جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  04/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > روانشناسي عمومي

كسى آن گوشه نگاهش به من بود
گروه: روانشناسي عمومي
منبع: روزنامه ايران

اگر با كسى جورى رفتار كنيد كه شخصيت خاصى بشود، مطمئن باشيد كه مى شود.
گوته




بچه ها اين روزها خيلى سريع تر از دوره ما بزرگ مى شوند و بشدت به كمك ما نياز دارند. ولى چه كارى از دست من بر مى آمد؟
نداى وجدانم از من مى پرسيد كه چرا نمى توانم براى نسل امروز يك الگو باشم؟ نه! نمى توانستم. من روان شناس نبودم و مى دانستم كه آنقدر نفوذ و تأثير ندارم كه بتوانم مانند يك سياستمدار، تغيير بزرگى ايجاد كنم.
من يك مهندس الكترونيك از دانشگاه ويرجينيا بودم و براى يك شركت كار مى كردم. اما اين فكر دست از سرم بر نمى داشت. بنابراين، بالاخره يك روز تصميم گرفتم كارى بكنم.
آن روز صبح به مدرسه نزديك خانه ام تلفن كردم و با مدير مدرسه حرف زدم و به او گفتم كه اگر كارى از دستم بر بيايد، دلم مى خواهد كمك كنم. او واقعاً خوشحال شد و از پيشنهاد من استقبال كرد.
قرار شد در فاصله وقت ناهار بچه ها به آنجا بروم. ظهر بود كه به مدرسه رفتم. افكار زيادى به ذهنم هجوم آورده بود: «آيا مى توانستم با آنها ارتباط بر قرار كنم؟ آيا بچه ها دوست داشتند با يك آدم غريبه صحبت كنند؟»

چند سالى مى شد كه قدم به محيط يك دبيرستان نگذاشته بودم. موقعى كه وارد راهروى دبيرستان شدم، بچه ها با سر و صدا از كنارم گذشتند. راهرو شلوغ بود. بچه ها نسبت به بچه هايى كه در سال هاى تحصيلى من به دبيرستان مى آمدند خيلى بزرگ تر به نظر مى رسيدند. اغلب آنها لباس هاى عجيب و غريبى به تن داشتند.

بالاخره به كلاس ۱۰۳ رسيدم. قرار بود درباره شغلم و آينده بچه ها با آنها حرف بزنم. نفس عميقى كشيدم و در را باز كردم. در آنجا با ۳۲ شاگرد روبه رو شدم كه داشتند با هم حرف مى زدند. موقعى كه وارد كلاس شدم، سكوت كردند و به من زل زدند. گفتم: «سلام! اسم من مارلونه.»
انگار صدايى به من گفت: «هى مارلون! پذيرفته شدى!». احساس آسودگى كردم. آنها مرا پذيرفته بودند.
در فاصله آن جلسه يك ساعته، گفت وگوى دلپذيرى درباره هدف داشتن، اهميت مدرسه، كنار آمدن با ديگران و اجتناب از خشونت با هم داشتيم. هنگامى كه زنگ خورد و نوبت كلاس بعدى رسيد، حس كردم كه دلم نمى خواهد به اين گفت وگو پايان بدهم. زمان به سرعت برق گذشته بود.
ما قبل از اين كه متوجه بشويم، ناچار بوديم از هم خداحافظى كنيم و من بايد سركارم برمى گشتم. اين جلسات چند ماهى ادامه پيدا كرد و من توانستم با بسيارى از بچه ها رابطه دوستانه برقرار كنم. اغلب آنها به من علاقه داشتند، ولى چند تايى هم بودند كه دل خوشى از آمدن من به مدرسه نداشتند.

يكى از آنها «پل» بود.
هيچ وقت او را فراموش نمى كنم. او موجود عظيم الجثه، بد هيكل و بدقواره اى بود كه بتازگى او را به مدرسه منتقل كرده بودند. شايعاتى وجود داشت حاكى از اين كه او بارها به دارالتأديب فرستاده شده است.
در واقع معلم ها از او مى ترسيدند و حق هم داشتند، چون ۲ سال پيش او چنان به سينه دبير انگليسى اش كوبيده بود كه طرف، دنده اش شكسته بود. هيچ كس به او كارى نداشت و مى گذاشتند كه هر كارى دلش مى خواهد بكند. او هميشه دير به كلاس مى آمد و بى آن كه اجازه بگيرد، كشان كشان مى رفت و ته كلاس مى نشست. هرگز با خودش كتاب و دفترى نمى آورد و معلوم بود كه براى وقت گذرانى به مدرسه مى آيد.

