ليوسكا و سابينا به كلي با هم متفاوت اند. ليوسكا دختري است باريك اندام و گيسو طلائي، پر سر و صدا. چشمان آبي زلالش هميشه فراخ باز و بيني كوچك تراشيده اش با چنان غروري سر بالا كه گوئي هرگز او بچه يتيمي در پرورشگاه نبوده است. اما سن و سالش، بايد گفت كه بزودي، بي آنكه خود متوجه شود، بهار بيستم عمرش فرا ميرسد. سابينا خيلي بيش از پنجاه داشت. راست اين كه ليوسكا هرگز از سابينا نشنيده بود كه چند سال دارد، خودش چنين تخمين ميزد، و هنگامي كه ميديدش چندان متناسب و درشت و خوش اندام است و سرش با مناعت روي شانه هاي توانايش قرار دارد، لبخندي از مهر بر لبانش مي نشست، مانند دختري بسيار خوشحال از داشتن مادري چنان زيبا و تا آن حد خوش اقبال. و سابينا براستي زيبا بود. هنگامي كه با قامت راست و موزون از كشتزار بازميگشت، گوئي كه از گردش مي آمد. در روزهاي گرم تابستان سابينا بكلي زن جواني مينمود: رخت نازك آستين كوتاه با سارافوني از پارچه هائي به رنگ شاد با گلهاي ريز ميپوشيد. لچكش را هم قشنگ مي بست... عصر، هنوز پا به ايوان ورودي خانه نگذاشته، ليوسكا به استقبالش ميدويد. شتابان ميدويد و او را در آغوش ميگرفت و گونه اش را به صورت او مي چسباند، بعد داس يا چهار شاخ را از دستش ميگرفت تا زير سايبان ببرد، و سابينا تا برگشتن دختر به استراحت مي پرداخت. خسته و بي حال از گرماي روز تابستان، بي حركت روي پله هاي ايوان ورودي مي نشست. ليوسكا هم كنار او مي نشست. آرام مي نشست و چيزي نمي گفت، و تنها پس از آن كه سابينا گوئي به حال مي آمد و قد راست ميكرد و دستش را روي شانه او ميگذاشت، ليوسكا خود را به آن زن ميچسباند و مانند كودكي سرشار از اعتماد روي زانوان او خم ميشد. و آن دو تا دير وقت به همين حال خاموش مي نشستند. براي ليوسكا دقايق خوشي بود. همچنين براي سابينا. يكي از آن دو در عمر خويش كمتر شادي داشته و نوازش ديده بود و اينك گوئي تأسف از آن داشت كه ديگر بزرگ شده است. اما ديگري خوشحال از آن بود كه تنها زندگي نميكند و اندوه تنهائي آزارش نميدهد. اينك دومين سالي بود كه ليوسكا نزد سابينا بسر ميبرد. خيلي خنده دار اتفاق افتاده بود... در بهار پارسال، وقتي كه ليوسكا يكسره از آموزشگاه عالي حرفه اي به كارخانه كنسروسازي ميرفت... هوا سرد بود: هنگام طغيان آب هاي بهاري. كشتي بخاري كهنه و كوچك «چركس» با پره هاي چرخ هاي خود آب را در تندترين بخش رودخانه بزحمت ميشكافت. و چه طغيان آبي! حتي يك درخت كوچك يا شاخه اي نمايان نبود. همه چيز را آب گل آلود پوشانده بود. تكه هاي يخ هم هنوز در آب شناور بود. و اين آخرين تكه هاي يخ بود- پوك و حنائي رنگ، و گوئي زنگ زده. برخي شان از كنار كشتي ميگذشتند، اما برخي ديگر گوئي سر شوخي داشتند، آهسته به دنباله كشتي مي رسيدند، ضربتي مي زدند سپس جلو كشتي شناكنان از پهلوئي به پهلوي ديگر مي غلتيدند و يخ ريزه نرم از كناره هايشان ميريخت و بتدريج كوچكتر ميشدند. سابينا در بازگشت از شهر روي عرشه كشتي به او برخورد. از ليوسكا خيلي خوشش آمد. دختري با نشاط و خوش سخن بود، گوئي بارها يكديگر را ديده بودند. وقتي كه سابينا شنيد ليوسكا يتيم بوده و در پرورشگاه بزرگ شده است، چيني از اندوه ميان ابروانش نشست كه ديري نپائيد. وقتي كه سابينا پي برد كه دختر با سمت متصدي آزمايشگاه عازم كنسروسازي مجاورست،- كارخانه