گوئي هرگز او بچه يتيمي در پرورشگاه نبوده است. اما سن و سالش، بايد گفت كه بزودي، بي آنكه خود متوجه شود، بهار بيستم عمرش فرا ميرسد. سابينا خيلي بيش از پنجاه داشت.
راست اين كه ليوسكا هرگز از سابينا نشنيده بود كه چند سال دارد، خودش چنين تخمين ميزد، و هنگامي كه ميديدش چندان متناسب و درشت و خوش اندام است و سرش با مناعت روي شانه هاي توانايش قرار دارد، لبخندي از مهر بر لبانش مي نشست، مانند دختري بسيار خوشحال از داشتن مادري چنان زيبا و تا آن حد خوش اقبال.
و سابينا براستي زيبا بود. هنگامي كه با قامت راست و موزون از كشتزار بازميگشت، گوئي كه از گردش مي آمد. در روزهاي گرم تابستان سابينا بكلي زن جواني مينمود: رخت نازك آستين كوتاه با سارافوني از پارچه هائي به رنگ شاد با گلهاي ريز ميپوشيد. لچكش را هم قشنگ مي بست... عصر، هنوز پا به ايوان ورودي خانه نگذاشته، ليوسكا به استقبالش ميدويد. شتابان ميدويد و او را در آغوش ميگرفت و گونه اش را به صورت او مي چسباند، بعد داس يا چهار شاخ را از دستش ميگرفت تا زير سايبان ببرد، و سابينا تا برگشتن دختر به استراحت مي پرداخت. خسته و بي حال از گرماي روز تابستان، بي حركت روي پله هاي ايوان ورودي مي نشست.
ليوسكا هم كنار او مي نشست. آرام مي نشست و چيزي نمي گفت، و تنها پس از آن كه سابينا گوئي به حال مي آمد و قد راست ميكرد و دستش را روي شانه او ميگذاشت، ليوسكا خود را به آن زن ميچسباند و مانند كودكي سرشار از اعتماد روي زانوان او خم ميشد. و آن دو تا دير وقت به همين حال خاموش مي نشستند. براي ليوسكا دقايق خوشي بود. همچنين براي سابينا. يكي از آن دو در عمر خويش كمتر شادي داشته و نوازش ديده بود و اينك گوئي تأسف از آن داشت كه ديگر بزرگ شده است. اما ديگري خوشحال از آن بود كه تنها زندگي نميكند و اندوه تنهائي آزارش نميدهد.
اينك دومين سالي بود كه ليوسكا نزد سابينا بسر ميبرد. خيلي خنده دار اتفاق افتاده بود... در بهار پارسال، وقتي كه ليوسكا يكسره از آموزشگاه عالي حرفه اي به كارخانه كنسروسازي ميرفت... هوا سرد بود: هنگام طغيان آب هاي بهاري. كشتي بخاري كهنه و كوچك «چركس» با پره هاي چرخ هاي خود آب را در تندترين بخش رودخانه بزحمت ميشكافت. و چه طغيان آبي! حتي يك درخت كوچك يا شاخه اي نمايان نبود. همه چيز را آب گل آلود پوشانده بود. تكه هاي يخ هم هنوز در آب شناور بود. و اين آخرين تكه هاي يخ بود- پوك و حنائي رنگ، و گوئي زنگ زده. برخي شان از كنار كشتي ميگذشتند، اما برخي ديگر گوئي سر شوخي داشتند، آهسته به دنباله كشتي مي رسيدند، ضربتي مي زدند سپس جلو كشتي شناكنان از پهلوئي به پهلوي ديگر مي غلتيدند و يخ ريزه نرم از كناره هايشان ميريخت و بتدريج كوچكتر ميشدند.
سابينا در بازگشت از شهر روي عرشه كشتي به او برخورد. از ليوسكا خيلي خوشش آمد. دختري با نشاط و خوش سخن بود، گوئي بارها يكديگر را ديده بودند. وقتي كه سابينا شنيد ليوسكا يتيم بوده و در پرورشگاه بزرگ شده است، چيني از اندوه ميان ابروانش نشست كه ديري نپائيد.
وقتي كه سابينا پي برد كه دختر با سمت متصدي آزمايشگاه عازم كنسروسازي مجاورست،- كارخانه خيلي نزديك بود، كمي پائين تر، به فاصله فقط دو كيلومتر …#34; از او خواهش كرد با وي به ساحل پياده شود. دختر امتناع مي نمود و نميتوانست بداند آيا همچو كاري صحيح خواهد بود، ولي ديگر سابينا دست او را گرفته بسوي كلبه كهنه ولي مرتب و پاكيزه خود ميبرد و با خردمندي برايش ثابت ميكرد كه شتاب فايده اي ندارد، زيرا روز يكشنبه است و كارخانه به هر صورت كار نميكند. و تا فردا فرصتي هست كه او گرم بشود و استراحت بكند، و صبح سوار كرجي موتوري «راكتا» شده به كارخانه خود برود. اگر هم نخواهد سوار كرجي بشود، ميتواند از كنار رودخانه به دو برود، راه دوري نيست.
بدين سان ليوسكا نزد سابينا ماند. او ديگر آنجا به عنوان مهمان، يا براي سر زدن به آدمي مهربان نمي آمد، بلكه نزد صميمي ترين دوست خود مي آمد. ... هر روز صبح آن دو با هم از حياط خارج ميشدند: صاحب خانه با شتاب براي كار در كالخوز ميرفت، ليوسكا هم زود خود را به اسكله ميرساند تا به كارخانه برود. او گاه با همان خزنده آبي «چركس» ميرفت و گاه با كرجي تندرو «راكتا» كه بالهاي زير آبي داشت.
روزهائي كه ليوسكا با كرجي راكتا ميرفت. مثل روزهاي عيد شاد بود. زود ترك ميدويد و مي آمد به ساحل رودخانه، و با انتظاري بينابانه به مه و دمه روي آب چشم ميدوخت. و همينكه آن پرنده كبود رنگ رودخانه مانند شبح افسانه اي از خلال مه پديدار ميشد، قلب او بشدت مي تپيد. كرجي موتوري تند و سبك روي آب پرواز ميكند و آب در عقب آن لوله ميشود و لوله ميكند. رودخانه سراسر گوئي بسرعت ميچرخد و از وجد شتك ميزند.
پنج دقيقه بعد، ليوسكا از دنباله كرجي به لوله شدن و غلغل كردن آب نظاره ميكند، به آهنگ پرش هاي ناوچه تكان ميخورد، ذرات سرد آب كه گوئي از باد طوفاني به چرخش درآمده اند به صورتش ميخورد. و آنوقت در تمام روز قلبش از شادي وصف ناپذيري لبريز است.
شب آرام و روشن ماه ژويه وسط تابستان. سابينا گلدوزي ميكند، بلوز سفيدي در دست اوست. او روي بالاترين پله ايوان ورودي خانه نشسته است. و ليوسكا يك پله پائين تر. پاهاي ليوسكا روي آخرين پله قرار دارد و انتهاي دامن ربدشامبر گلدارش، كه او از ترس پشه آن را كاملاً به خود پيچيده، روي علف ها، روي گلهاي سفيد بابونه افتاده است. هوا هنوز روشن است. خورشيد در سمت پشت خانه فرو نشسته و از شعله هاي ارغواني شفق اشعه زرين و گلرنگي در آسمان پخش شده است. در اطراف سكوت حكمفرماست. نه از اسكله صدائي شنيده ميشود، نه از ده كه از پرتگاه بلند ساحل رودخانه تا كشتزارها گسترده است، و بايد خوب گوش فرا داد تا بتوان آخرين صداهاي قبل از خواب،- صداي تبرها را در انبارهاي هيزم و غژاغژ كرته خاله هاي سر چاه ها را شنيد.