گاهى اوقات در جلساتى كه هنگام ناهار با بچه ها داشتم، شركت مى كرد، ولى ابداً حرف نمى زد. به نظر من او فقط به يك دليل به آنجا مى آمد و آن هم اين كه «بچه ها را بپايد!»
هر وقت سعى مى كردم به نوعى او را در بحث ها شركت بدهم، با چشم هاى نافذش به من خيره مى شد. او مرا نگران مى كرد و حكم يك بمب ساعتى را داشت كه فقط منتظر منفجر شدن بود، ولى من كسى نبودم كه بخواهم تسليم او شوم.

بالاخره يك روز حوصله ام از دست او سر رفت و بمب تركيد!
در جلسه اى داشتيم درباره ضرورت «هدف داشتن» صحبت مى كرديم. دانش آموزان تصاويرى را از مجلات و نشريات مى بريدند و روى تخته اطلاعات مى چسباندند. ۲۰ دقيقه اى گذشته بود كه پل آمد.
من از يكى از دختر ها خواستم كه درباره اهدافش با بقيه بچه ها صحبت كند. «جولى» دختر خجالتى كلاس از جا بلند شد و درباره آرزوهايش با بقيه صحبت كرد. من واقعاً خوشحال شدم كه او به خود جرأت داده است حرف بزند، چون هميشه از اظهار نظر طفره مى رفت. او گفت: «من مى خوام برم دانشكده پزشكى و دكتر بشم.»

ناگهان صداى انفجار خنده اى از ته كلاس شنيده شد و پل گفت: «كى؟ تو؟ عقل داشته باش بچه! تو هيچى نمى شى.»
همه سر ها به طرف پل برگشت. پل داشت مى خنديد.
من سخت يكه خوردم. باورم نمى شد. سكوت مطلق در كلاس برقرار شد. چه بايد مى كردم؟ آدرنالين خونم ۱۰ برابر شده بود. گفتم: «پل! اين كار درست نيست، از اين كه كسى رو تحقير كنى چى نصيب ات مى شه؟»
«هى! يارو! نمى خواد به من اُرد بدى! حواست باشه! مى دونى من كى ام؟ ببين! من يه گانگستر اصيل ام. سر به سر من نذار كه بد مى بينى.»
بعد هم از جا بلند شد و به طرف در كلاس رفت. گفتم: «نه پل! اين راهش نيست. تو حق ندارى بقيه رو تحقير كنى. ديگه كافيه. تو يا سر اين جلسه نمى آى، يا اگر اومدى جزو گروه هستى و بايد به گروه احترام بذارى، همون طور كه بقيه بايد به تو احترام بذارن. تو آدم بسيار با استعدادى هستى. ما ازت مى خوايم كه توى اين جلسات شركت كنى و از تجربه هات با بقيه حرف بزنى. من مطمئنم تو خيلى حرف ها دارى كه به ما بگى. براى من هم گروه مهمه هم تو مهم هستى. به همين دليل هم اينجا مى آم. بالاخره دوست دارى عضو تيم باشى يانه؟»
پل با شنيدن اين حرف برگشت و جورى نگاهم كرد كه پشتم لرزيد. بعد هم در را باز كرد و بيرون رفت و آن را محكم به هم كوبيد.

بچه ها از ديدن اين نمايش يكه خورده بودند. حال من هم خيلى بهتر از بقيه نبود. بعد از جلسه، وسايلم را جمع كردم و به طرف پاركينگ راه افتادم تا سركارم بروم. موقعى كه نزديك ماشينم رسيدم، صداى كسى را شنيدم. برگشتم و در كمال تعجب، پل را ديدم. او داشت به سرعت به طرف من مى آمد. براى يك لحظه بشدت ترسيدم. مى خواستم دنبال كمك بگردم، ولى ماجرا چنان سريع روى داد كه فرصت پيدا نكردم. پل پرسيد: «آقاى اسميت! ياد تونه چى به من گفتين؟»
«آره پل.»
«راست گفتين كه من براتون مهم هستم و مى خواين كه جزو گروه باشم.»
«البته پل.»
«خب راستش تا به حال هيچ كس توى زندگى به من نگفته كه براش مهم هستم. شما اولين كسى هستين كه اين حرف رو به من زدين. من مى خوام عضو گروه باشم. ممنونم كه به من توجه كردين و اجازه دادين خودمو پيدا كنم. من فردا جلوى همه بچه ها از جولى عذر خواهى مى كنم.»

باورم نمى شد و به قدرى بهت زده شده بودم كه نمى توانستم درست حرف بزنم. آن روز بود كه ياد گرفتم همه زندگيم را وقف جوان هايى بكنم كه كسى آنها را نمى ديد!

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837