خيلي نزديك بود، كمي پائين تر، به فاصله فقط دو كيلومتر …#34; از او خواهش كرد با وي به ساحل پياده شود. دختر امتناع مي نمود و نميتوانست بداند آيا همچو كاري صحيح خواهد بود، ولي ديگر سابينا دست او را گرفته بسوي كلبه كهنه ولي مرتب و پاكيزه خود ميبرد و با خردمندي برايش ثابت ميكرد كه شتاب فايده اي ندارد، زيرا روز يكشنبه است و كارخانه به هر صورت كار نميكند. و تا فردا فرصتي هست كه او گرم بشود و استراحت بكند، و صبح سوار كرجي موتوري «راكتا» شده به كارخانه خود برود. اگر هم نخواهد سوار كرجي بشود، ميتواند از كنار رودخانه به دو برود، راه دوري نيست. بدين سان ليوسكا نزد سابينا ماند. او ديگر آنجا به عنوان مهمان، يا براي سر زدن به آدمي مهربان نمي آمد، بلكه نزد صميمي ترين دوست خود مي آمد. ... هر روز صبح آن دو با هم از حياط خارج ميشدند: صاحب خانه با شتاب براي كار در كالخوز ميرفت، ليوسكا هم زود خود را به اسكله ميرساند تا به كارخانه برود. او گاه با همان خزنده آبي «چركس» ميرفت و گاه با كرجي تندرو «راكتا» كه بالهاي زير آبي داشت. روزهائي كه ليوسكا با كرجي راكتا ميرفت. مثل روزهاي عيد شاد بود. زود ترك ميدويد و مي آمد به ساحل رودخانه، و با انتظاري بينابانه به مه و دمه روي آب چشم ميدوخت. و همينكه آن پرنده كبود رنگ رودخانه مانند شبح افسانه اي از خلال مه پديدار ميشد، قلب او بشدت مي تپيد. كرجي موتوري تند و سبك روي آب پرواز ميكند و آب در عقب آن لوله ميشود و لوله ميكند. رودخانه سراسر گوئي بسرعت ميچرخد و از وجد شتك ميزند. پنج دقيقه بعد، ليوسكا از دنباله كرجي به لوله شدن و غلغل كردن آب نظاره ميكند، به آهنگ پرش هاي ناوچه تكان ميخورد، ذرات سرد آب كه گوئي از باد طوفاني به چرخش درآمده اند به صورتش ميخورد. و آنوقت در تمام روز قلبش از شادي وصف ناپذيري لبريز است. شب آرام و روشن ماه ژويه وسط تابستان. سابينا گلدوزي ميكند، بلوز سفيدي در دست اوست. او روي بالاترين پله ايوان ورودي خانه نشسته است. و ليوسكا يك پله پائين تر. پاهاي ليوسكا روي آخرين پله قرار دارد و انتهاي دامن ربدشامبر گلدارش، كه او از ترس پشه آن را كاملاً به خود پيچيده، روي علف ها، روي گلهاي سفيد بابونه افتاده است. هوا هنوز روشن است. خورشيد در سمت پشت خانه فرو نشسته و از شعله هاي ارغواني شفق اشعه زرين و گلرنگي در آسمان پخش شده است. در اطراف سكوت حكمفرماست. نه از اسكله صدائي شنيده ميشود، نه از ده كه از پرتگاه بلند ساحل رودخانه تا كشتزارها گسترده است، و بايد خوب گوش فرا داد تا بتوان آخرين صداهاي قبل از خواب،- صداي تبرها را در انبارهاي هيزم و غژاغژ كرته خاله هاي سر چاه ها را شنيد. سابينا، سوزن به دست، يك لحظه بي حركت ميماند و سپس با خشنودي و اندكي متفكرانه، رو به ساحل نه، بلكه به سمت ديگر، به طرف چپ كه بستر قديمي رودخانه بوده و مدت هاست كه از ني و بوته ها و درختچه ها پوشيده است چشم ميدوزد. ميگويد: - كاروانك ها سوت ميزنند... ميشنوي؟ سوت ميزنند... نازك و رقت انگيز... چقدر در عمرم صداي آنها را شنيده ام...ليوسكا گوشهايش را تيز ميكند. با تعجب رو به سابينا سر بلند ميكند و ميگويد: - آها. راستي چرا آنها سوت ميزنند، خاله جان؟ سابينا به روي بلوزش خم ميشود، تند و با حركات كوتاه سوزن را بكار مي اندازد، ولي در سيمايش مانند سابق آثار تفكر هويدا است... - پرنده پرنده است ديگر، براي همين هم سوت ميزند. آدم حرف ميزند، اگر خوشحال است آواز ميخواند... آيا اين كاروانك ها چه دارند؟ فقط سوت زدن... شب ميرسد- تاريكي، سرما. براي همين آنها صدا به صدا ميدهند، دلدار خودشان را جستجو ميكنند كه خوشتر باشند... ليوسكا با دقت به سابينا نگاه ميكند، فكري ميكند، بعد به نيزارها چشم ميدوزد، كه از آنجا سوت هاي كاروانك ها ديگر واضح بگوش مي رسد، و با ملاطفت زانوان سابينا را در آغوش ميگيرد. چنين بنظرش ميرسد كه او و سابينا هم مثل همان كاروانك ها هستند. اتفاقاً بهم رسيده با هم زندگي ميكنند تا خوش تر روزگار را بگذرانند. آنها غالباً با هم بهمان محلي ميروند كه صداي سوت از آنجا شنيده ميشود. آنجا براي آب تني ميروند. در بستر قديمي رودخانه آب لطيف تر و آرامتر است. هيچ مثل آب تندرو بي آرام رودخانه نيست، عصرها هم آب گرم گرم است... ليوسكا هيچوقت اول وارد آب نميشود. خوب تماشا ميكند كه چطور سابينا با گام هاي بلند چابك به وسط ميرود، آنوقت بخودش جرأت ميدهد و با جيغ و خنده توي آب مي جهد، ستوني از ذرات آب بلند ميكند و تا مدتي ساكت نميشود و فرياد خنده او بر فراز آب طنين مي افكند. پس از آب تني، آنها در ساحل وقت خود را ميگذرانند. اول ليوسكا موهاي مجعد خيس خود را شانه ميكند، بعد به شانه كردن گيسوان انبوه و افشان و سنگين سابينا ميپردازد. در آن قايق سابينا آرام است و حال با شكوهي دارد. صورتش را به نوازش آفتاب عصر سپرده است و چشمانش نيمه بسته اند، و در مدتي كه ليوسكا گيسوانش را شانه ميزند. سابينا گوئي در عالم بي خودي و بي خبري لذت بخشي فرو رفته، چرت ميزند. اكنون در آنجا، در بستر قديمي رودخانه، تاريكي غلظت يافته و مه نيزار و بيشه درختچه ها و بوته ها را پوشانده است. ديگر حالا ليوسكا به هيچوجه حاضر نيست تنها به آنجا برود. وحشتناك است. او با اندوه بچگانه فكر ميكند كه بزودي شب خواهد شد، رطوبت و تاريكي همه چيز را خواهد پوشاند و آنوقت كاروانك هاي بي خانمان كه فقط سوت ميزنند چقدر ناراحت خواهند بود. هيچ شباهتي بوضع او و سابينا نخواهند داشت... آنها آسوده نشسته اند، پشت سر آنها در خانه باز است. آنجا چقدر خوب است! تميز و همه چيز مرتب. راهرو، كه آشپزخانه هم آنجا است. تمام پرده دارد، گلدان ها جلو پنجره ها گذاشته شده است. خوابگاه او و سابينا هم اطاق نيست، تالار قشنگي است: پرده هاي پشت پنجره ها، حو له هاي گلدوزي شده، كناره هاي دستباف نرم روي زمين و باز هم گلدان هاي گل، اما نه جلو پنجره ها، روي يك نيمكت بزرگ، گلهاي خوش رنگ، زيبا و پرپر. گل ها بقدري رشد كرده اند كه سر آنها به عكس هاي قاب كرده روي ديوار ميرسد و توي شيشه ها منعكس ميشود. عكس قاب كرده دو تا است. در يك قاب عكس هاي ناويان، سربازان، دختران سطل بدست و زن ها با لچك هاي سفيد... آنها آشنايان، همسايگان يا خويشاوندان دور سابينا هستند. در قاب دوم عزيزترين و محبوب ترين اشخاصي هستند كه او به آنها دل بسته است. تعداد آن عكس ها زياد نيست، يا پنج تا، يا شش تا است، همه عكس هاي قديمي، زرد شده و كناره ها سائيده شده. در بالا، زير حوله خود سابينا است. سابيناي حالا نه، سابيناي دوران دور دوشيزگي. اولين بار كه ليوسكا آن عكس را ديد، حتي چشمانش سياهي رفتند... چقدر زيبا بوده است، شاهزاده خانم واقعي. جوان، لطيف، با چشمان درشت فروزان. گيسوانش را بافته بالاي سرش گلوله كرده به افكار نهاني دخترانه خود لبخند ميزند... در كنار او نظامي سيه چرده جواني است، پالتو نظامي و كلاه خود پارچه اي به سبك بوديوني. نگاهش آرام و با عطوفت است... ليوسكا نميداند او كيست. عجب اين است، هنگامي كه سابينا عكس ها را به او نشان ميداد و معرفي ميكرد، انگشتش را كه روي اين عكس گذاشت گفت:«اين هم...»