سابينا، سوزن به دست، يك لحظه بي حركت ميماند و سپس با خشنودي و اندكي متفكرانه، رو به ساحل نه، بلكه به سمت ديگر، به طرف چپ كه بستر قديمي رودخانه بوده و مدت هاست كه از ني و بوته ها و درختچه ها پوشيده است چشم ميدوزد. ميگويد:
- كاروانك ها سوت ميزنند... ميشنوي؟ سوت ميزنند... نازك و رقت انگيز... چقدر در عمرم صداي آنها را شنيده ام...ليوسكا گوشهايش را تيز ميكند. با تعجب رو به سابينا سر بلند ميكند و ميگويد: - آها. راستي چرا آنها سوت ميزنند، خاله جان؟
سابينا به روي بلوزش خم ميشود، تند و با حركات كوتاه سوزن را بكار مي اندازد، ولي در سيمايش مانند سابق آثار تفكر هويدا است... - پرنده پرنده است ديگر، براي همين هم سوت ميزند. آدم حرف ميزند، اگر خوشحال است آواز ميخواند... آيا اين كاروانك ها چه دارند؟ فقط سوت زدن... شب ميرسد- تاريكي، سرما. براي همين آنها صدا به صدا ميدهند، دلدار خودشان را جستجو ميكنند كه خوشتر باشند...
ليوسكا با دقت به سابينا نگاه ميكند، فكري ميكند، بعد به نيزارها چشم ميدوزد، كه از آنجا سوت هاي كاروانك ها ديگر واضح بگوش مي رسد، و با ملاطفت زانوان سابينا را در آغوش ميگيرد. چنين بنظرش ميرسد كه او و سابينا هم مثل همان كاروانك ها هستند. اتفاقاً بهم رسيده با هم زندگي ميكنند تا خوش تر روزگار را بگذرانند. آنها غالباً با هم بهمان محلي ميروند كه صداي سوت از آنجا شنيده ميشود. آنجا براي آب تني ميروند. در بستر قديمي رودخانه آب لطيف تر و آرامتر است. هيچ مثل آب تندرو بي آرام رودخانه نيست، عصرها هم آب گرم گرم است... ليوسكا هيچوقت اول وارد آب نميشود. خوب تماشا ميكند كه چطور سابينا با گام هاي بلند چابك به وسط ميرود، آنوقت بخودش جرأت ميدهد و با جيغ و خنده توي آب مي جهد، ستوني از ذرات آب بلند ميكند و تا مدتي ساكت نميشود و فرياد خنده او بر فراز آب طنين مي افكند. پس از آب تني، آنها در ساحل وقت خود را ميگذرانند. اول ليوسكا موهاي مجعد خيس خود را شانه ميكند، بعد به شانه كردن گيسوان انبوه و افشان و سنگين سابينا ميپردازد. در آن قايق سابينا آرام است و حال با شكوهي دارد. صورتش را به نوازش آفتاب عصر سپرده است و چشمانش نيمه بسته اند، و در مدتي كه ليوسكا گيسوانش را شانه ميزند. سابينا گوئي در عالم بي خودي و بي خبري لذت بخشي فرو رفته، چرت ميزند.
اكنون در آنجا، در بستر قديمي رودخانه، تاريكي غلظت يافته و مه نيزار و بيشه درختچه ها و بوته ها را پوشانده است. ديگر حالا ليوسكا به هيچوجه حاضر نيست تنها به آنجا برود. وحشتناك است. او با اندوه بچگانه فكر ميكند كه بزودي شب خواهد شد، رطوبت و تاريكي همه چيز را خواهد پوشاند و آنوقت كاروانك هاي بي خانمان كه فقط سوت ميزنند چقدر ناراحت خواهند بود. هيچ شباهتي بوضع او و سابينا نخواهند داشت... آنها آسوده نشسته اند، پشت سر آنها در خانه باز است. آنجا چقدر خوب است! تميز و همه چيز مرتب. راهرو، كه آشپزخانه هم آنجا است. تمام پرده دارد، گلدان ها جلو پنجره ها گذاشته شده است. خوابگاه او و سابينا هم اطاق نيست، تالار قشنگي است: پرده هاي پشت پنجره ها، حو له هاي گلدوزي شده، كناره هاي دستباف نرم روي زمين و باز هم گلدان هاي گل، اما نه جلو پنجره ها، روي يك نيمكت بزرگ، گلهاي خوش رنگ، زيبا و پرپر. گل ها بقدري رشد كرده اند كه سر آنها به عكس هاي قاب كرده روي ديوار ميرسد و توي شيشه ها منعكس ميشود.
عكس قاب كرده دو تا است. در يك قاب عكس هاي ناويان، سربازان، دختران سطل بدست و زن ها با لچك هاي سفيد... آنها آشنايان، همسايگان يا خويشاوندان دور سابينا هستند. در قاب دوم عزيزترين و محبوب ترين اشخاصي هستند كه او به آنها دل بسته است. تعداد آن عكس ها زياد نيست، يا پنج تا، يا شش تا است، همه عكس هاي قديمي، زرد شده و كناره ها سائيده شده. در بالا، زير حوله خود سابينا است. سابيناي حالا نه، سابيناي دوران دور دوشيزگي.
اولين بار كه ليوسكا آن عكس را ديد، حتي چشمانش سياهي رفتند... چقدر زيبا بوده است، شاهزاده خانم واقعي. جوان، لطيف، با چشمان درشت فروزان. گيسوانش را بافته بالاي سرش گلوله كرده به افكار نهاني دخترانه خود لبخند ميزند... در كنار او نظامي سيه چرده جواني است، پالتو نظامي و كلاه خود پارچه اي به سبك بوديوني. نگاهش آرام و با عطوفت است... ليوسكا نميداند او كيست. عجب اين است، هنگامي كه سابينا عكس ها را به او نشان ميداد و معرفي ميكرد، انگشتش را كه روي اين عكس گذاشت گفت:«اين هم...»- و زبانش بند آمد... و انگشتش به سرعت روي آخرين عكس جهش كرد، كه در رديف بالا قرار داشت: جوانكي نورس، با كاكلي انبوه كه كلاه خدمت نظامي بر سر و سردوشي هاي صحرائي داشت و سابينا تند و زمزمه كنان گفت: «اين هم تاراس، پسر جنجگوي ما.»
پس از آنها، در رديف پائين مردي عبوس، فربه، سرتراشيده، با پيراهن يقه باز ديده ميشد. او شوهر سابينا بود. خواهران تني سابينا هم بودند... ليوسكا اغلب اوقات گلدان ها را كنار ميكشيد تا آن پري رويان دهاتي دوران قديم را تماشا كند. آنها چهار تن بودند، سابينا در وسط، همه مو طلائي و بلند قامت. تمام قد ايستاده دست هاي يكديگر را گرفته بودند. ليوسكا با اندوه لبخند ميزند و فكر ميكند: «اگر به آنها لباسهاي قشنگتر بپوشانند- درست خواهران فيودوروف ميشوند...»
ولي بيش از همه او به همان جوانك نورس چشم ميدوزد، ليوسكا از روي تخت هم، موقعيكه سابينا هنوز خفته است و اشعه صبحگاهي خورشيد روي ديوار اطاق گردش ميكند، به آن عكس مينگرد. جوانك از ته دل مي خندد، ظاهراً هم سرباز كارآمدي است كه ديگر سرد و گرم روزگار را چشيده است... او ديگر نيست. همانطور كه پدرش هم نيست. سابينا گفته بود:«غير از خواهرهايم هيچكدام نيستند.» با اين همه ليوسكا با لجاج، بطرزي نافذ با تفكر و خيالبافي به آن عكس نگاه ميكند. طوري نگاه ميكند كه به آدم مرده نگاه نمي كنند، گاهي فكر ميكند كه حالا او بايد چند سال ميداشت، كوشش ميكند او را رشيد و بالغ و بزرگ شده در نظر مجسم نمايد. گاهي چنين بنظرش ميرسد كه او در خانه است: شاد و پرصدا، بي آرام، پر مواظبت در اطاق راه ميرود.
