«اسلاوه» كتاب نويي داشت كه جلدش رنگي و صفحه هايش پر از عكس هاي قشنگ بود. اين كتاب را پدرش براي او خريده بود و يك روز صبح قبل از آنكه زنگ مدرسه به صدا دربيايد آن را به پسرش داده بود و گفته بود: «اين كتاب قشنگ مال تست. مثل تخم چشمت بايد از آن نگهداري كني! همه خرد و دانش بشري در اين كتاب جمع شده است.» اما ببينم بعد چه پيش آمد؟ «اسلاوه» كتاب را از پدرش گرفت و دوان دوان به مدرسه رفت. وارد مدرسه شد و رفت زير داربست هاي انگور كه زرد شده بود نشست و كتابش را باز كرد، قلبش از فرط شادي تند مي زد. چه چيزهائي كه توي اين كتاب نبود؟ تصوير پرنده هاي، خرس ها، آسبادي و پره هاي بلندش، خري كه دو لنگه بار به پشت داشت، باغ، رودخانه، پل، خانه و خيلي چيزهاي ديگر و بالاخره يك خرگوش كوچولو با گوش هاي راست و چشم هاي گرد و سبيل بلند، اسلاوه آهي كشيد و خرگوش كوچولو را ناز كرد و گفت:- چه ملوسي! در همين موقع زنگ مدرسه را زدند. اسلاوه كتابش را برداشت و به كلاس رفت. مثل بچه هاي خوب و عاقل سر جاي روي نيمكت نشست و دستهايش را هم روي نيمكت گذاشت. اما وقتي كه معلم آمد و درس را شروع كرد و گفت كه مسأله ها را چگونه بايد حل كنند اسلاوه به جاي اين كه به درس گوش بدهد كتابش را مخفيانه زير ميز باز كرد و به خرگوش خيره شد. به همين ترتيب دو ساعت گذشت. وقتي كه اسلاوه به خانه برگشت شروع كرد به نوشتن مشق هايش يك كلمه مي نوشت و نگاهي به يكي از عكس هاي كتابش مي انداخت. كلمه ديگري مي نوشت و باز عكس ديگري را تماشا مي كرد. ناگهان يك قطره جوهر از سر قلمش چكيد و افتاد روي جلد كتابش. كتاب ناراحت شد و غرغر كنان گفت:«داداش، چرا لباس تازه ام را كثيف مي كني؟» با وجود اين كه كتاب اين حرف را به صداي بلند گفته بود اسلاوه نشنيد، مثل اينكه توي گوش هايش پنبه فرو كرده بود.
|