جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  06/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

گل آبي رنگ
گروه: داستان كوتاه

در فصل بهار نزديك چشمه اي درست پهلوي پرچيني كه دورتادور كندوهاي عسل بابا «مدار» كشيده بود، دانه كوچكي به زمين افتاد. كسي نمي دانست كه اين دانه از جا آمده است. دانه در ميان خاك نرم جا گرفت و همان جا در پناه تكه سنگ شكاف خورد و سبز شد. دو برگ خيلي كوچك سبز رنگ در پناه سنگ درست مثل بال پروانه ها تكان مي خوردند.
همان جا، كنار اين علف كوچك،كدوتنبلي برگ هاي سبز رنگش را كه مثل چتر بزرگ بود پهن كرده بود.
همان جا، كنار اين علف كوچك، كدوتنبلي برگ هاي سبز رنگش را كه مثل چتر بزرگ بود پهن كرده بود.
يك روز وقتي كه كدوتنبل سر برگرداند و علف كوچك و نازك را نزدك ريشه خودش ديد عصباني شد و با شدت برگ هاي خودش را تكان داد و با خشم پرسيد:
- اين جا چه كار مي كني؟ مگر نميداني كه اين زمين مال من است؟ كي به تو اجازه داده كه از شيره زمين من بخوري؟
علف كوچك ترسيد و خودش را كنار كشيد و جواب داد:
- من دانه كوچكي بودم، باد مرا به اين جا كشيد. خودم نمي خواستم اما كنار ريشه تو افتادم و سبز شدم.
كدوتنبل گفت:
- زود از اينجا برو. اگر اين كار را نكني با بزرگترين برگ هاي خودم روي ترا مي پوشانم و ترا آنقدر در تاريكي نگاه مي دارم تا بميري. علف كوچك كه اين حرف را شنيد دست و پائي كرد تا از آن جا فرار كند، اما ريشه اش او را سرجايش نگاه داشته بود. علف كه خيلي خجالتي بود پشت سنگ قايم شد تا كدوتنبل او را نبيند.
باران هاي بهاري باريد. بعد آفتاب لانه هاي خيس پرنده ها را خشك كرد. زنبورهاي عسل براي درست كردن عسل از خانه هايشان پرواز كردند. آفتاب گردان هاي مزرعه بابا «مدار» قد كشيدند. كدوتنبل هم شاخه شاخه شد و همه پرچين را پوشاند. در اين موقع بود كه ميوه سبز رنگي درست مثل خيار روي آن روئيد و روز به روز بزرگتر شد و بزرگتر شد. هرچه مي گذشت رنگش از سبزي به زردي مي رفت. ساقه كدوتنبل خيلي ذوق مي كرد و مي گفت:
- چه خوشگل است! من قشنگ ترين كدوتنبل هاي دنيا را ساخته ام. علف كوچك هم در همن سايه سنگ قايم شده بود و جرأت نمي كرد بزرگ بشود.

روزي از روزها، پرنده كوچولوي آوازخواني روي همان سنگ نشست تا نوكش را تيز كند. وقتي كه علف را ديد به صداي بلند پرسيد:
- علف كوچولوي بيچاره! چرا پشت اين سنگ سرد قايم شده اي؟اگر آفتاب به تو نرسد مي ميري. بيا،بيا توي روشنائي.
علف كوچك و نازك جواب داد: من مي ترسم.
پرنده پرسيد: از كي مي ترسي؟
علف جواب داد: از كدوتنبل. او چشم ندارد كه مرا ببيند.
پرنده گفت: نترس! او ديگر به تو اعتنائي نمي كند. همه موجوداتي كه مثل او هستند به بالا كه رسيدند به پائين تر از خودشان توجهي ندارند. در همين موقع بود كه خري از كنار پرچين گذشت و خودش را به آن ماليد.
كدوتنبل فرياد زنان به خر گفت:
- آهاي! بچه مرا تماشا كن. مگر قشنگ تر از پنجه آفتاب نيست؟
خر بدون اعتنا جواب داد: نه.
كدوتنبل با غيظ گفت: خر بي شعور! چرا كسي پيدا نمي شود كه پوستت را بكند و از آن طبل بسازد؟
خر با يك چشمش به بالا نگاه كرد و گفت:
- تو ديگر خفه شو! چون اگر روزي گرسنه بمانم مي توانم بيايم و بچه ترا بخورم.
كدوتنبل گفت: مرده شور تركيبت را ببرد!
و بعد با غيظ تمام پرچين را تكان داد.
تابستان كم كم تمام مي شد. علف كوچك كه از حرف هاي پرنده دل و جرأت پيدا كرده بود، برگ هايش را پهن كرده بود و در رنگ زرد پائيز جلو آمده بود. آفتاب ملايم چند روزي او را نوازش كرد تا اين كه بالاي ساقه علف، غنچه اي به وجود آمد.
غنچه باز شد و از ميان آن گل كوچك آبي رنگي كه مثل چشم يك يك بچه بود دهان باز كرد. در آن موقع سر هر آفتاب گردان به بزرگي يك بشقاب شده بود. زنبورهاي عسل كندوها را از عسل پر مي كردند. در همان روزها بود كه مسافري خسته و تشنه كنار چشمه توقف كرد. مرد مسافر پيراهني يقه باز و كت نازك سفيد رنگي به تن داشت و موهايش هم سفيد نقره اي بود.دختر كوچكي هم كه آفتاب صورتش را سوزانده بود و روبان قرمزي هم وسط موهايش ديده مي شد به دنبال او مي دويد. دخترك فرياد زنان گفت: پاپا، از اين آب سرد نخوري ها!
پدر پرسيد: چرا؟

