|
|
|
|
ضريب شكست
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: توحيد عزيزي
منبع: نيستان
|
|
برگه امتحان كه به دستم رسيد، روي صندلي كمي جا به جا شدم. خودكارم را به دست راستم دادم و برگه را با دست چپم برگرداندم. بالاي برگه، عبارت نام و نام خانوادگي بود و يك سري چيزهاي ديگر. قبل از اينكه اسمم را بنويسم، سؤال اول را خواندم: -از آزمايش منشور، كه ديروز در آزمايشگاه فيزيك انجام داديد چه نتيجهاي ميگيريم؟ سؤال راحتي بود. در واقع فيزيك هميشه برايم مثل آب خوردن بود. هم شيرين و هم آسان. بنابراين هيچ دلهرهاي نداشتم. سالهاي پيش هم بالاترين نمره را در فيزيك گرفته بودم وامسال هم به نظرم خيلي آسان ميآمد. بگذريم. سرم را بلند كردم تا جوابها را در ذهنم مرتب كنم، كه ديدم باز نگاهم ميكند: «اي واي باز هم او» بر٧ و بر نگاهم ميكرد و من هم به چشمهايش خيره شده بودم. همه جا دنبالم ميآمد و چهار چشمي مرا ميپاييد. سايه دومم بود. توي كلاس از كنار در؛ هنگام آزمايش فيزيك از پشت پنجره؛ توي دود و دم آزمايشگاه شيمي از دريچه هواكش؛ موقع كار با كامپيوتر از شيشه مانيتور؛ موقع ناهار خوردن از كنار آشپز همينجور ميايستاد و نگاهم ميكرد. ديگر از دستش كلافه شده بودم. از نگاهها و قر و پزهايش هم همينطور. مخصوصاً از بوي ادوكلن پارسين كه ميزد و آدم را از چندمتري مدهوش ميكرد! روز اولي كه آمدم مدرسه، هيچچيز تغيير نكرده بود. همان در آهني، همان حياط نه چندان وسيع، همان ساختمان قديمي و همان نگاههاي خيره. زنگ كه خورد متوجه شدم صداي زنگ نيز تغيير نكرده است. حتي كلاسمان هم عوض نشده بود. فقط تابلوي كوچك روي آن را عوض كرده بودند كه يعني اينجا كلاس سوم است نه دوم. كه يعني ما يك سال بزرگتر شدهايم. روز دوم، مدرسه تفاوت اصلي خودش را با سال پيش نشان داد و آن تفاوت همان كسي است كه داشت با وقاحت نگاهم ميكرد: «دوشيزه والنزي» مدير اينطور معرفياش كرد. همان موقع كه ديدمش، فهميدم از آن فتنه فت٧انهاست كه نپرس. قيافهاش مثل يك انگليسي احمق بود و عينك گندهاش مانند ماسكي جلوي چشمانش را پوشانده بود. موهايش چنان آرايش كرده بود مثل اينكه فقط او مو دارد. يك دست كت و دامن زرشكي اداري هم پوشيده بود كه چشم را بدجوري ميزد. اولين چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود: «اگر يك كمي زيباتر بود، حتماً مديرش ميكردند. نه به گفته مديرمان همكار اداري». و بعد انديشيدم چطور نه ماه آزگار بايد با او سركنم. سرم را پايين انداختم و شروع كردم به پاسخگويي سؤالات. فقط دو هفته از شروع سال تحصيلي ميگذشت و چيز زيادي در فيزيك نگفته بودند و سؤالات خيلي راحت بود. هنوز يك ربع به آخر وقت مانده بود كه سؤالها را تمام كردم. سرم را چرخاندم به چپ و «هانري» را ديدم كه روي ورق امتحاني خم شده بود و ظاهراً با يك مسأله ور ميرفت. احتمالاً مسأله چهارم. فكر كردم اين كودن هرگز نميتواند حلش كند. سال پيش هم به هركاري مشغول بود جز درس خواندن. به پروفسور كلاس معروف شده بود و اسم واقعياش كمتر استفاده ميشد. هروقت هم نمره فيزيكش كم ميشد …#34;يعني تقريباً هميشه- كلي به من متلك ميپراند. هرچند كه تحمل متلكهايش خيلي راحتتر بود تا ديدن صورت «منشور». دوشيزه والنزي را ميگويم! اسم «منشور» را اولين بار «ژان» برايش انتخاب كرد. وجه تسميهاش آن عينك درشت بود كه هميشه به چشم داشت. آن موقع تازه درس منشورها را شروع كرده بوديم... سرم را بلند كردم تا ببينم «منشور» هنوز مرا نگاه