در فصل بهار نزديك چشمه اي درست پهلوي پرچيني كه دورتادور كندوهاي عسل بابا «مدار» كشيده بود، دانه كوچكي به زمين افتاد. كسي نمي دانست كه اين دانه از جا آمده است. دانه در ميان خاك نرم جا گرفت و همان جا در پناه تكه سنگ شكاف خورد و سبز شد. دو برگ خيلي كوچك سبز رنگ در پناه سنگ درست مثل بال پروانه ها تكان مي خوردند. همان جا، كنار اين علف كوچك،كدوتنبلي برگ هاي سبز رنگش را كه مثل چتر بزرگ بود پهن كرده بود. همان جا، كنار اين علف كوچك، كدوتنبلي برگ هاي سبز رنگش را كه مثل چتر بزرگ بود پهن كرده بود. يك روز وقتي كه كدوتنبل سر برگرداند و علف كوچك و نازك را نزدك ريشه خودش ديد عصباني شد و با شدت برگ هاي خودش را تكان داد و با خشم پرسيد: - اين جا چه كار مي كني؟ مگر نميداني كه اين زمين مال من است؟ كي به تو اجازه داده كه از شيره زمين من بخوري؟ علف كوچك ترسيد و خودش را كنار كشيد و جواب داد: - من دانه كوچكي بودم، باد مرا به اين جا كشيد. خودم نمي خواستم اما كنار ريشه تو افتادم و سبز شدم. كدوتنبل گفت: - زود از اينجا برو. اگر اين كار را نكني با بزرگترين برگ هاي خودم روي ترا مي پوشانم و ترا آنقدر در تاريكي نگاه مي دارم تا بميري. علف كوچك كه اين حرف را شنيد دست و پائي كرد تا از آن جا فرار كند، اما ريشه اش او را سرجايش نگاه داشته بود. علف كه خيلي خجالتي بود پشت سنگ قايم شد تا كدوتنبل او را نبيند. باران هاي بهاري باريد. بعد آفتاب لانه هاي خيس پرنده ها را خشك كرد. زنبورهاي عسل براي درست كردن عسل از خانه هايشان پرواز كردند. آفتاب گردان هاي مزرعه بابا «مدار» قد كشيدند. كدوتنبل هم شاخه شاخه شد و همه پرچين را پوشاند. در اين موقع بود كه ميوه سبز رنگي درست مثل خيار روي آن روئيد و روز به روز بزرگتر شد و بزرگتر شد. هرچه مي گذشت رنگش از سبزي به زردي مي رفت. ساقه كدوتنبل خيلي ذوق مي كرد و مي گفت: - چه خوشگل است! من قشنگ ترين كدوتنبل هاي دنيا را ساخته ام. علف كوچك هم در همن سايه سنگ قايم شده بود و جرأت نمي كرد بزرگ بشود.
|