- و زبانش بند آمد... و انگشتش به سرعت روي آخرين عكس جهش كرد، كه در رديف بالا قرار داشت: جوانكي نورس، با كاكلي انبوه كه كلاه خدمت نظامي بر سر و سردوشي هاي صحرائي داشت و سابينا تند و زمزمه كنان گفت: «اين هم تاراس، پسر جنجگوي ما.» پس از آنها، در رديف پائين مردي عبوس، فربه، سرتراشيده، با پيراهن يقه باز ديده ميشد. او شوهر سابينا بود. خواهران تني سابينا هم بودند... ليوسكا اغلب اوقات گلدان ها را كنار ميكشيد تا آن پري رويان دهاتي دوران قديم را تماشا كند. آنها چهار تن بودند، سابينا در وسط، همه مو طلائي و بلند قامت. تمام قد ايستاده دست هاي يكديگر را گرفته بودند. ليوسكا با اندوه لبخند ميزند و فكر ميكند: «اگر به آنها لباسهاي قشنگتر بپوشانند- درست خواهران فيودوروف ميشوند...» ولي بيش از همه او به همان جوانك نورس چشم ميدوزد، ليوسكا از روي تخت هم، موقعيكه سابينا هنوز خفته است و اشعه صبحگاهي خورشيد روي ديوار اطاق گردش ميكند، به آن عكس مينگرد. جوانك از ته دل مي خندد، ظاهراً هم سرباز كارآمدي است كه ديگر سرد و گرم روزگار را چشيده است... او ديگر نيست. همانطور كه پدرش هم نيست. سابينا گفته بود:«غير از خواهرهايم هيچكدام نيستند.» با اين همه ليوسكا با لجاج، بطرزي نافذ با تفكر و خيالبافي به آن عكس نگاه ميكند. طوري نگاه ميكند كه به آدم مرده نگاه نمي كنند، گاهي فكر ميكند كه حالا او بايد چند سال ميداشت، كوشش ميكند او را رشيد و بالغ و بزرگ شده در نظر مجسم نمايد. گاهي چنين بنظرش ميرسد كه او در خانه است: شاد و پرصدا، بي آرام، پر مواظبت در اطاق راه ميرود. حالا هم ليوسكا درباره او فكر ميكند. او نه به سكوت سر شب گوش ميدهد، نه به سوت كاروانك ها- به افكار ديگري فرو رفته است.ليوسكا آهسته ميپرسد:- سابينا گريگوري يئونا... شايد او زنده باشد، ها؟ شايد او را به محل خيلي دوري برده اند؟ سابينا حدس ميزند كه ليوسكا منظورش چيست. با آرامش، مثل آنكه سخن از درد ديريني ميرود كه ديگر به شدت رنجش نمي دهد. جواب ميدهد: - آخر، كجا ميتوانستند او را ببرند؟ آنجا كجاست كه او نتوانسته باشد خبري برساند... نه، ليودميلا، او ديگر نيست. خيلي وقت است كه نيست... سابينا پشه سمج را با دست ميراند و نگاه متفكرش را به ساحل، به آنطرف بيشه بيدبن ها، به نقطه اي ميدوزد كه در تاريك روشن مايل به سفيدي سر شب مه لوله ميشد و بهوا برميخاست. - در تمام تابستان جبهه در اينجا بود... اينطرف آلماني ها و آنطرف رودخانه قشون ما بودند. به عزيزان ما خيلي سخت ميگذشت. دشمن از اينطرف از بلندي همه چيز را ميديد. آنطرف بمحض اينكه در محل گذرگاه رودخانه كمترين جنبشي ميكردند، دشمن از اينجا شروع به تيراندازي ميكرد، چه تيراندازي، لعنتي!... وقتي كه آتش نميكردند آهسته از انبار زيرزمين بيرون مي آمد. سكوت عجيبي در همه جا حكمفرما بود. ماه نور ميپاشيد، مرغهاي كاكائي پرواز ميكردند، فرياد ميكردند، به آن همه زيبائي نگاه ميكردم و قلبم از بيم فرو ميريخت فكر ميكردم: «پسرك من حالا كجا است؟ اين طرف رودخانه يا آنطرف؟ شايد هم... الان همراه كاكائي ها از رودخانه به اينطرف شنا ميكند؟» او از مأمورين اكتشاف قواي ما بود! از هيچ چيز نمي ترسيد... اتفاق مي اتفاد كه وسط شب خودش را به خانه ميرساند- گرسنه و خيس تا مغز استخوان. كجا بوده، چه ميكرده- هيچ نميگفت. مثل خرگوش جلو پنجره چرت ميزد تا ماه افوال كند، آنوقت از جايش مي جست و ميگفت: «بايد رفت...» بعد سينه مال- سينه مال مي خزيد به آنطرف، بطرف بستر قديمي رودخانه... ليوسكا با كنجكاوي ميپرسد: - خوب، بعد چه ميكرد؟ با قايق؟ سابينا تبسم كنان ميگويد:- كدام قايق؟ خودش... ظاهراً براي همين برايش ارزش خاصي قائل بودند كه ميتوانست بدون قايق!... وقتي كه آلماني ها را از اين طرف رودخانه بيرون راندند، ژنرال ما بخانه من آمد. براي پسرم، براي اينكه بچه عقابي پرورش داده بودم تشكر كرد. به او، به تاراس من همانجا مدال «شجاعت» دادند. آن را به سينه اش زدند. گفتند: «براي قهرمان دنوپر!...» اما من مدت خيلي كمي او را با آن مدال ديدم. گريخت. خودش را به قشون ما رساند و به دنبال دشمن رفت. آخرين خبر را از كنار رود دانوب فرستاد... من نامه را ميخواندم و دستهايم ميلرزيد. قلبم احساس ميكرد كه پسر جانم ديگر نيست...سابينا ساكت ميشود. ليوسكا هم ساكت است، چشمش به پوست زمخت درخت تناور افراست كه مانند چتر سبز پهناوري بر فراز ايوان جلو در خانه گسترده شده است و نجواي خواب آلود شاخ و برگ آنرا نميشنود. سابينا گلدوزي را فراموش كرده به ساحل خيره شده است و در همان حال شانه ليوسكا را نوازش ميكند. ناگهان چنين ميگويد:- ديدي، ماهي اسبله بود، توي آب جست و خيز كرد. از كف رودخانه براي شكار بالا آمده بود. گرسنه شده بود... ليوسكا جدا بفكر فرو ميرود:«حالا كه مادرش هم به انتظار برگشتن او نيست، معلوم ميشود واقعاً نابود شده است... به بيچاره خيلي سخت ميگذرد، نه پسرش هست، نه شوهرش... ميگفت شوهرش نزديك شهر اودساروي كروي بزرگ باركشي كشته شده است. در همان اوايل جنگ... خود او هم...» ليوسكا گوش به صداهائي دارد كه از رودخانه از همانجا كه ماهي اسبله خودش را به آب زده بود ميرسد. شايد هم هنوز با چشمان خيره شده به آنجا نگاه ميكند. بيد بن ها تيره تر شده در تاريكي محو ميشود. رود دنئپر بسنگيني، با صداي خفه نفس ميكشد: گاه چنين بنظر ميرسد كه با ساحل نجوا ميكند و نوازش كنان خواهش دارد، گاه نيز بنارضائي غرولند ميكند و گوئي خشمگين شده با كف پهن دستش محكم ضربتي بساحل ميزند. سكوت، آرامش، و بازپچ پچ نوازش كننده و التماس مصرانه. ليوسكا با كمروئي شروع بحرف ميكند:- سابينا- گريگوري يئونا... و از صداي خود به وحشت مي افتد...- اجازه ميدهيد... از شما بپرسم؟ دست سابينا تكان سختي خورده روي شانه ليوسكا بي حركت ماند.- بپرسي؟... راجع به چه؟... - اجازه ميدهيد؟ سابينا از اين اندازه احتياط متعجب شده، مي خنند و ميگويد:- خوب، چه ميخواهي، دختر جان... البته كه اجازه ميدهم... چرا خيال مي كني كه نميشود چيزي را از من پرسيد؟ ليوسكا بكلي دستپاچه ميشود ولي با اين همه جرأت يافت ميگويد:- آن مرد سيه چرده كيست؟ كلاه خود پارچه اي به سبك بوديوني دارد؟... برادر شما است يا قوم و خويش نزديكتان؟
|