حالا هم ليوسكا درباره او فكر ميكند. او نه به سكوت سر شب گوش ميدهد، نه به سوت كاروانك ها- به افكار ديگري فرو رفته است.ليوسكا آهسته ميپرسد:- سابينا گريگوري يئونا... شايد او زنده باشد، ها؟ شايد او را به محل خيلي دوري برده اند؟
سابينا حدس ميزند كه ليوسكا منظورش چيست. با آرامش، مثل آنكه سخن از درد ديريني ميرود كه ديگر به شدت رنجش نمي دهد. جواب ميدهد:
- آخر، كجا ميتوانستند او را ببرند؟ آنجا كجاست كه او نتوانسته باشد خبري برساند... نه، ليودميلا، او ديگر نيست. خيلي وقت است كه نيست...
سابينا پشه سمج را با دست ميراند و نگاه متفكرش را به ساحل، به آنطرف بيشه بيدبن ها، به نقطه اي ميدوزد كه در تاريك روشن مايل به سفيدي سر شب مه لوله ميشد و بهوا برميخاست.
- در تمام تابستان جبهه در اينجا بود... اينطرف آلماني ها و آنطرف رودخانه قشون ما بودند. به عزيزان ما خيلي سخت ميگذشت. دشمن از اينطرف از بلندي همه چيز را ميديد. آنطرف بمحض اينكه در محل گذرگاه رودخانه كمترين جنبشي ميكردند، دشمن از اينجا شروع به تيراندازي ميكرد، چه تيراندازي، لعنتي!... وقتي كه آتش نميكردند آهسته از انبار زيرزمين بيرون مي آمد. سكوت عجيبي در همه جا حكمفرما بود. ماه نور ميپاشيد، مرغهاي كاكائي پرواز ميكردند، فرياد ميكردند، به آن همه زيبائي نگاه ميكردم و قلبم از بيم فرو ميريخت فكر ميكردم: «پسرك من حالا كجا است؟ اين طرف رودخانه يا آنطرف؟ شايد هم... الان همراه كاكائي ها از رودخانه به اينطرف شنا ميكند؟» او از مأمورين اكتشاف قواي ما بود! از هيچ چيز نمي ترسيد... اتفاق مي اتفاد كه وسط شب خودش را به خانه ميرساند- گرسنه و خيس تا مغز استخوان. كجا بوده، چه ميكرده- هيچ نميگفت. مثل خرگوش جلو پنجره چرت ميزد تا ماه افوال كند، آنوقت از جايش مي جست و ميگفت: «بايد رفت...» بعد سينه مال- سينه مال مي خزيد به آنطرف، بطرف بستر قديمي رودخانه...
ليوسكا با كنجكاوي ميپرسد: - خوب، بعد چه ميكرد؟ با قايق؟
سابينا تبسم كنان ميگويد:- كدام قايق؟ خودش... ظاهراً براي همين برايش ارزش خاصي قائل بودند كه ميتوانست بدون قايق!... وقتي كه آلماني ها را از اين طرف رودخانه بيرون راندند، ژنرال ما بخانه من آمد. براي پسرم، براي اينكه بچه عقابي پرورش داده بودم تشكر كرد. به او، به تاراس من همانجا مدال «شجاعت» دادند. آن را به سينه اش زدند. گفتند: «براي قهرمان دنوپر!...» اما من مدت خيلي كمي او را با آن مدال ديدم. گريخت. خودش را به قشون ما رساند و به دنبال دشمن رفت. آخرين خبر را از كنار رود دانوب فرستاد... من نامه را ميخواندم و دستهايم ميلرزيد. قلبم احساس ميكرد كه پسر جانم ديگر نيست...سابينا ساكت ميشود. ليوسكا هم ساكت است، چشمش به پوست زمخت درخت تناور افراست كه مانند چتر سبز پهناوري بر فراز ايوان جلو در خانه گسترده شده است و نجواي خواب آلود شاخ و برگ آنرا نميشنود. سابينا گلدوزي را فراموش كرده به ساحل خيره شده است و در همان حال شانه ليوسكا را نوازش ميكند. ناگهان چنين ميگويد:- ديدي، ماهي اسبله بود، توي آب جست و خيز كرد. از كف رودخانه براي شكار بالا آمده بود. گرسنه شده بود...
ليوسكا جدا بفكر فرو ميرود:«حالا كه مادرش هم به انتظار برگشتن او نيست، معلوم ميشود واقعاً نابود شده است... به بيچاره خيلي سخت ميگذرد، نه پسرش هست، نه شوهرش... ميگفت شوهرش نزديك شهر اودساروي كروي بزرگ باركشي كشته شده است. در همان اوايل جنگ... خود او هم...»
ليوسكا گوش به صداهائي دارد كه از رودخانه از همانجا كه ماهي اسبله خودش را به آب زده بود ميرسد. شايد هم هنوز با چشمان خيره شده به آنجا نگاه ميكند. بيد بن ها تيره تر شده در تاريكي محو ميشود. رود دنئپر بسنگيني، با صداي خفه نفس ميكشد: گاه چنين بنظر ميرسد كه با ساحل نجوا ميكند و نوازش كنان خواهش دارد، گاه نيز بنارضائي غرولند ميكند و گوئي خشمگين شده با كف پهن دستش محكم ضربتي بساحل ميزند. سكوت، آرامش، و بازپچ پچ نوازش كننده و التماس مصرانه.
ليوسكا با كمروئي شروع بحرف ميكند:- سابينا- گريگوري يئونا... و از صداي خود به وحشت مي افتد...- اجازه ميدهيد... از شما بپرسم؟
دست سابينا تكان سختي خورده روي شانه ليوسكا بي حركت ماند.- بپرسي؟... راجع به چه؟...
- اجازه ميدهيد؟
سابينا از اين اندازه احتياط متعجب شده، مي خنند و ميگويد:- خوب، چه ميخواهي، دختر جان... البته كه اجازه ميدهم... چرا خيال مي كني كه نميشود چيزي را از من پرسيد؟
ليوسكا بكلي دستپاچه ميشود ولي با اين همه جرأت يافت ميگويد:- آن مرد سيه چرده كيست؟ كلاه خود پارچه اي به سبك بوديوني دارد؟... برادر شما است يا قوم و خويش نزديكتان؟

در پاسخ كلمه اي شنيده نميشود. فقط دست سابينا روي شانه او دچار لرزش تند و ريز ميشود، بعد روي سر ليوسكا كشيده شده، شروع بنوازش گيسوان مجعد نرم او ميكند. ليوسكا ناراحت است، با شور و التهاب در انتظار بسر ميبرد، او خود را از اين سبك مغزي نكوهش ميكند و ديگر ميخواهد پوزش بطلبد، ولي در همان لحظه چنين ميشنود: - آدمي است... نه برادرم است، نه قومم...- صداي سابينا آهسته ولي با هيجان است- از قرار بيگانه است... بيگانه، اما از هر عزيزي عزيزتر است.
هر دو دست سابينا سر ليوسكا را نوازش ميكنند، گوئي ميخواهند تمام مهر و عطوفت قلبش را به آن دختر انتقال بدهند. سابينا لبخند ميزند و ادامه ميدهد:- من از مدتها پيش انتظار داشتم كه بپرسي... حدس ميزدم كه پروا داري اما خود من هم از اين پرسش ميترسم. چيزهائي كه در قلب آدم رسوخ كرده همه به آساني ظاهر و بيان نميشود... اسم اين مرد انيكئي است. ليودميلا. در زندگي من عزيزتر از او هيچكس نبوده است... هيچكدام از آنها نيستند. تاراس نيست، استپان شوهرم هم نيست و من ميدانم كه آنها ديگر نيستند. اما اين زنده است، هر دقيقه باقي است. من هم دائماً در انتظارش هستم... شايد براي اينكه مدت هاي زياد منتظر بوده ام او را زنده ببينم...
