انكيدو، از مايه هاي درد خويش با يار خويش سخن مي گويد: «- روياهاي سختي، اي رفيق، شب دوشين بر من آشكار گشته است: آسمان غريو مي كشيد و زمين در لرزه بود. من يك تنه به پيكار آفرينهئي توانمند مي رفتم. رخسارش به شب تيره مي مانست. نگاهش تند برون مي تافت. به سگان زشت بياباني مي نمود، كه دندان بر دندان بسايند. به كركسان مي مانست، با بال هاي بزرگ و با چنگال بزرگ... مرا به سختي بركنده به مغاكي درانداخت. مرا به لجه هاي ژرف فرو افكند. با سنگيني كوهي بر من افتاد. بار تنم بر من صخرهئي گران مي نمود. پس مرا به هياتي ديگر گونه كرد. بازوهاي مرا چنان بال پرندگان كرد. و با من چنين گفت: «- اكنون به ژرفاهاي ژرف پرواز كن؛ به منزلگاهان تاريكي پرواز كن؛ بدانجا كه ئيرگل له- خداي طبقات زيرين خاك- بر تخت خويش مي نشيند. به سرايي فرو شو كه هرگز هيچ يك از رفتگان را راه بازگشت نيست! به سراشيب راهي كه بازگشت ندارد فرو شو! راهي كه هيچ، نه به جانب چپ مي پيچد نه به جانب راست! آنجا كه ساكنانش را، به جز غبار و به جز خاك، خورشي نيست؛ چون خفاش به بالي آراسته، چنانچون بوم از پر پوشيده اند؛ آنجا كه روشني را راه عبور نيست و ساكنانش در ظلمات نشسته اند!» «پس در سوراخي به ژرفا ژرف هاي خاك فرو شدم. در آنجا، كلاه پادشائي را از سرها ربوده اند. آن كسان كه به روزگاران دوردست زمان بر تخت ها مي نشستند و فرمان به سرزمين هاي پهنهور مي راندند، در آن منزلگاه خم گشته بودند. به سراي تاريكي درآمدم كه پاكان و پيمبران و جادوگران، جمله به يك جاي گرد آمده بودند. عزيزان خدايان بزرگ، جمله در آن جايگاه مي بودند... ئه رش كي گل- خداوند خاك و ژرفاهاي خاك- هم در آنجا بود. روياروي او دبيري زانو زده به نوك درفش نام هائي در لوح گلين مي فشرد و به آواز بلند بر او باز مي خواند. ئه رش كي گل سربرداشت و در من نظر كرد. آنگاه بادبير چنين گفت:«نام اين نيز در ان سياهه بكن!» «اي برادر! اينك رويائي كه بر من آشكار گشته است!» و گيل گمش با او، با او چنين مي گويد: «- دشنه خود را به من ده. دشنه خود را نياز روح خبيث مرگ كن. من نيز آينهئي درخشان بر آن افزون مي كنم تا او را به دورها برماند... فردا از براي اوتوك كي- داور هلاكت بار- قرباني مي كنيم، تا بلاياي هفتگانه را از ما براند.» و ديگر روز، پگاه، چندانكه آفتاب برآمد، شاه گيل گمش دروازه بلند پرستشگاه را بگشاد. كرسي ئي از چوب ئله مه كو بيرون نهاد. در پياله ئي از سنگ سرخ، انگبين كرد. در پياله ئي از سنگ لاجورد، روغن خوشبو كرد. و اين هر دو پياله را بر كرسي نهاد تا خداي سوزان آفتاب، بر اين هر دو پياله زبان كشد.
|