فلسفه اسلامى كه با كندى در قرن دوم هجرى، فارابى در قرن سوم و اخوان الصفا در قرن چهارم هجرى آغاز شده بود، با نبوغ ابن سينا در اوايل قرن پنجم هجرى توسعه، تكامل و نظام ويژه اى يافت و بحق مى توان وى را ميراث دار فلسفه يونان و يك فيلسوف مشايى دانست، به نحوى كه توانست منش عقلانى ارسطو را درك كرده و در ذهن توانمند خويش بپروراند و ماحصل انديشه اش را در قالب آثار ارزشمندى چون شفا، نجات، اشارات، دانشنامه علايى و... ارائه دهد.(۱)
ابن سينا برخلاف نظر ابن رشد كه وى را متكلم اشعرى معرفى مى كرد و مى گفت كه از آراى ارسطو عدول كرده است و برخلاف عقل سخن گفته است، يك فيلسوف و بلكه از برترين فلاسفه جهان به شمار مى رود. ابن رشد، همچون مديرى حلقه به گوش، به ارسطو به عنوان مرشد نگاه مى كرد(۲) و فقط به شرح آثار وى مى پرداخت تا آنجا كه وى را مى توان فقط يك شارح و مقلد ارسطو نام برد.
(۳) اما ابن سينا در مقام يك فيلسوف و با عقل فلسفى نقاد، سعى كرد علاوه بر شرح و تبيين آراى ارسطو يك طريق فلسفى و عقلى جديد ارائه دهد و فضاهاى خالى تفكر ارسطويى را به بهترين شكل پر كند و نكات مجهول آن را معلوم سازد و اگر در مواردى با ارسطو مخالف است آنها را بيان كند. (۴)
شفاى ابن سينا تفسير مابعدالطبيعه ابن رشد نيست، به نحوى كه فقط به شرح مابعدالطبيعه ارسطو بسنده كرده باشد، بلكه خود كتاب فلسفى عظيمى است در كنار مابعدالطبيعه ارسطو. ابن سينا در اين كتاب تا حدود زيادى مشايى است و جز در برخى موارد كه تفكرات نو افلاطونى و آموزه هاى اسلامى در آن مشاهده مى شود، بيش تر شرح و تبيين آراى ارسطو است.
كسى با مطالعه اين كتاب و ديگر آثار ارزشمند ابن سينا نمى تواند مدعى شود كه فلسفه ابن سينا مجموعه اى است كه در آن عناصر فلسفه ارسطويى و نوافلاطونى با كلام اسلامى آميخته شده است و با شيوه اى كهنه شده، در اختيار مسلمانان قرار گرفته است.
فلسفه ابن سينا فلسفه التقاطى نيست، بلكه تفكر ارسطويى است كه در ذهن فعال اين انديشمند، به صورتى ديگر نمايان شده است كه اگرچه تفاوت اساسى و بنيادين با منش ارسطويى ندارد، ولى عين آن هم نيست و حتى مى توان گفت، چيزى است برتر از آن، كه توانسته به خوبى رابطه ميان موجودات جهان و ارتباط كثير و واحد را كه دغدغه فيلسوفان يونان باستان بوده است، نشان دهد ولى متأسفانه اين انديشه گرانمايه مورد لطف قرار نگرفت و نه تنها در جهان شرق اسلام، از سوى غزالى(قرن پنجم هجرى) بلكه در جهان غرب اسلام به وسيله ابن رشد (قرن ۶هجرى) مورد بى مهرى فراوان قرار گرفت.
غزالى با نوشتن كتاب تهافت الفلاسفه، نسبت كفر به اين انديشه گرانمايه زد و ابن رشد با نوشتن كتاب تهافت التهافت خود كه به ظاهر نقدى در كتاب تهافت الفلاسفه غزالى بود، ولى در واقع نقد ابن سينا بود، مقام ابن سينا را در حد يك متكلم پائين آورد. (۵)
اين تناقض گويى تناقض گويان كه گاه ابن سينا را فيلسوف كافر قلمداد مى كرد و گاه متكلم ارتدوكس مسلمان، نه تنها از ارزش و مقام اين فيلسوف نمى كاهد، بلكه ارزش اين بزرگ مرد روزگار را هزاران برابر مى كند و نشانگر آن است كه ابن سينا توانسته است درعصر خود و پس از آن، در وادى عقل و انديشه، يكه تاز شود. به گونه اى كه نه ظاهرانديشان اشعرى تاب تحمل افكار وى را داشتند و نه ظاهرانديشان ارسطويى مى توانستند نوآورى هاى وى را به عنوان تكمله اى بر فلسفه ارسطو، بپذيرند.
ابن رشد، اگرچه مشكل متكلمين را گرفتارى آنها در ظاهر امور (۶) مى دانست و معتقد بود آنها به باطن راه پيدا نمى كنند، ولى خود بيش از آنان گرفتار ظاهر شد و نتوانست خود را از ظاهر آراى ارسطو خارج سازد و گرفتار چنان تنگنايى شد كه عقايد اشخاصى چون ابن سينا را غيرفلسفى، غيرعقلانى و در حد جدليات متكلمين قلمداد كرد.
|