گيل گمش بر انكيدو تلخ مي گريد و از پهنه صحرا به شتاب مي گذرد. او- گيل گمش- با خود چنين انديشه مي كند:«- آيا من نيز چون انكيدو بنخواهم مرد؟... درد قلب مرا شوريده؛ وحشت مرگ جان مرا انباشته است... اكنون بر پهنه دشت ها شتابانم. پاي در راهي نهاده ام كه مرا به نزديك اوتنه پيش تيم مي برد،- آن كه حيات جاويد يافته است. ��" و مي شتابم تا به نزديك او رسم... شبانه به تنگه كوه رسيدم. شيران را ديدم و از ايشان بر جان خود بهراسيدم. به استغاثه، سر به جانب آسمان برداشتم؛ و اينك دعاهاي من است به درگاه سين- الهه ماه-، و به درگاه نين ئوروم- خاتون برج زندگي- آن كه در ميان خدايان تابنده است:«- زندگي مرا از گزندها نگهدار باشيد!»» گيل گمش درمانده و خسته بر فرش زمين برآسود. و شبانگاه، نقش خوابي بر او آشكار شد. پس به خواب چنان ديد كه شير بچه ئي، سرشار از شادي هاي حيات، به بازي در جست و خيز است... او- گيل گمش- تبرزين از كنار خود برداشت. و بازو برافراشت، و تيغ از كمربند بركشيد صخره نوك تيزي به زوبين ماننده، در فاصله ميان ايشان فرو افتاد و شكافي عظيم در خاك پديد كرد. و او- گيل گمش- در آن مغاك فروشد. پس گيل گمش وحشتزده برخاست، و از آنجاي كه بود، فراتر رفت. ديگر روز، چندان كه نخستين سپيده صبح درخشيد، او- گيل گمش- رو در روي خويش به بالا نظاره كرد. و رو در روي خويشتن كوهساري ديد بس عظيم. و آن كوهساري است كه مشو مي خوانندش و آن، دو تيزه است كه بار آسمان را همي كشد. و در فراخناي ميان آن هر دو تيزه، كمانه دروازه خورشيد است. و خورشيد، هم از آن جاست كه بيرون مي آيد. و دو غول- نر غولي و ماده غولي- بر دروازه خورشيد كه بر آسمان مي گشايد نگهبان اند. تن ايشان از سينه به بالا از خاك بيرون است و از سينه به پائين ايشان كه به هيأت كژدمي است- به جهان زيرين خاك در نشسته. ديدار ايشان خوف انگيزست. از نگاه ايشان مرگ فرو مي بارد. برق زشت چشم ايشان كوه ها را به بستر دره هاي ژرف در مي غلتاند. گيل گمش در ايشان ديد و خشك زده، هم به جا كه بود، درماند. رخسار او از بسياري هراس به هم درشد. با خود هي زد و در برابر ايشان فروتني كرد.
|