ببين اين شگفتي كه دهقان چه گفت بدانگه كه بگشاد راز نهفت
اي فرزند! از شهر كجاران به درياي پارس شهري بود بسيار فقير با مردم فراوان و اگر همه كوشش نمي كردند نانشان به دست نمي آمد. در آن شهر دختران فراواني زندگي مي كردند. اما پسران در آن شهر اندك بودند و هرگز تعداد ايشان به آن اندازه كه شوي دختران شوند نبود. چون شوهر نبود دختران همه صبح و شام كار مي كردند تا نان خود را به دست آورند. در كنار آن شهر كوهي بود كه دختران هر بامداد با هم به آنجا مي رفتند، هر روز مقداري پنبه مي كشيدند و با دوكي براي يافتن آن به كوهستان پنهان مي بردند. روزي از روزها دختران با هم خوش و خندان از شهر تا كنار كوه رفتند. سفره گستردند، هر كس هر خوراكي كه آورده بود در سفره نهاد و همه با هم بخوردند. حرف و سخني جز بافتن پنبه نداشتند. شب هنگام به سوي خانه بازگشتند و پنبه ها را كه ريسمان درازي شده بود انباشته كردند و مثل هميشه به خانه رسيدند. اي فرزند! آن شهر چنانكه گفتيم بسيار فقير بود اما نهادي خرم داشت. در آن سرزمين مردي زندگي مي كرد كه هفت پسر داشت و به همين جهت او را هفتواد مي گفتند. البته خداوند به او يك دختر هم داده بود. هفتواد دختر را چنانكه رسم آن ديار بود به كسي نمي شمرد. روزي از روزها كه دختران با هم به دوك رشتن رفتند باز به هنگام ناهار سفره گستردند. و هر كس هر چه داشت در آن نهاد. دوك ها را به كناري گذاشتند و بخوردن نشستند. بادي وزيد و سيبي از درخت افتاد. دختر هفتواد آن را بديد و سبك بر گرفت، كنون بشنو اين داستان شگفت. دختر سيب را با دندان دو تا كرد تا آمد در دهان بگذارد ناگاه در ميان آن كرمي ديد. فكر كرد اگر آن را به دور بيندازد در هواي خشك خواهد مرد، اين بود كه دلش به جاي كرم سوخت، با انگشت آن را از سيب بيرون آورد و در پنبه دوكدان خودش جاي داد. وقتي كه دوباره شروع به رشتن كرد و از دوكدان پنبه برداشت نيت كرد. گفت به نام خداوند بي يار و جفت، من امروز را به طالع اين كرم پنبه رشته مي كنم. دختران شنيدند و شادمانه خنديدند، چنان خنده اي كه دندان هاي سپيدشان آشكار شد. در شامگاه دختر ديد دو برابر هر روز پنبه رشته است با خوشحالي شمارش آن را بر زمين نوشت. بعد هم با سرعت به خانه آمد و آنچه را رشته بود به مادرش نشان داد. مادر خوشحال شد بر او آفرين كرد، دعايش نمود و با هم ريسمان ها را شمردند، ديدند دختر دو برابر هر روز كار كرده است. روز ديگر دختر به همسالان خود گفت: من از طالع اين كرم آنقدر ريسمان مي بافم كه نياز بكار نداشته باشم. آن روز هم به طالع كرم پنبه ها را با دوك رشته كرد و به موقع هر روز دسترنج خود را به سوي خانه برد و مادرش با شمارش آنها از روز پيش خوشحالتر شد. دختر كرم را ديگر همراه خود سر كار نمي برد بلكه هر بامداد چون بلند مي شد اول كرم را غذا مي داد و تكه سيبي نزد او مي نهاد و بعد دوكدان را پر از پنبه مي كرد و به كوه مي رفت و هرچه پنبه مي برد تا شب مي رشت. يك روز پدر و مادر به دختر گفتند: تو چه مي كني كه هر روز بيشتر از روز پيش ريسمان مي بافي. نكند با پريان يار شده اي و آنها تو را ياري مي كنند. دختر پاسخ داد: اي مادر نه پري در كار است و نه يار و ياور. آنچه من مي كنم از طالع آن كرم سيب است كه نگه داشته ام. دختر رفت كرم را آورد و به آنها نشان داد. هفتواد هم كرم سيب را به فال نيك گرفت و پس از آن هر كار كه مي خواست بكند به طالع كرم سيب مي كرد. طالع كرم براي هفتواد هم آمد داشت. روزگاري گذشت و زندگي هفتواد به طالع كرم سيب هر روز بهتر شد و از آن فقر بيرون آمدند و خلاصه آبي زير پوستشان رفت. كم كم اهل خانه همه هوادار كرم شدند. غذايش مي دادند، پذيرايي مي كردند، زيرش را عوض مي كردند و ديري نگذشت كه كرم تناور شد و اندامش نيرو گرفت. سر و پشت او رنگ نيكو گرفت. خوردن و خوابيدن كاملاً به او هم ساخته بود. رفته رفته چاق شد چنانچه دوكدان براي كرم تنگ شد و تنه اش به اين ور و آن ور مي گرفت. روزها گذشت كرم رنگ و خط و خالي پيدا كرده بس زيبا بود بايد مي بوديم و مي ديديم و هر روز هم بخت و اقبال بيشتر به هفتواد رو مي كرد و او همه به حرمت كرم مي افزود. كرم كه بزرگتر شد هفتواد صندوقي درست كرد و در درون صندوق جايگاه كرم را در نهايت آسايش فراهم كرد و با ياري به يك كرم سيب، هفتواد مردي شد دادگستر. ارجمند، توانگر و سرشناس و هفت فرزندش نيز توانگر و صاحب اسم و رسم شدند.
|