ليوسكا، كه از اعتراف متأثر گرديده است، دست سابينا را مي گيرد و نوازش ميكند و گونه اش را به صورت او مي چسباند. اما سابينا گوئي هيچ متوجه او نيست، باز به ساحل رودخانه چشم ميدوزد و تمام وجودش با نور آرزوئي شديد و بعيد روشن شده است. سابينا با زهر خند غمناكي ميگويد:
- وقتي كه مرا اينجا آوردند، من مثل تو بودم. مرا به شوهر دادند. جوان و محجوب بودم و معلوم است، بي شعور... آنوقت در اينجا هيچ چيز نبود. به هرطرف كه نگاه ميكردي خالي و عريان بود، نه خانه اي بود، نه آدمي. راست است كه خيلي دور از اينجا، كنار جنگل، يك كلبه ديگر هم بود. هر قدر نگاه ميكردم، يك موجود زنده نبود، هيچكس ديده نميشد. در تمام دشت دو تا كلاته كوچك وجود داشت.
داشتم سرسام ميگرفتم. فكر ميكردم اين چه بلائي است بسر من آورده اند، براي چه چنين مجازاتي برايم اختراع كرده اند، مرا از ميان مردم و خانه زادگاهم به بيغوله اي رانده اند؟ واسيلي، ديه ما، در فاصله نه ورستي اينجا بود، ولي چنين به نظرم مي آمد كه پشت كوه ها و درياها است.
آخر من هرگز از كشتزار خودمان آنطرفتر نرفته بودم... اينجا در اين كلاته كوچك هر كار كه ميكردم. باز دائما به آنطرف نگاه ميكردم. همه را توي خانه خودمان ميديدم- خواهرانم، و دوستانم، تمام ديه را ميديدم كه آنجا چطور راه ميروند، چطور از همديگر غيبت ميكنند... آنوقت بقدري متأثر ميشدم چنان غم بر من مستولي ميشد، كه نمي دانستم چه بكنم. رودخانه كمي مايه تسلي بود. به آب نگاه ميكردم، تراشه چوبي يا كنده اي روي آن شنا ميكرد. خوشحال ميشدم: خيال ميكردم شايد از ديه واسيلي خودمان است؟...
اگر كروي بزرگ يا كشتي بخاري از بالا مي آمد، پر درمي آوردم و بطرف ساحل ميدويدم. فكر ميكردم: «آخر آنها از كنار واسيلي عبور كرده اند! آنها واسيلي، را ديده اند!...» در ساحل مي ايستادم، شاخه بيدبن را بدست گرفته تكان ميدادم و چشم به آنها ميدوختم، از آنجا هم برايم دست تكان ميدادند. من هم دست تكان ميدادم. فكر ميكردم: «شايد يكنفر از آشناها از اهالي ديه واسيلي باشد؟...» مدتي مي ايستادم، تا كشتي آنطرف پيچ رودخانه ناپديد ميشد، بعد هم مدت ها اين فكر از مخيله ام محو نميشد: «شايد آنيكئي بود برايم دست تكان ميداد؟ شايد براي همين از اينجا عبور كرد كه مرا ببيند؟...»
من خوب ميديدم كه او نبود، اما دلم اينطور ميخواست، كه او ميبود! من شوهر داشتم، اما يك لحظه هم فكر نميكردم كه ديگر دوران دختريم بسر آمده است، حوله ها و گلدوزي هاي مختلف- همه چيز را پنهان ميكردم، جمع ميكردم، فكر ميكردم كه هنوز زندگي من بعد از اين است. هيچكس هم كاري به افكار من نداشت و ناراحتم نميكرد. شوهرم استپان، ناخداي كروي بزرگ باركشي بود. او از پدرش جدا شده، خانه اي ساخته و زمين كوچكي آماده كرده، به اصطلاح كلاته مجزائي درست كرده بود. نميدانم حساب او با پدرش چه بود، اما به قرار معلوم هدفش اين بود كه: كروران باشد، اما داشتن كلاته شخصي هم عيبي ندارد. براي روز مبادا. پدر شوهرم فكر ميكرده كه پسرش زن ميگيرد، زنش در زمين خواهد رفت... همينطور هم شده بود. اتفاق مي افتاد كه ماه بهرماه او سري هم به كلاته نميزد. من هم تنها بودم. هم با داس كار ميكردم، هم با اسب و هم با گاوآهن. دائماً كار ميكردم، دوندگي ميكردم، و چنين بنظرم ميرسيد كه بزودي تمام آن زحمت و مرارت خاتمه خواهد يافت و من به ديه واسيلي خواهم رفت. فقط كاش او، كاش آنيكئي به خانه اش برميگشت...
ليوسكا سر بلند ميكند، او به پله بالاتر مي خزد و با سابينا روي يك پله مي نشيند و ميپرسد:- مگر او كجا بود؟
- در خدمت... درست يكسال خدمت كرده بود. بايد يكسال ديگر هم در نظام خدمت ميكرد. و تا زماني كه نمي آمد، خبر نمي داشت كه ديگر من... مال او نيستم.
- شما هم براي او هيچ ننوشتيد؟
- نامه بنويسم؟ چه ميگوئي عزيزجان!- سابينا مي خندد- حالا رسم است كه دخترها كاغذ مينويسند. آنوقت ابداً چنين رسمي نبود. بايد آدم صبر ميكرد، منتظر ميماند و- هم شادي، هم شك، هم بدبختي و تلخكامي خود را بايد از همه مكتوم ميداشت... او خدمت ميكرد. من هم بزرگ ميشدم، خوشگلتر ميشدم و تمام فكر و ذكرم درباره آن روز دلخواهي بود كه او برگردد... اما به مقصودم نرسيدم. ناداني موژيكي، طمعكاري و حسد همه چيز را نابود كرد...- سابينا آه ميكشد- شايد تو ابداً باور هم نكني... ما در ناز و نعمت زندگي نمي كرديم. اما پدرم اسبي داشت- خوش هيكل، ساق باريك، نيله گلگون. چقدر پدرم از او مواظبت مي كرد! با گاوآهن به صحرا ميرفت- گاو ماده را كنار گاو نر مي بست. اما اسب تو طويله بود. اگر هم او را بكار مي گماشت، كارهاي سبكتري بود. او را به پنجه و ماله مي بست، يا يك ارابه هيزم يا علف خشك صحرائي مي آورد... آدم عجيبي بود. گاهي در منزل ما از اوايل بهار ديگر گندم و نان هم نبود. اما اسب را كه اسمش «استريگون» بود به ارابه مي بست، دخترهايش را به گردش ميبرد و ديگر بفكر هيچ چيز نبود. توي ارابه تند آواز خواني و خنده بود. ميرفتيم! حالا وضع طوري شده كه با هر چه دلت بخواهد ميتواني بروي- دوچرخه، اتومبيل، و تو حتي با ناوچه «راكئتا» گردش ميكني... آنوقت شادي و خوشحالي ما منحصر به همان ارابه سواري بود. و كه ميداند، شايد هم او، پدرم، فقط بهمين فكر بود كه وسيله تفريحي براي ما فراهم كند...
