جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  05/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > ضرب المثل

نوشدارو بعد از مرگ سهراب

گروه: ضرب المثل

گاهي اتفاق مي افتد كه آدمي براي جلوگيري از خطري عظيم و يا زيانبخش به هر دري مي زند و از اقدام به هر عملي براي حصول مقصودش كوتاهي نمي كند.

خلاصه همه گونه سعي و تلاش را حتي خارج از حدود مقدرات و امكان انجام مي دهد ولي توفيق حاصل نمي كند و متحمل زيان و ضرر فاحش مي شود.

اگر در اين هنگام كه همه چيز به ناكامي و نامرادي گراييده آمال و آرزوها يكسره بر باد رفته است غفلتاً راه فرج و گشايشي پيدا شود و امكان حصول مقصود فراهم آيد، چون ديگر نفع و فايدتي بر آن مترتب نيست در چنين موقع و موردي عبارت مثلي بالا را به كار مي برند و از آن براي بيان مقصود استشهاد و تمثيل مي كنند.

اما ريشه اين ضرب المثل:

ضرب المثل بالا مربوط به داستان رستم و سهراب است كه ايرانيان علي الاكثر به جريان نبرد تن به تن اين پدر و پسر كه تا آن موقع يكديگر را نديده و اصلاً نمي شناختند كاملاً واقف هستند. اين داستان تاريخي در واقع نبردي است ميان تدبير آدمي و تقدير ايزدي.

چون شاهكارها و ريزه كاريهاي سلطان ادب ومليت ايران حكيم ابوالقاسم فردوسي در توصيف اين داستان شيرين و دل انگيز منعكس است بي مناسبت نيست كه ما وقع را توأم با گزيده اي از اشعار فردوسي كه در ضمن بيان داستان خواهد آمد كما هو حقه شرح دهد تا شيوه بيان و طنين سخن فردوسي در نوشتن اين داستان ملي و تاريخي محفوظ بماند.

كنون رزم سهراب و رستم شنو
دگرها شنيدستي اينهم شنو

يكي داستانست پر آب چشم
دل نازك از رستم آيد بخشم

پس از آنكه سردار نامدار ايران رستم دستان از جنگ افراسياب توراني پيروز آمد و مدتي در زابلستان به استراحت پرداخت مجدداً بار سفر بست و در محل سمنگان واقع در مرز ايران و توران به شكار گورخر مشغول شد. شكاري چند بيفكند و يكي را به سيخ كشيد:

يكي نره گوري بزد بر درخت
كه در چنگ او پر مرغي نسخت

چو بريان شد از هم بكند و بخورد
زمغز استخوانش برآورد گرد

پس آنگه خرامان بشد نزد آب
چو سيراب شد، كرد آهنگ خواب

بخفت و برآسود از روزگار
چمان و چران رخش در مرغزار

چون رستم به خواب رفت سواراني چند از تركان توراني در پي درخش مركوب رستم افتادند و پس از تلاش فراوان آن حيوان كوه پيكر را به كمند آوردند. البته مقصود تركان توراني اين بود كه رخش را به شهر خويش برند و از پشتش كره بگيرند:

گرفتند و بردند پويان بشهر
همي هر كس از رخش بردند بهر

رستم بيدار شد و به هر سو نظر كرد رخش را نيافت. پس زين اسب را بر پشت گرفته از ردپاي مركوب خويش جانب سمنگان را در پيش گرفت:

غمي گشت چون بارگي را نيافت
سراسيمه سوي سمنگان شتافت

به پشت اندر آورد زين لجام
همي گفت با خود يل نيكنام

چنين است رسم سراي درشت
گهي پشت زين و گهي زين به پشت

چو نزديك شهر سمنگان رسيد
خبر زو بشاه و بزرگان رسيد

پذيره شدندش بزرگان و شاه
كسي كاو بسر بر نهادي كلاه

شاه سمنگان مقدم رستم را گرامي داشت و شب را به گرمي از او پذيرايي كرد و قول داد كه اسب راهوارش رخش را همان شب پيدا كرده تحويل دهد. چون سردار نامدار ايران از باده ناب و بشارت شاه سمنگان سرمست گرديد به خوابگاه رفت و سر به بالين نهاد:

چو شد مست هنگام خواب آمدش
همي از نشستن شتاب آمدش

برآسود رستم بر خوابگاه
غنوده شد از باده و رنج و آه

چو يك بهره زان تيره شب درگذشت
شب آهنگ بر چرخ گردون بگشت

يكي بنده شمعي معنبر بدست
خرامان بيامد ببالين مست

پس بنده اندر يكي ماهروي
چو خورشيد تابان پر از رنگ و بوي

دو ابرو كمان و دو گيسو بلند
ببالا بكردار سرو بلند

روانش خرد بود و تن جان پاك
تو گفتي كه بهره ندارد ز خاك

رستم دستان از آن همه زيبايي و طنازي خيره ماند و از نام و نشانش پرسيد:

چنين داد پاسخ كه تهمينه ام
تو گويي كه از غم بدو نيمه ام

يكي دخت شاه سمنگان منم
ز پشت هژبر و پلنگان منم

بگيتي ز شاهان مرا جفت نيست
چو من زير چرخ برين اندكيست

بكردار افسانه از هر كسي
شنيدم همي داستانت بسي

كه از ديو و شير و پلنگ و نهنگ
نترسي و هستي چنين تيز چنگ

شب تيره تنها به توران شوي
بگردي در آن مرز و هم بغنوي

به تنها يكي گور بريان كني
هوا را ز شمشير گريان كني

برهنه چو تير تو بيند عقاب
نيارد بنخجير كردن شتاب

نشان كمند تو دارد هژبر
ز بيم سنان تو خون بارد ابر

چنين داستانها شنيدم ز تو
بسي لب بدندان گزيدم ز تو

بجستم همي كفت و يال و برت
بدين شهر كرد ايزد آبشخورت

ترا ام كنون، گر بخواهي مرا
نبيند همي مرغ و ماهي مرا

يكي آنكه بر تو چنين گشته ام
خرد را ز بهرت هوا كشته ام

دو ديگر كه از تو مگر كردگار
نشاند يكي كودكم در كنار

سه ديگر كه رخشت بجاي آورم
سمنگان همي زير پاي آورم

رستم را از روي زيبا و شيرين زباني تهمينه خوش آمد و مهرش را به دل گرفت. پس همان ساعت موبدي را به خواستگاري فرستاد و تهمينه را به نكاح خويش درآورد:

چو انباز او گشت با او براز
ببود آن شب تيره تا ديرباز

ز شبنم شد آن غنچه تازه پر
و يا حقه لعل شد پر ز در

بكام صدف قطره اندر چكيد
ميانش يكي گوهر آمد پديد

بدانست رستم كه او برگرفت
تهمتن به دل مهرش اندر گرفت

ببازوي رستم يكي مهره بود
كه آن مهره اندر جهان شهره بود

بدو داد و گفتا كه اين را بدار
اگر دختر آرد ترا روزگار

بگير و بگيسوي او بر بدوز
به نيك اختر و فال گيتي فروز

درايدون كه آيد ز اختر پسر
ببندش ببازو نشان پدر

چو خورشيد تابنده شد بر سپهر
بياراست روي زمين را بمهر

به بدرود كردن گرفتش ببر
بسي بوسه دادش بچشم و بسر

و زانجا سوي سيستان شد چو باد
وزين داستان كرد بسيار ياد

چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه
يكي كودك آمد چو تابنده ماه

تو گفتي گو پيلتن رستم است
و يا سام شير است يا نيرم است

چو خندان شد و چهره شاداب كرد
ورا نام تهمينه سهراب كرد

چو يكماهه شد همچو يكسال بود
برش چون بر رستم زال بود

چو سه ساله شد ساز ميدان گرفت
به پنجم دل شير مردان گرفت

چو دهساله شد زان زمين كس نبود
كه يارست با او نبرد آزمود

بتن همچو پيل و بچهره چو خون
سطبرش دو بازو بسان ستون

اكنون موقع آن فرا رسيده بود كه بر اثر رشد و بلوغ خارق العاده اصل و نسب خود را از مادر بخواهد:

بر مادر آمد بپرسيد از وي
بدو گفت گستاخ، با من بگوي

ز تخم كيم و ز كدامين گهر؟
چه گويم، چو پرسد كسي از گهر؟

بدو گفت مادر كه بشنو سخن
بدين شادمان باش و تندي مكن

تو پورگو پيلتن رستمي
ز دستان سامي و از نيرمي

ازيرا برت ز آسمان برترست
كه تخم تو زان نامور گوهرست

سپس نامه و سه پاره ياقوتي كه از رستم رسيده بود تسليم فرزند كرد و او را بر حذر داشت كه اصل و نسبش را از افراسياب مكتوم دارد:

كه او دشمن نامور رستم است
بتوران زمين زو همه ماتم است

مبادا كه گردد بتو كينه خواه
ز خشم پدر پورسازد تباه

سهراب چون اين سخن بشنيد هاله اي از غم و شادي بر دل و جانش سايه افكند، شادي و انبساط خاطرش از آن جهت بود كه خود را پور رستم و از اعقاب زال و سام نريمان مي ديد در اين صورت جاداشت كه سر به فلك سايد و فخر بر كواكب بفروشد. اما غم و اندوهش از جانب افراسياب بود كه كينه توزي او با رستم دستان بر آنش مي داشت كه راز درون را مكتوم دارد و از ريشه و نسب خويش دم برنياورد. به خوابگاه خويش رفت و در را به روي خويش و بيگانه بست.

آن شب را تا پگاه نيارميد و فكر و انديشه اش را يكسره متوجه صلاح انديشي و راه چاره و علاج كرد. بامدادان تدبيري به خاطرش رسيد و آن را با مادرش تهمينه در ميان گذاشت:

چنين گفت سهراب كاندر جهان
ندارد كسي اين سخن را نهان

كنون من ز تركان جنگ آوران
فراز آورم لشكري بيكران

برانم به ايران زمين كينه خواه
همي گرد كينه برآرم به ماه

برانگيزم از گاه كاووس را
از ايران ببرم پي طوس را

نه گودرز مانم نه نيكوسران
نه گردان جنگي نام آوران

به رستم دهم گنج و تخت كلاه
نشانمش بر گاه كاووس شاه

از ايران به توران شوم جنگجوي
ابا شاه روي اندر آرم بروي

بگيرم سر تخت افراسياب
سر نيزه بگذارم از آفتاب

ترا بانوي شهر ايران كنم
به جنگ اندران كار شيران كنم

چو رستم پدر باشد و من پسر
به گيتي نماند يكي نامور

پس به تجهيز سپاه پرداخت و چنين وانمود كرد كه به جنگ ايرانيان مي رود. افراسياب كه از شجاعت و دلاوري سهراب سمنگاني داستانها شنيده بود سپهبدان نامدار خود هومان و بارمان را با سپاهي منظم نزد سهراب فرستاد و او را به جنگ و رزم با ايرانيان ترغيب و تشجيع كرد.

سهراب با گروهي از زبده سواران به دژ سپيد يورش برد و هژير سردار ايراني دژ سپيد را پس از كر و فري اسير كرد. گژدهم دلاور ايراني و نگهبان دژ سپيد با ساير پهلوانان و گردان ايراني كنكاش كرد و نامه به كاووس شاه نوشت و از دلاوريهاي پهلوان توراني! داستانها نقل كرد:

به ايران و توران چنو مرد نيست
ز گردان كس او را هماورد نيست

تو گويي مگر بيگمان رستم است
و يا گردي از تخمه نيرم است

كاووس را بيم و هراسي فوق العاده دست داد و تهمتن را از زابلستان براي جنگ با سهراب طلبيد:

بر آن برنهادند يكسر كه گيو
به زابل شود نزد سالار نيو

به رستم رساند ازين آگهي
كه با بيم شد تخت شاهنشهي

يكي پهلوانيست گرد و دلير
به تن ژنده پيل و به دل نره شير

از ايران ندارد كسي تاب او
مگر تو كه تيره كني آب او

دل و پشت گردان ايران تويي
به چنگال و نيروي شيران تويي

رهاننده شهر مازندران
گشاينده بند هاماوران

تويي در همه بد به ايران پناه
ز تو بر فرازند گردان كلاه

رستم چون ماجرا بشنيد به همراهي گيو نزد كاووس آمد و با لشكري گران و در التزام شاه به جنگ سهراب شتافت:

سپهدار و جوشن روان صد هزار
شمرده به لشكر گه آمد سوار

همي رفت منزل به منزل سپاه
شده روي خورشيد تابان سياه

ازينسان شد تا در دژ رسيد
شده سنگ و خاك از جهان ناپديد

تهمتن براي آنكه اين پهلوان نوخاسته را قبلاً از نزديك ببيند لباس تركان پوشيد و پنهاني و ناشناخته داخل دژ شد:

تهمتن يكي جامه ترك وار
بپوشيد و آمد نهان تا حصار

بدان دژ درون رفت مرد دلير
چنان چون سوي آهوان نره شير

چو سهراب را ديد بر تخت بزم
نشسته به يك دست او ژنده رزم

به ديگر چو ماهان سوار دلير
دگر بارمان نامبردار شير

تو گفتي همه تخت سهراب بود
بسان يكي سرو شاداب بود

همي بود رستم بدانجا زدور
نشسته نگه كرد گردان تور

ژنده رزم دايي سهراب بود كه رستم را به خوبي مي شناخت به همين جهت خواهرش تهمينه او را با سهراب راهي كرد تا پدر و پسر را در ميدان جنگ به يكديگر بشناساند ولي از قضاي روزگار ژنده رزم در آن شب موصوف براي انجام كاري از سراپرده سهراب بيرون آمده بود كه غفلتاً پهلواني بلند بالا چون شير ژيان را در كناري ايستاده ديد. شب بود و پهلوان را نشناخت. بانگ برداشت كه كيستي؟ رستم براي آنكه رازش برملا و شناخته نشود و در آن شب تاريك و مظلم به دست تورانيان اسير نگردد مشتي سهمگين بر گردن ژنده رزم كوبيد و او را كشت:

تهمتن يكي مشت برگردنش
بزد تيز و برشد روان از تنش

بديهي است كه اگر ژنده رزم زنده مي ماند فرجام كار رستم و سهراب به آن سرانجام جانسوز و دلخراش منتهي نمي گرديد. باري، چون سهراب از جريان كشته شدن داييش ژنده رزم آگاه شد بسيار غمين و خشمگين گرديد و فرمان آماده باش داد.

سپيده دم لباس رزم پوشيده بر بالايي كه مشرف بر ميدان جنگ بود قرار گرفت و همه در انديشه يافتن رستم بود.

در اين موقع فكري به خاطرش رسيد و پهلوان اسير ايراني هژير فرزند گودرز را به حضور طلبيد و بر بالاي تپه يكي يكي خيمه ها را پرسيد تا بلكه خيمه پدر را پيدا كند و راز درون فاش سازد. هژير خيمه كاووس و گودرز و پور گودرز و فريبرز و گرازه و ساير سر كردگان قشون ايران را يكي يكي نشان داد ولي در مورد خيمه رستم دروغ گفت و او را سردار چيني خواند تا مبادا سهراب او را بشناسد و چشم زخمي برساند:

هجير آنگهي گفت با خويشتن
كه گر من نشان گو پيلتن

بگويم بدين نيكدل شير مرد
ز رستم برآرد بناگاه گرد

از آن به نباشد كه پنهان كنم
ز گردنكشان نام او بفكنم

غمي گشت سهراب را دل بدان
كه جايي نيامد ز رستم نشان

سهراب به هجير (هژير) گفت:«مي دانم كه دروغ مي گويي و ترس تو از آن است كه مبادا به رستم چشم زخمي برسانم. محال است در جنگي كه كاووس شاه لشكركشي كند جهان پهلوان در التزام نباشد. اگر رستم را به من نشان دهي تو را از مال و مقام دنيوي بي نياز كنم:

اگر پهلوان را نمايي به من
سرافراز باشي به هر انجمن

ترا بي نيازي دهم در جهان
گشاده كنم گنجهاي نهان

هژير به وعده و تطميع سهراب توجهي نكرد و به گمان آنكه سهراب را نظر سويي نسبت به رستم است:

به سهراب گفت اين چه آشفتن است
همه با من از رستمت گفتن است

كه آگاهي از آن نباشد برم
بدين كينه خواهي بريدن سرم

سهراب از بازجويي هژير نوميد شد و خشمگين به ميدان جنگ شتافت. هماورد خواست كسي به ميدان نيامد. يكسر به سوي خيمه كاووس رفت و آن را با نيزه از بيخ بركند:

خم آورد پشت سنان و ستيغ
بزد تند و بركند هفتاد ميغ

كاووس بيمناك شد و كس به نزد رستم فرستاد تا علاج كند. تهمتن بر رخش نشست و به سوي سهراب شتافت تا او را از جنگ برحذر دارد. سهراب چون بر و بالاي رستم و يال و كوپال رخش را ديد مهر پدر در دلش به جنبش آمد و يقين كرد كه گمشده اش را يافت. پس او را به گوشه اي كشيد و از نام و نشانش پرسيد:

من ايدون گمانم كه تو رستمي
كه از تخمه نامور نيرمي

چنين داد پاسخ كه رستم نيم
هم از تخمه سام نيرم نيم

كه او پهلوانست و من كهترم
نه با تخت و گاهم نه با افسرم

ز اميد سهراب شد نااميد
برو تيره شد روي روز سپيد

به آورد گه رفت و نيزه گرفت
همي ماند از گفت مادر شگفت

«عجبا، آيا ممكن است مادرم تهمينه دروغ گفته باشد؟ شاه و تمام سرداران ايران زمين در اين رزمگاه گرد آمده اند ولي از پدرم رستم خبري نيست. فكر مي كنم مصلحت در اين باشد كه اين پهلوان را از ميدان بدر كنم شايد كاووس شاه مجبور شود رستم را به جنگ من فرستد.»

پس به جانب ميدان شتافت و با تير و نيزه و شمشير و سنان عرصه را بر رستم تنگ كرد:

به پستي رسيد اين از آن آن ازين
چنان تنگ شد بر دليران زمين

كه از يكديگر روي بركاشتند
دل و جان بانديشه بگذاشتند

شب فرا رسيد از يكديگر جدا شدند و رستم و كاووس و ساير سرداران ايراني آن شب را با بيم و اميد به صبح رسانيدند. چون ميدان رزم آماده شد دو هماورد مجدداً در مقابل يكديگر قرار گرفتند. رستم پيشنهاد كرد كه اين مرتبه كشتي بگيرند و در اين فن نيز زور آزمايي كنند تا غالب و مغلوب معلوم شود:

چو شيران به كشتي برآويختند
ز تن ها خوي و خون همي ريختند

كمر بند رستم گرفت و كشيد
ز بس زور گفتي زمين بردريد

يكي نعره برزد پر از خشم و كين
بزد رستم شير را بر زمين

سهراب بر سينه رستم نشست و خنجر از كمر كشيد تا سرش را از بدن جدا كند. سردار نامدار ايراني چون مرگ را علانيه ديد دست به دامن تدبير زد و به سهراب گفت:

«رسم و آيين ما اين است كه پس از دوبار كشتي گرفتن دست به كشتن هماورد مي زنيم:

نخستين كه پشتش نهد بر زمين
نبرد سرش گرچه باشد به كين

اگر بار ديگرش زير آورد
به افكندنش نام شير آورد

روا باشد از سر كند زو جدا
بدينگونه بر باشد آيين ما»

سهراب پاكدل كه در ضميرش گمان باطلي هرگز خطور نمي كرد به شيوه رادمردان جهان از روي سينه رستم برخاست و پس از قدري استراحت دوباره با او درآويخت ولي اين بار، كار دگرگونه شد. دليلش هم اين است كه رستم را غم جان بود و سهراب را فراق جانان.

