جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  31/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

كتاب و خرگوش
گروه: داستان كوتاه

«اسلاوه» كتاب نويي داشت كه جلدش رنگي و صفحه هايش پر از عكس هاي قشنگ بود. اين كتاب را پدرش براي او خريده بود و يك روز صبح قبل از آنكه زنگ مدرسه به صدا دربيايد آن را به پسرش داده بود و گفته بود:
«اين كتاب قشنگ مال تست. مثل تخم چشمت بايد از آن نگهداري كني! همه خرد و دانش بشري در اين كتاب جمع شده است.» اما ببينم بعد چه پيش آمد؟
«اسلاوه» كتاب را از پدرش گرفت و دوان دوان به مدرسه رفت. وارد مدرسه شد و رفت زير داربست هاي انگور كه زرد شده بود نشست و كتابش را باز كرد، قلبش از فرط شادي تند مي زد.
چه چيزهائي كه توي اين كتاب نبود؟ تصوير پرنده هاي، خرس ها، آسبادي و پره هاي بلندش، خري كه دو لنگه بار به پشت داشت، باغ، رودخانه، پل، خانه و خيلي چيزهاي ديگر و بالاخره يك خرگوش كوچولو با گوش هاي راست و چشم هاي گرد و سبيل بلند، اسلاوه آهي كشيد و خرگوش كوچولو را ناز كرد و گفت:- چه ملوسي! در همين موقع زنگ مدرسه را زدند. اسلاوه كتابش را برداشت و به كلاس رفت.
مثل بچه هاي خوب و عاقل سر جاي روي نيمكت نشست و دستهايش را هم روي نيمكت گذاشت. اما وقتي كه معلم آمد و درس را شروع كرد و گفت كه مسأله ها را چگونه بايد حل كنند اسلاوه به جاي اين كه به درس گوش بدهد كتابش را مخفيانه زير ميز باز كرد و به خرگوش خيره شد. به همين ترتيب دو ساعت گذشت.
وقتي كه اسلاوه به خانه برگشت شروع كرد به نوشتن مشق هايش يك كلمه مي نوشت و نگاهي به يكي از عكس هاي كتابش مي انداخت. كلمه ديگري مي نوشت و باز عكس ديگري را تماشا مي كرد. ناگهان يك قطره جوهر از سر قلمش چكيد و افتاد روي جلد كتابش.
كتاب ناراحت شد و غرغر كنان گفت:«داداش، چرا لباس تازه ام را كثيف مي كني؟» با وجود اين كه كتاب اين حرف را به صداي بلند گفته بود اسلاوه نشنيد، مثل اينكه توي گوش هايش پنبه فرو كرده بود.

پدر اسلاوه سرش را از لاي در اتاق تو آورد و گفت:
- اسلاوه، امروز عصر به مدرسه مي روي؟
اسلاوه جواب داد: نه، امروز نمي روم.
پدرش گفت: پس گاومان را ببر به صحرا نزديك راه آهن.
اسلاوه گفت:- خوب. اما كتابم را چه كنم؟
پدرش گفت:- بگذار روي طاقچه. فردا هم وقت داري كه تماشايش بكني.
بعد، موقعي كه پدرش براي باز كردن گاو رفت. اسلاوه شروع كرد به ورق زدن كتاب. او مي خواست همه عكس هايش را تماشا كند. كتاب را ورق زد و ورق زد تا باز رسيد به خرگوش. آن وقت با خودش گفت:- واي، اين خرگوش چه سبيل هايي دارد.
و آن وقت قيچي را برداشت و شروع كرد به بريدن عكس خرگوش. كتاب باز ناله كرد:- خدايا! خدايا! اين بچه چقدر عذابم مي دهد! خرگوشم چرا مي بري؟ تو دزدي.
اين بار هم اسلاوه صداي كتاب را نشنيد. كتاب كه ديد اين بچه رحم ندارد، صفحاتش را به شكل بال باز كرد و آن ها را به هم زد و به هم زد از پنجره به طرف جنگل پرواز كرد.
اسلاوه مات و مبهوت سر جايش باقي ماند. از فرط تعجب دهانش باز مانده بود. در همين بين مگسي كه دور و بر اسلاوه پرواز مي كرد وارد دهان او شد و چيزي نمانده بود كه از گلوي او هم پائين برود.
اما حالا بشنويد از كتاب. وقتي كه وارد جنگل شد در پاي درخت بلوطي روي خزه هاي نرم به زمين افتاد و با جلد خودش خانه سه گوشه كوچكي ساخت و به سختي شروع كرد به نفس كشيدن. يك دسته زنجره كه از بالاي سرش پرواز مي كردند از او پرسيدند:
- از كجا مي آئي؟
كتاب جوابداد:- از دست يك بچه مردم آزار فرار كردم.
- اسم اين بچه چيست؟
- بچه مگس خور.