بلا ناگهان نازل شد. استريگون سقط شد. حسد مردم او را هلاك كرد... سه خانه آنطرف تر از ما آدم آرام و خوش برخورد ظاهراً مهرباني بنام تيشكابوسلاي زندگي ميكرد. با همه كس سلام و تعارفش حتماً با تعظيم همراه بود، تبسمي هم طوري بود كه هرگز نميشد فهميد فكر و قصدش چيست. خيلي دارا بود. طويله ها و انبارهايش پر و پيمان بود. پشت آبادي آسياب بادي هم داشت. او با پدرم چه دوستي ميتوانست داشته باشد، اما با وجود اين بيشتر اوقات بخانه ما مي آمد. اتفاق مي افتاد مي نشستند، صحبت ميكردند و تمام حرفهايشان برعكس و مخالف هم بود: پدرم از هيچ چيز نمي ترسيد، به هيچ چيز اهميت نميداد، اما او ناله و زاري ميكرد كه به فلان كار نمي رسد، فلان چيز را كم دارد... ما دختر ها را تماشا ميكرد. و چشمهاي كورمكوريش را كمي مي بست و با دقت به من نگاه ميكرد. سرش را تكان ميداد و مي گفت:«گريگوري، دارائي اصلي و كمياب تو همين دخترهايت هستند! واقعاً فرشته هاي مو طلائي. حيف است آدم آنها را با ارابه به گردش ببرد، آنها را با هواپيما بايد بگردش برد...» مي گفت و از خنده ضعف ميكرد!... بقرار معلوم فكر اسب ما هم از كله او بيرون نميرفت، اسب ما خار چشم او بود. او چه فكري ميكرد معلوم نبود، اما روزي چنين اتفاق افتاد كه فرصت يافت دور و بر اسب ما بگردد... ما آنطرف گذرگاه نهر آب سيب زميني ها را از خاك درمي آوريم. خودم هم نميدانم چطور پدرم جرئت يافته به ما اعتماد كرده بود و اسب را به ما سپرده بود. پائيز بود، فصل باران شروع شده و او در خانه مانده بود كه سقف انبار را درست كند. ما را تنها فرستاده بود. به ما گفته بود: «عصر كه خواستيد اسب را به ارابه ببنديد، از يكي خواهش كنيد اين كار را بكند...» بقرار معلوم از يادش هم رفته بود كه درست پائين كشتزار گذرگاه از نهر بزرگ است... عصر خواستيم بخانه برگرديم، ارابه را پر از سيب زميني كرديم. بوسلاي هم با افراد خانواده اش آنروز سيب زميني جمع ميكردند- سه كرت آنطرفتر از ما- همانطور كه خانه هاي ما هم سه خانه فاصله داشتند. خود بوسلاي هم در كشتزار بود... خوب...، ما هم از او خواهش كرديم اسب ها را به ارابه ببندد. با كمال ميل خواهش ما را قبول كرد. اسب را بست، خيلي سعي هم ميكرد. و مهار را بما داد و ايستاد نگاه هم كرد ببيند كه استريگون چطور راه افتاد... حركت كرديم، ما به دنبال ارابه مي آمديم، راه راست و صاف بود. اما ميديديم كه اسب ما ميرود و مي ايستد. چيزي نفهميديم. يكبار، دوبار ايستاد... سراپاي او را خوب نگاه كرديم، مثل اينكه همه چيز مرتب بود. اما اسب مي ايستاد نفس راست ميكرد و باز ارابه را ميكشيد. خودش براه ميافتاد. شايد ده بار ايستاد. وقتي هم كه به گذرگاه نهر رسيديم ايستاد، و به خدا، درست مثل آدميزاد: گاهي با چشم گذرگاه را گوئي اندازه ميگرفت و گاهي برميگشت و به ما نگاه ميكرد. آهسته و بطرزي تأثرانگيز هم شيهه ميزد، مثل اينكه مي خواست بگويد كه نخواهد توانست ارابه را از آن نهر بيرون بكشد... ما خيلي ترسيديم و نميدانستيم چه بكنيم: يا در همانجا منتظر كسي باشيم يا بدويم برويم بخانه براي كمك... اما آن حيوان بيچاره گويا وحشت داشت از اينكه بايستد و منتظر مرگش باشد... يكمرتبه تكان خورد و براه افتاد، رفت و رفت،- آب شتك ميزد، به اطراف پاشيده ميشد،- حيوان مثل زه كشيده شده كمان فشار مي آورد. خودش را براه رساند و... تلوتلو خورد ديگر تقريباً در محل خشك بزمين افتاد. افتاد و ديگر برنخاست...
چه غم و غصه اي داشتيم! هم مادرم، هم خواهرهايم، همه اشك ميريختند، رنگ روي پدرم سياه شده بود، مثل ديوانه ها راه ميرفت، با هيچكس حرف نميزد، يكمرتبه هم ديدم گريه ميكرد. پشت طويله زير درخت گلابي نشسته بود، سرش را با دو دست گرفته بود، و شانه هايش از گريه تكان ميخوردند. رفتم پيش او مرا پهلوي خودش نشاند. مدتي سرم را نواز كرد و گفت:
«ببخش مرا، دخترجان، كار تو درست نخواهد شد... ما با اين آدم ها نميتوانيم پيوند خويشي ببنديم. بوسلاي ها تا من عمر دارم دشمن من هستند...» اين آنيكئي هم پسر خوانده بوسلاي بود. اينطور شد... بدون آن حرف ها هم قلب من گوئي سنگ شده بود. به هرجا كه مي رفتم فقط به يك فكر بودم:«اي كوردل، دور از انسانيت، تو اين بلا را بسر كه آوردي؟ بسر آدمي كه بايد با تو قوم ميشد؟ تو كه خوب ميدانستي كه دختر او چشم براه پسرخوانده تو است...» همه چيز براي من تمام شد. فقط دشمني هم نسبت به او و هم نسبت به آن ديگري ماند... طولي هم نكشيد كه مرا عروس كردند. به قرار معلوم، پدرم شتاب داشت براي اينكه مبادا من عقيده ام را تغيير بدهم. موضوع ديگر هم اين بود كه خواستگارها آنقدر نبودند كه پدرم بخواهد از ميان آنها انتخاب كند. آخر غير از من سه خواهر ديگرم هم پا به بخت در خانه بودند... آري، در برف و كولاك با سوروتمه ها و اسب هاي زنگوله بسته مرا به اينجا، به اين كلاته آوردند. اما من هيچ باورم نميشد كه ديگر شوهر كرده ام و تمام عمر را بايد در اينجا با غم و غصه زندگي كنم...
ليوسكا متفكر گوش ميدهد، شانه هايش را تكام ميدهد و خودش را بيشتر به سابينا مي چسباند و مي پرسد:- زن استپان شديد؟... شما او را قبلاً ديده بوديد، ميشناختيد؟
- فقط وقتي كه با خواستگارها آمد ديدم... بعد مراسم نامزدي برگزار شد. اما روز عروسي او را درست ديدم...چيزي نبود. خيلي از من بزرگتر بود. خيلي هم جدي بود، مثل اين بود كه اصلاً بلد نبود شادي كند. سر ميز هم اتصالاً با پدرم صحبت ميكرد، گاهي نگاه ميكرد تا ببيند خوب خريده است يا نه... براي من هم هيچ تفاوتي نداشت. آخر آنوقت عقل من چه بود. هرچه امر ميكردند بكنم اطاعت ميكردم...
ليوسكا با تعجب آهسته ميگويد:- تمامش هم به خاطر يك اسب.- بعد ناگهان با كنجكاوي ميپرسد: سابينا گريگوري يئونا، راستي او چكار كرده بود، چه بلائي سر اسب آورده بود؟
- بوسلاي؟... اهو، او خوب ميدانسته چه بكند!... با تنگي كه از روي زين مي بندند اسب را كشته بود. وقتي كه اسب را مي بسته، تنگ را بالا كشيده و خاموت به گلوي اسب سخت فشار آورده بود. ارابه هم سنگين بود و علاوه بر آن بايد از گذرگاه نهر بزرگ عبور ميكرد. خوب معلوم است ديگر... او درست حساب كرده بود.
ليوسكا با تعجب زياد باز هم ميگويد:- تمامش هم به خاطر يك اسب. به خاطر يك حيوان زبان بسته. چقدر وحشتناك است! بعد چه شد، بعد آنيكئي چه كرد؟ يقين بعد شما با هم ملاقات ميكرده ايد؟
سابينا با درد و اندوه و در عين حال با مسرت بانگ زد:- پس چه! همديگر را ميديديم، ملاقات ميكرديم، آري. ليودميلا... دفعه اول چيزي نبود، اما دفعه دوم دلم آتش گرفت. تمام وجودم شعله ور شد، آتش عشق بلند و تابناك، سراپاي مرا مي سوزاند و بعد از آن ديگر من هرگز آرام و قرار نيافته ام...