دختر جواب داد: چون خسته هستي و خوب نيست آب سرد بخوري.
پدر به روي علف ها نشست تا خستگي بگيرد. دخترك هم كه از بالاي پرچين كندوهاي عسل را نگاه مي كرد گفت:
- چه همه كنو! بابا براي من عسل نمي خري؟
پدر گفت: چرا، مي خرم. اما تو كه امروز چيزي به من نداده اي.
دخترك با خودش فكر كرد: - امروز چه چيزي مي توانم به بابا بدهم؟ بعد به دور و برش نگاه كرد، آن وقت بود كه گل آبي رنگ را پشت سنگ ديد. فريادي كشيد، خم شد و گل را چيد. بعد جلو پدرش دوزانو روي زمين نشست تا گل را به سينه او درست روي قلبش بزند. بعد از پدرش پرسيد:
- بابا، اين گل قشنگ است؟
پدر جواب داد: خيلي هم قشنگ است.
قلب مردي كه موهايش نقره اي رنگ بود تكان مي خورد. گل آبي رنگ كوچك از قلب پرسيد: تو كه اينجا تكان مي خوري، كي هستي؟
قلب جواب داد: من قلب اين مرد هستم.
گل پرسيد: اين مرد چه كار مي كند؟
قلب جواب داد: او روز و شب براي بچه ها كتاب مي نويسد. خيلي خسته است. قصه هاي خنده داري تعريف مي كند. براي همين است كه به او مدال داده اند. بايد خودت متوجه بشوي كه او چقدر بچه ها را دوست مي دارد.
گل با ترس پرسيد: او گل هاي كوچكي مثل مراهم دوست دارد؟
قلب جواب داد: خيلي هم زياد دوست مي دارد.
گل پرسيد: او با من چه كار مي كند؟
قلب جواب داد: او امشب ترا در يك ظرف پر آب مي گذارد و همان طور كه چيز مي نويسد به تو نگاه مي كند.
گل آبي رنگ فرياد زنان گفت: پس من از هر موجود ديگري خوشبخت تر هستم. درست در همان موقع بود كه مرد سربرگرداند و كندوها را نگاه كرد. گل آبي رنگ كوچك هم گلبرگ هايش را به هم زد و از لاي آن ها نگاه كرد. اما چه ديد؟ خري كه گفته بود روزي كدوتنبل را مي خورد ساقه پر شاخه كدو را از روي پرچين به پائين مي كشيد. كدوتنبل از بالا افتاد و شكست و خر آن را به دندان گرفت. ساقه كه ديگر قدرت نداشت گفت:
- آه! آه اين خر بي شعور بچه مرا كه قشنگ ترين كدوتنبل دنياست دارد مي خورد. خر مثل موجودي باهوش سري تكان داد و گفت:- قشنگ ترين كدوتنبل ها بايد خوراك با هوش ترين موجودات بشود. اين را گفت و كدو را با خود برد.
مردي كه گل آبي رنگ را به سينه زده بود و زبان حيوانات را مي فهميد لبخندي زد و به راه افتاد و به طرف خانه رفت. دختري هم كه آفتاب صورتش را سوزانده بود دست او را گرفت و پا به پاي او جلو رفت.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837