ميكند يا نه. نديدمش. برگشتم و به عقب نگاه كردم. «هانيه» تند تند چيزي مينوشت. فكر كردم او هم سر مسأله چهارم است. كاش ميتوانستم كمكش كنم. او تنها كسي بود كه در اين دو هفته خوشحالم كرده بود. «هانيه» تنها كسي بود كه ميتوانستم در كلاس و كل مدرسه با او رابطهاي داشته باشم، به او اتكا كنم و از تنها بودن نترسم. ناگهان دستش را دراز كرد و بدون اينكه حرفي بزند، يك ورق تا شده گرفت جلويم. تاي ورق را باز كردم و ديدم كه بزرگ نوشته: «لاتَن٧ظُريني». خندهام گرفت. ورق را در جيبم گذاشتم و چون حوصلهام سر رفته بود خواستم بروم بيرون. نگاهم به ورق افتاد و ديدم اسمم را ننوشتهام. به سرعت نوشتم و بلند شدم و ورق امتحاني را به معلممان كه جلوي در سالن نشسته بود، دادم. هنوز زنگ تفريح نشده بود كه رسيدم به كلاس. «كلودِد» توي كلاس كتاب ميخواند. جاي شكرش باقي بود كه «منشور» آنجا پرسه نميزد. هرچند اگر توي كلاس ميديدمش تعجب نميكردم. هرروز جايي ميرفت و كاري ميكرد. از آن فضولها بود كه فكر ميكرد از دماغ فيل افتاده است. «كلودِد» با احتياط پرسيد: «امتحانت را چطور دادي؟» با رضايت جواب دادم: «عالي!» نفسش را بيرون داد و گفت: «خوش به حالت» و به خواندن ادامه داد. ساعت بعدي شيمي داشتيم و من و هانيه مثل هميشه گوشه كلاس كنار هم نشسته بوديم. گفت امتحان را خوب داده است. فقط از سؤال چهارم ناليد. من هم گفتم كه بعد از زنگ برايش حل ميكنم. زنگ خورد و بچهها ژتون به دست رفتند به سوي ناهارخوري و بعضيها هم كه غذا آورده بودند با فلاسكهايشان دور شدند. شروع كردم به حل آن مسأله كذايي براي هانيه. خوب به حرفهايم گوش ميداد و من از توجه او و اداهاي معلمي خودم خيلي كيف ميكردم. البته نه اينكه فكر كنيد هانيه كودن بود، نه. فقط در حل مسائل فيزيك كمي دست و پايش را گم ميكرد. مسأله كه حل شد، ظرفهاي غذايمان را برداشتيم و رفتيم به سمت ناهارخوري.
|
|
دبيرستان ما دو طبقه داشت. در طبقه اول، شش تا كلاس بود و يك سالن و يك دفتر، با دو تا اتاق پشت دفتر و يك سرويس دستشويي كه مخصوص معلمها بود. طبقه دوم روي اسكلت طبقه اول ساخته شده بود و كپي همان بود كه آزمايشگاهها و كلاسهاي عملي در آنجا برگزار ميشد. از راهرو گذشتيم. هيچكس توي راهرو و كلاسها نبود. يك راست رفتيم زيرزمين توي ناهارخوري. ناهارخوري هنوز شلوغ بود. ناهارخوري ما از چهار رديف ميز تشكيل شده بود كه به هم متصل بودند. جلوي در ورودي …#34;در عرض سالن- قسمت سلف سرويس بود كه جلوي آشپزخانه قرار داشت و آشپزها معمولاً پشت آن ميايستادند. چون من و هانيه خودمان غذا ميآورديم، نه ژتون داشتيم و نه با آشپزها سلام و عليك ميكرديم. آن روز دوشنبه بود و غذاي دبيرستان استيك با سيبزميني سرخ كرده. بدجوري دهان آدم را آب ميانداخت ولي وقتي ديدم هانيه بيتفاوت رفت و يك گوشهاي نشست، من هم سريع دست و پاي خودم را جمع كردم و رفتم كنارش نشستم. ناهار او يك نوع خوراك بود با سيبزميني و كرفس. قبلاً طرز پختنش را پرسيده بودم ولي هيچوقت نتوانسته بودم بپزمش. كاري كه خيلي بيشتر از حل مسأله فيزيك محتاجش بودم ولي در انجامش از همه ناشيتر، همين آشپزي بود. آخر نتوانستم تحمل كنم و شروع كردم به ور٧اجي: «هانيه! راستي حال مادرت چطوره، خوب شد؟» سرش را بلند كرد و همانطور كه سعي ميكرد لقمه توي دهانش را فرو بدهد گفت: «بله، خيلي وقت است. چطور مگر؟» همانطور كه در ظرفم را باز ميكردم، خودم را بيتفاوت نشان دادم و گفتم: «هيچي ميخواستم ببينم...اِ...