سابينا بي اراده به گلدوزي روي بلوز دست ميكشد، در هواي تاريك روشن كه تاريكي آن غلظت مييابد به آن گلدوزي نگاه ميكند و باز سر بلند ميكند و دستهايش را روي گلدوزي ميگذارد و ميگويد: - وقتي كه او از خدمت برگشت، تقريباً يكسال بود كه من در اين كلاته زندگي ميكردم. خواهرانم خبر دادند كه او آمده است... خوب، آمده بود كه آمده بود. به من چه ربطي داشت؟ كمي آرام و عاقل شده بودم، تسليم سرنوشتم شده داشتم عادت ميكردم... بعد زمستان ديگر فرا رسيد. اما در فصل بهار... در فصل بهار من به ديه واسيلي خودمان رفتم- دو كيسه چاودار برده بودم آرد كنم، آسياب همان بوسلاي. دلم نميخواست او را ببينم، اما چاره چه بود، نميتوانستم كه به آن سر دنيا به آسياب هاي ديگر بروم. آنجا معلوم شد كه بوسلاي در آسياب نبود و بجاي او آنيكئي بود. آنيكئي آرد ميكرد... آنجا پر از آدم هائي بود كه غله آورده بودند آرد بكنند. هياهو، تق و توق و سر صداي زياد بود، گرد و غبار مثل لكه ابر روي آسياب را گرفته بود. او هم توي آن گرد و غبار به چيزي ورميرفت، چيزي را مي چرخاند... بمحض ديدنش قلبم فرو ريخت. فشرده شد، اما من سعي ميكردم خودم را جمع و جور و بخودم تلقين كنم: خوب، چه اهميتي دارد كه آنيكئي باشد؟ او همه چيز را ميداند... من هم غله آورده ام آرد كنم. هرچه باشد، من هم كدبانوئي هستم.
او به نظرم گوئي آدم تازه و ناشناس آمد. جوانك ساده دهاتي بود. اما آنوقت ديگر بزرگ شده مردي شده بود، شانه هايش پهن تر و خوش تركيب شده بود... وقتي كه من وارد شدم نگاهي به من كرد، تعجب كرد و به زمين چشم دوخت. بعد بكلي پشتش را بمن كرد. يك كلمه حرف نزد، حتي سرش را تكان نداد، مثل اينكه با هم آشنا نبوديم. وقتي هم كه كيسه هاي مرا از ارابه پائين مي آورد يك كلمه نپرسيد. خودش كيسه ها را به داخل آسياب برد.
گفت دو روز ديگر حاضر خواهد شد و حتي بچشم هاي من نگاه نكرد...
من بيش از يك هفته كار را به عقب مي انداختم، نميرفتم آرد را بياورم. از چيزي مي ترسيدم. اما او شب و روز جلو چشمانم بود همانطور كه ديده بودم: يك دسته زلف سياه كاكل مانند كه گرد آرد روي آن نشسته بود، يقه بلوزش باز، كمر بند تازه اي بسته، شلوار گاليفه سورمه اي مغزي دار پوشيده. غمگين، اندوهگين... آنقدر هم دلم برايش ميسوخت!... آخر رفتم. لازم بود بروم... از دور بال هاي آسياب بادي را ديدم كه حركت ميكردند... نزديك عصر بود. نگاه كردم، ديدم پيرمردي ارابه اش را باز كرده تازه از جلو آسياب حركت ميكند، آخرين نفري بود كه آردش را تحويل گرفته بود، آنيكئي هم در آستانه در ايستاده بود. به قرار معلوم مدتي چشم براه بود، انتظار ميكشيد... اين دفعه سلام كرد، پرسيد چرا دير كرده ام، مدتي نيامده ام و فوراً كيسه هاي مرا برداشت... توي قپان گذاشت، بعد از توزين برد توي ارابه گذاشت. باز هم تمام كارها را خودش كرد... برگشت به آسياب و جلو من ايستاد. او به چشمهاي من نگاه ميكرد، من به چشمهاي او. بهم نگاه ميكرديم و هر دو لبخند ميزديم. اول او، بعد هم من لبخند او را ديدم. در آنموقع حالت ياس و حرمان عجيبي بر او غالب شد و گفت:«سابينا! محبوبه بي نظيرم كه نصيب من نشدي، اگر بداني چقدر از ديدن تو خوشحالم...!» شانه هاي مرا گرفت، برگشت نگاهي به قپان كرد و گفت:«آه، بگذار اقلاً ترا وزن كنم!» من فرصت نيافتم آهي بكشم، كه او زير بغل هاي مرا گرفت و بلند كرد. بلند كرد، محكم بسينه اش فشرد و روي قپان گذاشت. من طناب هاي قپان را گرفته تكان ميخوردم و او وزنه ها را انتخاب ميكرد و ميگذاشت. بعد حساب كرد، خنديد و مرا از روي قپان پائين گذاشت... آسياب بادي را از كار انداخت و بدنبال ارابه من براه افتاد. مي آمد، لبه ارابه را گرفته بود و تمام دوران بچگي را بياد ميآورد كه چطور ما غازها را مي چرانديم، چطور اسب ها را شبانه براي چريدن به صحرا ميبرديم، چطور در عيد يوحناي تعميد دهنده تمام شب را با من گذرانده تا صبح چشم بهم نگذاشته بوده است... تقريباً تا خود خانه مرا بدرقه كرد، خوشحال و خوش صحبت بود، پرحرفي ميكرد، گوئي بين ما هيچ اتفاقي روي نداده بود. فقط وقت خداحافظي ملول شد. نگاهي به من كرد، گوئي تا ابد وداع ميكرد، آهي سوزناك كشيد و گفت:«زندگي برايم خيلي سخت خواهد بود... حالا ديگر حتي يك روز بي تو نخواهم توانست زندگي كنم...» آنوقت از ارابه عقب ماند. مدتي ايستاده بود و دنبال من نگاه ميكرد.
من هم در كلاته خودم زندگي مي كردم، روزگاري هر طور بود مي گذراندم، اما آن سفر را هيچ نميتوانستم از ياد ببرم. مشكلترين كارها را براي خودم انتخاب ميكردم، تا فكر نكنم، فراموش كنم، اما ابداً فايده نداشت. دائماً در فكر او بودم، هر حرف او را مكرر بياد ميآوردم. آرزو ميكردم كاشكي يك بار ديگر فقط يك نگاه به او بكنم!... فكر و ذكرم او بود و حالم طوري شده بود كه ميخواستم چنان ناله و ندبه كنم كه در تمام ساحل صدايم شنيده شود. تك و تنها بودم، هيچكس نبود كه با او يك كلمه حرف بزنم و در دل را بگويم.

به ياد ندارم كه چند وقت در اين رنج و عذاب بسر برده ام... روزي همين جا روي ايوانچه جلوي در خانه نشسته بودم. سكوت اندوهباري بود، خفه كننده بود. هيچ صدائي، حتي صداي پرنده اي شنيده نميشد. از سرشب هوا تاريك شد، بعد ماه طلوع كرد. به آن نگاه و حساب ميكردم كه تا برداشت حاصل تازه چقدر بايد انتظار بكشم تا باز غله براي آرد كردن ببرم؟ در اين فكر بودم! ناگهان ديدم يكنفر از آنجا، از طرف كنار رودخانه بطرف بالا ميآيد. آنجا، كنار آخرين بيدبن كمي ايستاد، باطرافش نگاه كرد و باز آمد و از روي چپر پريد... خداي من، آنيكئي بود! از جا جستم. او شروع به التماس كرد:«سابينا يك دقيقه... او فكر كرده بود، كه من ميخواهم فرار كنم- همينقدر بگذار تو را ببينم و فوراً ميروم».
سابينا لبخند ميزد، معلوم ميشود كه آن شب دور، با تمام جزئياتش كاملاً در نظرش مجسم شده است، اما صدايش از فرط هيجان مي لرزيد.
