گاهى اوقات در جلساتى كه هنگام ناهار با بچه ها داشتم، شركت مى كرد، ولى ابداً حرف نمى زد. به نظر من او فقط به يك دليل به آنجا مى آمد و آن هم اين كه «بچه ها را بپايد!» هر وقت سعى مى كردم به نوعى او را در بحث ها شركت بدهم، با چشم هاى نافذش به من خيره مى شد. او مرا نگران مى كرد و حكم يك بمب ساعتى را داشت كه فقط منتظر منفجر شدن بود، ولى من كسى نبودم كه بخواهم تسليم او شوم.
بالاخره يك روز حوصله ام از دست او سر رفت و بمب تركيد! در جلسه اى داشتيم درباره ضرورت «هدف داشتن» صحبت مى كرديم. دانش آموزان تصاويرى را از مجلات و نشريات مى بريدند و روى تخته اطلاعات مى چسباندند. ۲۰ دقيقه اى گذشته بود كه پل آمد. من از يكى از دختر ها خواستم كه درباره اهدافش با بقيه بچه ها صحبت كند. «جولى» دختر خجالتى كلاس از جا بلند شد و درباره آرزوهايش با بقيه صحبت كرد. من واقعاً خوشحال شدم كه او به خود جرأت داده است حرف بزند، چون هميشه از اظهار نظر طفره مى رفت. او گفت: «من مى خوام برم دانشكده پزشكى و دكتر بشم.» ناگهان صداى انفجار خنده اى از ته كلاس شنيده شد و پل گفت: «كى؟ تو؟ عقل داشته باش بچه! تو هيچى نمى شى.» همه سر ها به طرف پل برگشت. پل داشت مى خنديد. من سخت يكه خوردم. باورم نمى شد. سكوت مطلق در كلاس برقرار شد. چه بايد مى كردم؟ آدرنالين خونم ۱۰ برابر شده بود. گفتم: «پل! اين كار درست نيست، از اين كه كسى رو تحقير كنى چى نصيب ات مى شه؟» «هى! يارو! نمى خواد به من اُرد بدى! حواست باشه! مى دونى من كى ام؟ ببين! من يه گانگستر اصيل ام. سر به سر من نذار كه بد مى بينى.» بعد هم از جا بلند شد و به طرف در كلاس رفت. گفتم: «نه پل! اين راهش نيست. تو حق ندارى بقيه رو تحقير كنى. ديگه كافيه. تو يا سر اين جلسه نمى آى، يا اگر اومدى جزو گروه هستى و بايد به گروه احترام بذارى، همون طور كه بقيه بايد به تو احترام بذارن. تو آدم بسيار با استعدادى هستى. ما ازت مى خوايم كه توى اين جلسات شركت كنى و از تجربه هات با بقيه حرف بزنى. من مطمئنم تو خيلى حرف ها دارى كه به ما بگى. براى من هم گروه مهمه هم تو مهم هستى. به همين دليل هم اينجا مى آم. بالاخره دوست دارى عضو تيم باشى يانه؟» پل با شنيدن اين حرف برگشت و جورى نگاهم كرد كه پشتم لرزيد. بعد هم در را باز كرد و بيرون رفت و آن را محكم به هم كوبيد. بچه ها از ديدن اين نمايش يكه خورده بودند. حال من هم خيلى بهتر از بقيه نبود. بعد از جلسه، وسايلم را جمع كردم و به طرف پاركينگ راه افتادم تا سركارم بروم. موقعى كه نزديك ماشينم رسيدم، صداى كسى را شنيدم. برگشتم و در كمال تعجب، پل را ديدم. او داشت به سرعت به طرف من مى آمد. براى يك لحظه بشدت ترسيدم. مى خواستم دنبال كمك بگردم، ولى ماجرا چنان سريع روى داد كه فرصت پيدا نكردم. پل پرسيد: «آقاى اسميت! ياد تونه چى به من گفتين؟» «آره پل.» «راست گفتين كه من براتون مهم هستم و مى خواين كه جزو گروه باشم.» «البته پل.» «خب راستش تا به حال هيچ كس توى زندگى به من نگفته كه براش مهم هستم. شما اولين كسى هستين كه اين حرف رو به من زدين. من مى خوام عضو گروه باشم. ممنونم كه به من توجه كردين و اجازه دادين خودمو پيدا كنم. من فردا جلوى همه بچه ها از جولى عذر خواهى مى كنم.» باورم نمى شد و به قدرى بهت زده شده بودم كه نمى توانستم درست حرف بزنم. آن روز بود كه ياد گرفتم همه زندگيم را وقف جوان هايى بكنم كه كسى آنها را نمى ديد!
|