ناهارت را ميپزد يا نه؟» چشمهايش را نازك كرد و آرام گفت: «چيه؟ باز هم ياد پختن اين غذا افتادي؟» هانيه آن روز غذايش را زودتر از من خورد و قدري هم از آن براي من گذاشت و با عجله به طرف اتاق آقاي مدير رفت. «آقاي روسو» مدير دبيرستان، مرد بسيار مهربان و خوشقلبي بود. از سال اول كه من و هانيه آمديم دبيرستان، ظهرها اتاقش را در اختيار ما ميگذاشت تا نماز بخوانيم. اتاق آقاي مدير طبقه دوم، پشت دفتر قرار داشت. يك ميز و صندلي چوبي، يك كمد آهني و يك جالباسي، محتواي اتاق آقاي روسو بود. من هم يك حصير آورده و كنار اتاق لوله كرده بودم تا موقع نماز پهن كنم و نماز بخوانم كه البته هانيه هم از آن استفاده ميكرد. آن روز هانيه بعد از ناهار سريع رفت براي نماز ظهر. وقتي به اتاق آقاي مدير رسيدم هانيه داشت سلام نمازش را ميداد. منتظر شدم تا نمازش را تمام كرد و بعد من شروع كردم. آخرهاي ركعت سوم بودم كه صداي آقاي مدير را از پشت در شنيدم. احتمالاً در دفتر با كسي صحبت ميكرد. شايد با «هانيه». ولي وقتي خوب گوش دادم صداي منشور را شنيدم. لجم گرفت. نفهميدم نماز را چطور تمام كردم و رفتم توي دفتر كه ديدم هردو آنجا ايستادهاند. منشور قيافهاي گرفته بود و سخنراني ميكرد. با ورود من حرفش را خورد و گفت: «بله آقاي روسو خود ايشان بود. خودش بود.» و سپس مرا با انگشت سبابه نشانه رفت كه انگار قاتلي را نشان ميدهد. آقاي مدير دستي به صورت اصلاح شده و پرچين و چروكش كشيد و بعد رو به من گفت: «دوشيزه والنزي درست ميگويد؟» با تعجب پرسيدم: «چه چيز را؟» مدير كه معلوم نبود جواب مرا ميدهد يا ديكته ميگويد ادامه داد:«اينكه تو و هانيه سر امتحان امروز تقلب كردهايد.» هانيه را با لهجهاي گفت كه اگر موضوع چيز ديگر بود كلي ميخنديدم. يك لحظه همينطور هاج و واج ايستادم و نگاهش كردم. قيافه عجيبي داشت. برگشتم و به هانيه نگاه كردم. سرش را پايين انداخته بود و چشمهايش به نقطه نامعلومي خيره شده بود.سرم را به طرف مدير برگرداندم. هنوز منتظر جواب بود. نيم نگاهي به منشور كردم. آب دهانش را با ولع قورت داد. و با هيجان گفت: «بله آقاي روسو! خودشان بودند. آن يكي ورق را داد به ايشان و بعد ايشان يك چيزي نوشت.» آقاي مدير هنوز منتظر جواب من بود. هانيه سرش را بلند كرد و به طرف من چرخاند. به ياد آن ورق افتادم. خدا خدا ميكردم كه هنوز توي جيب مانتويم باشد. دستم را توي جيبم كردم. خوشبختانه تكه ورق كاغذ هنوز آنجا بود. برداشتمش و براي اطمينان يك بار جمله را نگاه كردم و بلافاصله تكه كاغذ را جلوي آقاي مدير گرفتم: -شايد منظورتان اين باشد! آقاي مدير كاغذ را گرفت و چون چيزي نفهميد، سؤال كرد: «اين يعني چه؟ به عربي نوشتي؟» با حرارت جواب دادم: «بله، هانيه به من نوشته نگاهم نكن... همين.» لبخند كمرنگي روي لبهاي آقاي مدير نمايان شد. همانطور كه پشت ميزش مينشست، گفت: «فكر نميكنم مشكل ديگري وجود داشته باشد. من از همان اول تعجب كردم كه چرا چنين شاگرداني بايد تقلب كنند، چونكه...» منشور با لجاجت وسط حرفش پريد: -آقاي روسو! شما از كجا ميدانيد آن نوشته يعني چه؟ من و شما كه معني آن را نميدانيم، ممكن است جواب يكي از مسائل باشد. شما از كجا ميدانيد؟ آقا...» آقاي مدير را زير نظر گرفتم. كلافه شده بود. دست آخر با بيميلي گفت: «ما بچه عرب ديگري در مدرسه نداريم؟» قبل از اينكه منشور حرفي بزند پيشدستي كردم و گفتم: «چرا آقاي مدير! يك پسر كلاس اول هست.» آقاي مدير تلفن را برداشت و شروع به صحبت كرد.