زنجره ها پرسيدند:- خوب، چرا فرار كردي؟
- چون بچه هاي مرا باقيچي از من جدا مي كرد.
زنجره ها سخت خنديدند و با آواز گفتند:
- تو كه نه سرداري، نه دم داري، نه تخم مي كني و نه روي تخم مي خوابي چطور ممكن است بچه داشته باشي؟
كتاب گفت:- من هر چه كه لازم باشد دارم. يك عده جانور دارم. فقط خرگوشم را از من گرفته اند. همان خرگوش كوچولوي سبيلوي مرا!... خوب، حالا ديگر از اين جا برويد و اين طور هم جير جير نكنيد كه مي خواهم كمي بخوابم.
زنجره ها پرواز كردند و رفتند. كتاب هم كه جايش نرم بود و خزه هاي سبز و طلائي پاي درخت بلوط گرمش كرده بودند به خواب رفت. وقتي كه هوا تاريك شد، ابرها آسمان را پوشاندند. باران ريز پائيزي شروع كرد به باريدن. قطره هاي باراني كه با صدا روي جلد كتاب مي افتاد او را بيدار كرد. در دل سياهي صداي آرامي شنيده مي شد. كتاب پرسيد كيست؟ چه خبر است؟
صداي لرزان جانوري كه مثل گلوله اي خودش را جمع كرده بود در جواب او گفت:- منم.
كتاب پرسيد:- تو كه هستي؟
صدا جوابداد:- من يك خرگوش يتيم هستم. امروز صبح شكارچي ها مامان خوشگل مرا كه پوستي نرم و گرم داشت كشتند. من هم چهار تا پا داشتم چهار تا هم قرض كردم و گريختم و به وسط جنگل آمدم. حالا از همه چيز مي ترسم. همينقدر كه يك شاخه كوچك صدائي بكند به وحشت مي افتم و مي لرزم. باران هم دارد خيسم مي كند. حتماً امشب از سرما خواهم مرد.
كتاب جوابداد:- نترس كوچولو! بيا نزديك من، برو توي خانه كوچكي كه درست كرده ام. تويش جا مي گيري. خزه هم خشك و گرم است. من مادر دوم تو مي شوم. از تو مواظبت مي كنم و قصه هاي عجيبي هم برايت تعريف مي گويم.
خرگوش با شرم و رودربايستي وارد خانه كوچك شد، خودش را جمع كرد و فوراً به خواب رفت، چون از زور خستگي و ناراحتي داشت مي مرد.
از روز بعد، كتاب شروع كرد به درس دادن به خرگوش. به او ياد داد كه چطور كلم خوب و لذيذ و خربوزه رسيده پيدا كند.
به او ياد داد كه چطور از دست سگ ها و گربه ها و روباه هاي موذي و حقه باز فرار كند. به او خواندن و نوشتن ياد داد. دو سال بعد شير خرگوش را به پيش خودش دعوت كرد و وقتي ديد كه خرگوش اين قدر عاقل و فهميده است، او را معلم همه حيوانات جنگل كرد.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837