تلاش رستم در شكست هماورد و اعاده حيثيت دور مي زد در حالي كه روح و جان سهراب سرگشته در عالم ديگري سير مي كرد. رستم مي خواست كه سايه رقيب را از سر بدر كند ولي سهراب در هواي قتل نفس نبود و سايه پدر را آرزو مي كرد تا در پايش جان بيفشاند. باري:

به كشتي گرفتن نهادند سر
گرفتند هر دو دوال كمر

غمي گشت رستم بيازيد چنگ
گرفت آن سر و يال جنگي پلنگ

خم آورد پشت دلاور جوان
زمانه برآمد نبودش توان

زدش بر زمين بر بكردار شير
بدانست كاو هم نماند بزير

سبك تيغ تيز از ميان بركشيد
برپور بيدار دل بر دريد

سهراب به خود پيچيد و آهي كشيد و گفت:

كنون گر تو در آب ماهي شوي
و يا چون شب اندر سياهي شوي

و گر چون ستاره شوي بر سپهر
ببري ز روي زمين پاك چهر

بخواهد هم از تو پدر كين من
چو بيند دو خشت است بالين من

ازين نامداران گردنكشان
كسي هم برد سوي رستم نشان

كه سهراب كشته است و افكنده خوار
همي خواست كردن ترا خواستار

چو بشنيد رستم سرش خيره گشت
جهان پيش چشم اندرش تيره گشت

چون رستم دانست كه فرزند برومندش سهراب را كشته است جهان در پيش ديدگانش تيره شد. موي كنان و مويه كنان گودرز را خواست و به اميد آنكه شايد بتواند سهراب عزيزش را از زخم مهلكي كه برداشته است نجات بخشد گودرز را به حضور كاووس شاه فرستاد و پيام داد:

از آن نوشدارو كه در گنج تست
كجا خستگان را كند تندرست

به نزديك من با يكي جام مي
سزد گر فرستي هم اكنون ز پي

مگر كاو به بخت تو بهتر شود
چو من پيش تخت تو كهتر شود

گودرز به جانب كاووس شتافت و پيام رستم را با شرح ماوقع عرضه داشت. شاه ايران كه از ترس قيام رستم بارها بر خود لرزيده بود چون رسالت گودرز را شنيد با خود انديشيد و گفت:«تا زماني كه تهمتن پشت و پناهي نداشت زندگي و مماشات با او جاي بيم و تأمل بود. اكنون اگر سهراب درمان شود و دوشادوش پدر گام بردارد بي گمان كار من زار خواهد بود.» پس مصلحت در آن است كه نوشدارو نفرستم و گودرز به نزد رستم برود و موضوع عدم ارسال داروي هستي بخش نوشدارو را به نحوي توجيه نمايد ولي:

چو بشنيد گودرز برگشت زود
بر رستم آمد به كردار دود

بدو گفت خوي بد شهريار
درختي است حنظل هميشه ببار

ترا رفت بايد به نزديك اوي
كه روشن كني جان تاريك اوي

رستم فرزند باخته كه با وجود آن همه فداكاري و جانفشاني هرگز تصور چنين نامهرباني را نداشت بي درنگ لباس رزم پوشيد و با حالتي خشمگين به سوي كاووس شتافت تا نوشداروي هستي بخش را عنفاً و جبراً بستاند و فرزند دلبندش سهراب را از مرگ حتمي نجات بخشد ولي افسوس:

گو پيلتن سر سوي راه كرد
كس آمد پيش زود آگاه كرد

كه سهراب شد زين جهان فراخ
همي از تو تابوت خواهد نه كاخ

آري، سهراب جان باخت و نوشدارو بعد از مرگ سهراب سودي نداشت و اين داستان جانسوز شورانگيز از آن تاريخ به صورت ضرب المثل درآمد و خاص و عام در موارد لزوم از آن استشهاد و تمثيل مي كنند.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837