در مدتي كه آقاي مدير حرف ميزد من به هانيه نگاه ميكردم. اين تهمتها چيزي از وقارش كم نكرده بود. همانطور آرام در گوشهاي ايستاده بود. ساكت ولي ناراحت. اما من خيلي عصبي شده بود. احساس ميكردم پشت گوشهايم آتش گرفته. توي اين خيالات بودم كه پسر كوتاه قدي با صورت سبزه وارد شد. سلام كرد و بعد از اينكه زيرچشمي همه را از نظر گذراند منتظر دستور آقاي مدير شد. آقاي مدير ورق را جلويش گرفت و گفت: «ميشود اين را بخواني؟» پسر ورق را با احتياط گرفت و بعد با لهجهاي بسيار غليظ خواند: «لاتَن٧ظٍريني» مدير نگاهش را روي او ثابت كرد. پسر با دستپاچگي در حالي كه سعي ميكرد فرانسوي فصيح صحبت كند گفت: «يعني،آقا اجازه، يعني نگاهم نكن.» بعد نفس راحتي كشيد.
|
|
من هم همينطور و فكر ميكنم اين راحتترين نفسي بود كه تا آن روز كشيده بودم. يك هفته گذشت. در اين يك هفته اگر فرصتي ميشد از شجاعت خودم و «هانيه» براي بچههاي كلاس صحبت ميكردم. «ژان» خيلي خوشش آمده بود. «پروفسور» هم كه هميشه براي تكه انداختن به جماعت نساء حي و حاضر بود. دوشنبه هفته بعد، جواب امتحان را دادند. من صد درصد گرفته بودم. «ميشل» هم كامل شده بود و «هانيه» نود درصد. آن روز «منشور» به مدرسه نيامده بود و الا تصميم داشتم نمرهام را پيشش ببرم و نشانش بدهم. زنگ تفريح «پروفسور» آمد پيشم. گفت كه ورقه فيزيكم را ميخواهد. اول خيال كردم باز هم ميخواهد اذيت كند ولي جداً ورقه را ميخواست. جرأت نكردم بپرسم نمرهاش چند شده است. ورقهام را به او دادم. با حسرت به نمره بالاي آن نگاه كرد و بعد ورقه را لاي ديگر اوراق كيفش گذاشت. از نگاهي كه به نمره انداخته بود، دلم برايش سوخت. فرداي آن روز «پروفسور» آمد پيشم و گفت كه ميخواهد يك روز ديگر ورقه را نگه دارد. مخالفت نكردم و كمي هم مغرور شدم. ساعت آخر وقتي زنگ مدرسه خورد، بلندگو نام من و هانيه را دو سه بار تكرار كرد. وقتي من و هانيه وارد دفتر شديم، منشور را ديدم كه ورقهاي را از روي ميز برميداشت. مدير پشت ميز اداري نشسته بود و دفتردار براي رفتن آماده ميشد. وقتي دفتردار خداحافظي كرد و در را بست، «منشور» ابتدا از آقاي مدير اجازه خواست و بعد اينطور شروع كرد: «ديروز كه بنده با اجازه آقاي مدير رفته بودم مركز، در جلسه (فلان) به شماره (بهمان) بخشنامهاي از سوي وزارتخانه قرائت شد به اين مضمون كه ...» اگر بيشتر وراجي ميكرد واقعاً از كوره درميرفتم. ولي متوجه مطلبي شدم كه حسابي برق از سرم پريد: «... از آنجا كه مغاير با قانون اساسي است، لذا از حضور دختراني كه به هرنحو دين خود را علناً اعلام ميدارند در كلاس درس خودداري شود. همچنين در مورد...» اميدوار بودم معني اين كلمات قلمبه سلمبه را اشتباه فهميده باشم. عاجزانه به آقاي مدير نگاه كردم. مثل اينكه هيچ چيز نميشنيد. سرش را پايين انداخته بود و تند تند چيز مينوشت. به هانيه نگاه كردم. او آرام ولي بيصدا ايستاده و كمي سرخ شده بود. دوست داشتم همه اين صحبتها