- واقعاً هم زياد نماند. با قايق آمده بود... سه شب بعد باز آمد. من هم قادر نبودم چشم از او برگيرم. گاهي هم اتفاق مي افتاد كه مي شنيدم او مي آمد. مي آمد و آواز ميخواند، صداي آواز او روي رودخانه مي پيچيد. اول از دور ضعيف بگوش ميرسيد، بعد نزديك ميشد. كلماتش را تشخيص ميدادم... اغلب اوقات اين را ميخواند... مي گفت رمانس است... كلمه به كلمه آنرا بياد دارم... آنوقت سابينا كمي چشمانش را بست و ناگهان خيلي جدي و با ابهت شد و شروع به خواندن كرد:
پنجره تو برايم آشناست
همچنين هر بوته گل در باغت
من تو را، از راه باريك
بسوي سعادت خواهم برد...
بعد خنديد و با سرعت، پياپي مژه بهم زد.- «تو را از راه باريك...» چه آواز خواني بود!... آه، چقدر شادي و نشاط با خود مي آورد! اتفاق مي افتاد پهلويم مي نشست و حرف ميزد، حرف ميزد. خبرهاي تازه ده را حكايت مي كرد، درباره خدمت خودش، درباره اينكه چطور با اعضاء سازمان جوانان ديه واسيلي به دهات ديگر ميرفتند و نمايش هائي ترتيب مي دادند شرح مي داد... بعد به صداي كاروانك ها گوش مي داديم، ناليدن و دم بر آوردن رود دنئپر را مي شنيديم... با قايق يا پياده در ساحل گردش مي كرديم در هيچ جا جانداري نبود. فقط ماه در آسمان و ما دو نفر در روي زمين بوديم... شب مي گذشت و من همه چيز را فراموش مي كردم.
از اينجا او بيشتر اوقات پياده مي رفت. آخر راندن قايق بر خلاف جريان كار آساني نبود، قايق ها در ساحل گاهي دو تا گاهي سه تا مي ماندند و روي آب تكان مي خوردند... روز براي بردن آنها مي آمد. آن ها را پشت سر هم مي بست، به وسط رودخانه مي برد و آنجا از كروهاي بزرگ باري كه به طرف واسيلي ميرفتند استفاده مي كرد، قايق ها را به يكي از آن ها مي بست و ميبرد...
فكر ميكردم كه روزگار شادي و خوشي ما پايان نخواهد داشت. گل هاي تابستان افسرده شدند و پائيز رسيد. آنوقت وسط شب او با خبر غم انگيز و بدبختي خودش آمد. رنگ پريده، تلوتلو ميخورد، مثل آدم هاي مست، بريده بريده حرف ميزد. گفت ديگر نتوانسته است تحمل كند، با بوسلاي دعوا كرده او را سخت زده است... ممكن است محاكمه اش كنند. التماس مي كرد كه با هم برويم... گوش ميكردم و نمي توانستم باور كنم. دلم براي آنيكئي ميسوخت آخر او كه از خانواده بوسلاي نبود... بوسلاي او را از محلي با مادر بيوه اش از راه آهن آورده بود. مادرش جوان و خوشگل بود. مي گفتند كه شوهرش در تصادف قطار كشته شده بود. آنيكئي آنوقت تقريباً شش سال داشت... آه هرگز اين خطايم را فراموش نخواهم كرد كه حرفش را نشنيدم و آنطوريكه آنيكئي خواهش مي كرد رفتار نكردم... التماس مي كرد كه از اين جا برويم... مي گفت به يك محل دور- دوري مي رويم كه با هم زندگي بكنيم... بهتر اين مي بود كه من محرمانه لوازمم را جمع مي كردم و ناپديد ميشديم. بدبختانه من محرمانه به مادرم گفتم. براي اينكه در جستجوي من برنيايند و خيال بدي نكنند... چه جيغ و دادي بلند شد! دشنام مثل باران بسر من باريدن گرفت كه من خطا كارم، روسبي هستم. مي خواهم تمام خواهرانم بدنام و بي آبرو كنم. ديگر كه به آنها نگاه خواهد كرد؟ بعد از چنين كاري كه آنها را ميگيرد؟... و مرا درست و حسابي زنداني كردند. يا پدرم هفته به هفته در كلاته پهلوي من مي ماند، يا خواهرانم از خانه من يك قدم بيرون نمي گذاشتند و چشم از من برنمي داشتند. در آنموقع استپان شوهرم در خانه بود: زمستان رسيده بود... من هم با حضور او بدون ملاحظه صدا را به زاري و ندبه بلند كردم، در حضور استپان، چون بمن گفتند كه ديگر هرگز آنيكئي را نخواهم ديد... بعد دويدم بطرف شاهراه از ميان صحرا و برف مي دويدم و مي افتادم و گريه مي كردم... فقط وقتي كه هوا بكلي تاريك شد برگشتم. استپان يك كلمه حرف نزد. دولا و عبوس شده بود و اتصالاً از خانه به حياط و از حياط به خانه مي رفت و مي آمد. از من رو برمي گرداند و پوزخند ميزد، پوزخند نيشدار... يقين مي دانست، همه چيز را درباره من و آنيكئي مي دانست. اما بمن هيچ حرف نزد- نه آنوقت، نه بعدها گوئي ديگر آسوده شده بود... آنيكئي... ديگر خيلي دور بود.
سابينا ساكت مي شود، صورتش را به دستمالي كه روي دستهايش انداخته است ميگذارد، نشسته است فكر ميكند و آهسته بدنش را به اين سو آن سو حركت ميدهد. ليوسكا با چشم هاي دريده بجلو نگاه ميكند. برگهاي درخت افرا بالاي سر آنها با يكديگر نجوا مي كنند. درخت افرا كه نور سرد ماه آنرا روشن كرده است، گاهي بعضي برگ هايش را حركت ميدهد، گاهي به هيجان مي آيد و از تنفس رودخانه تمام چتر وسيع و سنگينش همهمه ميكند و آنوقت ديگر صداي قورباغه ها كه حتي هواي شب از آن گوئي در طنين است كمتر گوش را رنج ميدهد. ليوسكا با حيرت ميپرسد: ... سابينا گريگوري يئونا، پس چرا بعد او شما را نبرد پيش خودش؟ شما آنوقت با هم زندگي ميكرديد...
- تو اين را از او بپرس... لابد نميشد كه ببرد... شايد هم فكر ميكرد كه بزودي برميگردد.
سابينا بيشتر تحت تأثير خاطراتش قرار گرفته، بيشتر تكان ميخورد. نور اندك و لغزان ماه از خلال شاخ و برگ ها لحظه اي بصورت او مي افتد و ليوسكا چشمان تنگ شده و فروزان سابينا را كه پلك هاي آن مي لرزند، واضح مي بيند.
... هفته ها پشت سر هم در انتظاري رنجبار گذشت. بعد هم سال ها شد. توفان هاي زياد را از سر گذراندم اما هر نامه اي كه ميفرستاد مي نوشت: منتظر من باش! كاغذهايش را توسط خواهر كوچكم مي فرستاد. به محض اينكه اولگا را در كلاته مي ديدم سراپا مشتعل ميشدم: خبري هست، خبر رسيده! كاغذها را با هم مي خوانديم و در همه چيز: گريه و شادي و افكار مختلف شريك و غمخوار يكديگر بوديم... يگانه مايه تسلي من همان نامه ها بود. هر كدام از آنها را كلمه به كلمه حفظ ميكردم. اما يكي را... آنيكئي خيالباف و آرزو پرور بود! بد به دلش راه نمي داد، زندگي را با تبسم استقبال مي كرد... نامه اي فرستاده بود، تراس كوچولوي من آنوقت سه ساله بود- خواهش كرده بود آن نامه را پنهان كنم و نگاه بدارم. دستور داده بود كه حتي بآن دست نزنم. نوشته بود نامه را وقتي در مي آوريم، كه تاراس بزرگ و بالغ شده باشد... هدف دوري در نظر داشت، افكارش به زمان هاي دور معطوف بود!...