شوخي باشد، كه تغيير لحن «منشور» مرا به حال خود آورد: «به هرجهت بنده و آقاي روسو از حضور دختراني مثل شما در مدرسه بسيار خوشنود خواهيم شد ولي خوب ديگر بخشنامه آمده...» كذب خالص! تنها چيزي بود كه توانستم به چرندياتش نسبت دهم. بعد از تمام شدن نطق «منشور» سرمان را پايين انداختيم و رفتيم. در راه ايستگاه اتوبوس و حتي توي ايستگاه، هانيه هيچ حرفي نزد. فقط در جواب تنها سؤال من كه «حالا چه كنيم؟» گفت: «احتمالاً پدرم با حمايت جامعه اسلامي كاري ميكند.» گفتم: «ولي اين كارها براي ما مدرسه نميشود؛ ميشود؟» جوابم را نداد. اتوبوس آمد و من خداحافظي كردم و سوار شدم. هانيه با اتوبوس ديگري ميرفت. توي ايستگاه منتظر ايستاد تا من و اتوبوس از او دور شديم. در راه خانه فقط در فكر حرفهاي «منشور» و فردا بودم. حتي توي خانه هم به خاطر همين نتوانستم تكليف فيزيك و رياضي را بنويسم. تنها به فردا فكر ميكردم و اينكه بالاخره چكار بايد كرد؟ نه ميتوانستم از روسري و مانتو بگذرم و نه از مدرسه و فيزيك. تنگ غروب، وقتي كه مادربزرگ براي نماز آماده ميشد، شام خورديم. در سكوت محض مادرم يكبار پرسيد: «چيزي شده طليعه» و من به سردي گفتم: «هنوز نه» و ديگر ادامه ندادم. مادربزرگ چادر سفيد عربي خود را به سر كرده بود و نماز مغرب ميخواند. من هم رفتم براي نماز. سلمه گفت: «خواهر! غذايت مانده» و من بدون توجه به صحبت او رفتم توي اتاقم. بعد از نماز مغرب چادرم را از سر برداشتم و رفتم جلوي آينه. باز به فردا فكر كردم: -بين روسري و كتاب فيزيك كدام را بايد انتخاب كرد؟ چشمم به تابلوي بالاي آينه افتاد. تصويري از دورنماي «الجزيره» بود. شهري كه ميگفتند من آنجا متولد شدهام و جز اين عكس يادگار ديگري از آن نداشتم. ياد چندسال پيش افتادم كه از روي اين عكس و گفتههاي مادربزرگ انشايي نوشتم و در كلاس خواندم. البته معلم انشايمان خيلي سخاوتمند بود كه نصف نمره را به من داد. به يك دختر سياه سوخته كه با روسري سرمهاي بين يك مشت فرانسوي بيايد و بگويد الجزيره اين جوري است و سالها قبل ما فرانسويها را از آن بيرون انداختيم. چه نمرهاي ميشود داد؟ البته من آن موقع نميفهميدم كه اين طور نوشتن عاقبت خوشي ندارد. ولي هروقت ياد آن انشاء ميافتادم خندهام ميگرفت. چشمهايم را روي آينه برگرداندم. هنوز توي آينه بودم با دو جعد گيسو كه مثل دو آبشار به شانههايم هجوم آورده بود. با دستهايم گيسوانم را گرفتم. زبر بود و خشن. انگشتانم را به هم فشار دادم و دستم را جلو كشيدم و از درد اشك ريختم. چه اشكي! تصويرم توي آينه چرخ خورد و به سرعت محو شد. چشمهايم را بستم و ولشان كردم. درد در لاي دو آبشار گيسوان سياه گم شد. به ساعت نگاه كردم. وقت نماز عشا شده بود. صبح خودم را روي سجاده يافتم. حتماً ديشب بعد از نماز عشا خوابم برده بود. بلند شدم و بعد از نماز صبح با بيميلي صبحانه خوردم و زدم بيرون. كيفم خيلي سنگين به نظر ميآمد. در راه مدرسه همهاش در فكر كاري بودم كه بايد انجام ميدادم. اتوبوس ايستاد و پياده شدم. با قدمهايي آهسته تا جلوي مدرسه رفتم. پايم را كه داخل مدرسه گذاشتم متوجه دفتر شدم. منشور لعنتي پشت شيشه ايستاده بود. با ديدن من به عقب رفت و از نظر پنهان شد. چند لحظه بعد صداي بلندگو مرا به خود آورد: «دانشآموز طليعه الجابر به دفتر مراجعه كند.» كار خودش بود. با قدمهايي لرزان پيش رفتم. خيلي طول كشيد تا به دفتر رسيدم و در همين موقع، زنگ كلاس خورد. وارد دفتر كه شدم دفتردار نشسته بود و مدير پشت همان ميز ديروزي. منشور هم ايستاده بود. توي دلم خطاب به منشور گفتم: «لعنتي تو ميخواهي مرا از مدرسه بيرون كني؟ آره؟ ميكشمت... ميكشمت». جلويش ايستاده و حتي سلام هم نكرده بودم. مدير تند تند چيز مينوشت. منشور شروع كرد: «من ديروز به شما تذكر دادم ولي ظاهراً متوجه نشديد. ببينيد، اگر مايل به ادامه تحصيل در اين مدرسه هستيد، بايد مانند بقيه دختران باشيد. و الا پرونده شما حاضر است.» دستم را تا دم روسري بالا بردم و آن را لمس كردم. گرهاش خيلي محكم بود. با انگشت سبابه دستم آن را شل كردم و از گوشهاش كشيدم تا آرام آرام از روي شانه پايين بيايد. كپ، كپ، كپ... صداي كف زدن منشور و دفتردار، دفتر را پر كرد. براي من دست ميزدند! براي موهايم! معلمم وارد شد و او هم در حال كف زدن گفت: «مشق فيزيك را نوشتهاي؟» گفتم: «نه!» صداي منشور مرا از عالم خيال درآورد: -چه چيز نه؟ به سرعت دستم را بالا آوردم. روسري سرجايش بود، با گرهاي محكم. فقط كمي از عرق خيس شده بود. نسيمي از پنجره نيمهباز دفتر دفتر وزيدن گرفت و بوي ادوكلن منشور را دورم چرخاند. آه كه چه بدبو مينمود. چشمم را به چشم منشور دوختم. تنها عدسي عينكش بين نگاهمان بود. با خشم گفتم: «من روسريم را برنميدارم.» منشور به طرف مدير رفت و پوشهاي را جلوي او باز كرد. اينجا بود كه به ياد «هانيه» افتادم. اصلاً نميدانستم مدرسه آمده است يا نه. مدير چيزي روي اوراق پوشه نوشت و پوشه را به منشور داد. او هم پوشه را داد دستم. يعني عزت زياد. پاها فرصتم ندادند و به سرعت از دفتر بيرونم بردند. تا دم در مدرسه به سرعت رفتم. در اين ميان «پروفسور» كلاس را ديدم كه هنهن كنان وارد مدرسه ميشد. بازهم دير كرده بود! تا مرا ديد سلامي كرد و سلامي شنيد. بعد به سرعت ورق امتحان فيزيكم را از لاي اوراق كيفش درآورد و جلويم گرفت: «بيا طليعه، متشكرم. راستي كجا ميروي؟» سؤالش بيپاسخ ماند. ورق تاخورده را از دستش گرفت. اولين چيزي كه ديدم گوشه مسأله چهارم بود. «... اگر ضريب شكست اين منشور 47/1 باشد...» برگشتم و به دفتر نگاه كرد. دوشيزه «والنزي» از پشت شيشه نگاهم ميكرد. رويم را برگرداندم. فكر نكنيد گريه ميكردم، نه فقط رويم را برگرداندم و در حالي كه ورقه امتحان فيزيك را روي پروندهام ميگذاشتم، رفتم.
|
|
|
|
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان کتاب و خوانندگان آثارشان
|
پیگیری و سفارش تلفنی 88140837
|
|