سابينا با زهرخندي حياط را كه از درخشندگي لرزان شبنم برق ميزد، از نظر مي گذراند، به راه هاي باريك و علف روئيده اي كه بطرف طويله و بطرف انبار ميرود، به انبار كهنه كوچك متروك كنار چپر حياط با پايه هاي چوبي نشست كرده سياه رنگ و گياه سلمه بلند كه روي آن روئيده بود، نگاه هاي زودگذر ميكند. نگاه سابينا روي آن انبار ثابت مي ماند، از صداي او لحن مهرباني وعطوفت عميق و درد و اندوه سال هاي دور گذشته محسوس است.
- اتفاق مي افتاد در اين باريكه ها توي اين حياط راه ميرفتم. تاراس هم روي دست هايم بود. خوابيده بود، نفس هاي تند ميكشيد... براي خودم فكر مي كردم و دائماً دلم ميخواست به آنجا، بطرف آن انبار بروم. بنظرم ميرسيد كه آنيكئي آنجا است و مرا صدا خواهد كرد... شادمان مي شدم. شبها گوش ميدادم و سوت زدن كاروانك ها را ميشنيدم... و زمان اين طور از تابستان تا تابستان، سال تا سال، گوئي در خواب آشفته اي ميگذشت، تا موقعيكه اميدي در دلم راه يافت... دو سال آخر را به خوشحالي زندگي مي كردم. از جبهه جنگ نامه هايش ميرسيد. اول از اطراف لنينگراد، بعد از لتوني. آنيكئي جنگ مي كرد... او جنگ مي كرد و من خوشحال بودم. بعضي ها براي نزديكانشان گريه و بدرگاه خدا استغاثه ميكردند كه اقوام آنها را حفظ كند. اما من يك ذره از جنگ وحشت نداشتم. ميدانستم كه تمام مي شود و آنيكئي به هرجا كه دلش بخواهد خواهد رفت. هيچكس نخواهد توانست مانع او شود، سد راهش بشود!... اما ديگر خبري نرسيد. همه اش در يكسال: در تابستان از او خبري نرسيد. در پائيز هم نامه هاي تاراس قطع شد... فرصت نيافت بزرگ و بالغ بشود...
سابينا باز ساكت شده تكان ميخورد. شعاع لرزان و كوچك ماه ناپديد گرديده و از صورت او محو شده است و ليوسكا ديگر تبسم خفيف و لب هاي بهم فشرده و ابروان از اندوه چين خورده سابينا را واضح نميبيند. ليوسكا تكاني خورده روب دوشامبر را روي پاهايش جمع و كوشش مي كند بصورت سابينا نگاه كند و ميگويد:
- سابينا گريگوري يئونا... راستي او براي شما چه نوشته بود... در آن نامه؟
- همان را كه خواهش كرده بود پنهان كنم؟... چيز مهمي ننوشته بود. از همان چيزهائي كه در كاغذهاي ديگر مينوشت: غصه مخور، منتظر من باش. او آن نامه را به من و تاراس نوشته بود. مطلب ديگر هم اين كه ديگر هرگز دست به آن نزده ام، اما همانطور كه او خواهش كرده بود گذاشته ام بماند. هنوز هم هست...
در اينموقع سابينا تكان شديدي خورد، قد راست كرد و اين حالت هيجان بدستش اثر كرد و او گلدوزي خودش را مچاله كرد و سخت فشرد.او به هيجان آمده گوئي از چيزي هراسان شده است. نگاه بي آرامش حياط مربع را مي پيمايد، لحظه اي مردد مي ماند. در حال تفكر رنجباري مردد مي ماند، ولي ناگهان شتابان برمي خيزد، از حياط عبور ميكند. قطرات شبنم از زير پاهاي برهنه اش به اطراف ميپاشد و در آتش مي درخشد و بدنبالش رد سبز فامي روي علف هاي نقره اي و سربي رنگ باقي مي ماند.
سابينا جلو همان انبار متروك رفته در را باز نمي كند، بلكه در كج شده از مرور زمان را ميگيرد و مي كشد. ليوسكا صداي بهم خوردن در بالاي پستوي زيرزميني انبار را ميشنود، دو سه دقيقه سكوت برقرار ميشود و باز سابينا برمي گردد، ولي حال او ديگر تغيير كرده است، هيچ شبيه خودش نيست- سرافكنده و بي حال، زير بار غم خميده و گوئي چيزي در وجود او درهم شكسته است.
سابينا روي ايونچه مي نشيند و لحظه اي چشم هايش را مي بندد و ساكت مي ماند. بعد دستش را باز ميكند. در كف دستش پوكه فشنگ سبز شده و تيره رنگي ديده ميشود. از توي آن لوله محكم پيچيده كاغذي نمايان است... سابينا با احتياط آن كاغذ لوله شده را از توي پوكه فشنگ در مي آورد، اندكي لاي انگشتانش مي فشارد، گوئي ميخواهد مطمئن شود كه كاغذ سالم مانده است و آيا همان نامه ايست كه مدت هاي مديد دستش به آن نرسيده بوده است!... لب هاي سابينا آهسته مي جنبد و نجوا ميكند:- چند سال است... چند سال اين كاغذ روشني روز را نديده است.
با همان احتياط كاغذ را باز كرده روي زانوانش ميگذارد و با دستش آهسته صاف ميكند. كاغذ به سختي تابع دست او ميشود- در محل هاي تاخوردگي كج و خم ميشود و بالا ميآيد. ليكن ليوسكا سطوري را مي بيند كه با حروف درشت و با شتاب نوشته شده است. نفس را در سينه حبس كرده گردن مي كشد و نگاه ميكند. دلش ميخواست خط آن آدم ناشناس و بسيار دور را درست ببيند.
اما سابينا به كاغذ نگاه نمي كند. دست هاي او گوئي در عالم بي خودي روي كاغذ حركت ميكردند، آن را نوازش مي نمودند و نگاهش با حدت به نقطه اي بالاي حياط، بالاي بيدبن ها، بالاي تمام ساحل مرتفع آرام كه در نور ماه گوئي چرت ميزد دوخته شده خاطراتش را تجديد و مجسم مي نمود.
بعد او با صداي لرزاني بسيار آهسته و نجوا مانند از حفظ شروع به گفتن جملات كرد، گوئي از روي كاغذ ميخواند:
-«سابينا جان من... محبوبه ام، محبوبه يگانه ام در تمام دنيا، گريه مكن. سرنوشت ما را جدا كرد...»
بعد سابينا بدون آن كه چشم از آن نقطه بالا برگيرد، تبسم كنان به ليوسكا ميگويد:
- صبر كن، صبر كن، الان به ياد مي آورم. «سرنوشت ما را جدا كرد. اما من در هر جا كه باشم هميشه چشمان فروزان تو روشني بخش زندگي من خواهند بود، و ابريشم لطيف گيسوان تو مرا بسوي تو ميكشد، مرا بسوي تو ميخواند. گريه نكن. ما باز خنده و شادي خواهيم داشت. و در جشن دامادي تاراس عزيزمان هم، وقتي كه اين نامه را بيرون بياوريم، هم خود و هم مهمانان دور ميز با مسرت خواهيم خنديد...»آخر تاراس پسر او بود، پسر آنيكئي بود...
- ناگهان سابينا گوئي بخود آمد، با درد و اندوه و تأسف نگاهي به پيش روي خود، به در كج مانده انبار متروك كه آن نامه را آنجا نگهداري ميكرد خيره شد، و چنين ساده و بي پيرايه گرامي ترين چيز خود، راز خود و اميد خود را فاش كرد.
ليوسكا باز ابروان به اندوه چين خورده او را مي بيند و مي بيند كه از ميان مژه هاي انبوه و فرو افتاده اش قطره اشك سوزاني برق ميزند، و با مهرباني و گرمي سابينا را در آغوش ميگيرد...

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837