جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  04/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

دوست بزرگ
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: گي دو موپاسان / محمد قاضي

اشخاص با غريزه تفوق جوئي و برتري خواهي به دنيا مي آيند و چون به سخن گفتن و انديشيدن آغاز مي كنند اين غريزه بصورت ذوق و استعداد و يا هوس بيدار شده اي تجلي مي كند آقاي ساكرمان Cacrement از آغاز كودكي يك فكر بيشتر بسر نداشت و آن اينكه نشان افتخار بگيرد.
وقتي بچه بود، مثل بچه هاي ديگري كه كلاه كپي بسر مي گذارند، صليبي روئين بشكل نشان «لژيون دونور» بخود آويزان ميكرد و در كوچه ها با غرور و تفرعن تمام دست بدست مادرش مي داد و سينه كوچكش را كه مزين به نوار قرمز و ستاره فلزي بود سپر مي كرد.

پس از اتمام تحصيلات كه بسيار ناقص انجام گرفت در امتحانات نهائي دوره متوسط رد شد و چون ديگر دانست چه بكند از آنجا كه ثروتي داشت با دختر خوشگلي ازدواج كرد.

هر دو در پاريس مثل اشراف متمول زندگي مي كردند، و بي آنكه با ساير مردم معاشرت كنند با اجتماع مخصوص خودشان محشور بودند، از جمله، از شناسائي يكي از نمايندگان مجلس كه ممكن بود بعداً وزير شود و ضمناً با دو تن از فرماندهان بزرگ ارتش دوست بود برخورد مي باليدند.
ليكن فكري كه از روزهاي نخستين زندگي بسر آقاي ساكرمان افتاده بود رهايش نمي كرد و او دايم رنج مي برد از اينكه چرا نمي تواند بر يقه كت خود نوار قرمز باريكي كه همه ببينند بدوزد.
به هر كس در خيابان برمي خورد كه نشان افتخار بر سينه داشت مثل اين بود كه ضربتي كاري بقلبش زده باشند. بيچاره با حسدي، يأس آميز از گوشه چشم به آنها مي نگريست.
اغلب اوقات در ساعات ممتد بيكاري بعدازظهر به شمردن اين صاحبان نشان مي پرداخت و با خود مي گفت:
«- ببينيم، از خيابان «مادلن» تا كوچه «دروئو» به چند نفر نشان دار برمي خوريم.» آن وقت آهسته و خرامان راه مي افتاد و نظر به لباس عابرين مي دوخت و چشمانش چنان ورزيده شده بود كه از دور مي توانست آن نقطه قرمز را تشخيص بدهد. آخر، وقتي به انتهاي مسير گردشگاه خود مي رسيد از تعداد كثير نشان داران متعجب مي شد و با خود مي گفت:
«- واي! هشت افسر و هفده شواليه! راستي چقدر زياد است! الحق كه اسراف در بخشيدن نشان به اين ترتيب كاري احمقانه است! حال ببينيم در برگشتن به چند نفر برمي خورم!»

آنگاه، آهسته آهسته از همان راه بازميگشت؛ و وقتي جميعت زياد مي شد و ازدحام عابرين چنان مزاحم كشف و تفتيش او مي گرديد كه شمارش نشان داران از دستش بدر مي رفت سخت پكر مي شد.
او چند محله اي را كه بيشتر ممكن بود نشان داران را در آنجا يافت مي شناخت نشان داران بيشتر در «پاله روايال» ديده مي شدند. خيابان «اوپرا» از اين حيث پر بركت تر از كوچه «صلح» نبود؛ و عبور و مرور ايشان از طرف راست خيابان بيشتر از طرف چپ بود.

بنظر مي آمد كه نشان داران رفتن به كافه ها و تأترهاي مخصوصي را ترجيح مي دادند. هر بار كه آقاي «ساكرمان» جمعي از اين پير مردان را با آن موهاي سفيد مي ديد كه در وسط پياده روئي ايستاده اند و راه عبور ومرور مردم را تنگ كرده اند. با خود مي گفت:
«- اينها افسران لژيون دونور هستند!»
و دلش مي خواست كه به ايشان سلام كند.
او اغلب به اين نكته توجه كرده بود كه افسران رفتاري؛ غير از شواليه هاي ساده دارند و طرز خود گرفتن و تظاهرشان با آن گروه متفاوت است. بخوبي احساس مي شد كه افسران بيشتر مورد توجه و احترام هستند و مردم براي آنان اهميت بيشتري قائلند.

گاه نيز خشمي عجيب به آقاي «ساكرمان» دست مي داد، خشمي شديد عليه تمام كساني كه نشان افتخار داشتند، و آن وقت حس مي كرد كه نفرتي شبيه به نفرت سوسياليست ها از ايشان بدل دارد.
آنگاه در حين بازگشت بخانه، خشمگين و ناراحت از برخورد با آنهمه صليب افتخار، همچون فقير گرسنه اي كه پس از عبور از جلو مغازه هاي اغذيه فروشي به هيجان آمده باشد بصداي بلند مي گفت:
«- آخر كي از شر اين وضع كثيف راحت خواهيم شد؟»
زنش مات و متعجب از اومي پرسيد:
«- ها، امروز ترا چه مي شود؟
و او در جواب مي گفت:
- چه مي خواهي بشود. من از بيعدالتي هائي كه در همه جا مي بينم بتنگ آمده ام راستي كه «كومونار»ها حق داشتند.»

و آن وقت بعد از شام باز بيرون مي رفت و در جلو مغازه هاي نشان فروشي به تماشا مي ايستاد. نشانهاي متعدد را به اشكال مختلف و به الوان گوناگون بدقت معاينه مي كرد. دلش مي خواست همه آنها را داشته باشد و در يك مجلس جشن عمومي، در سالن بسيار بزرگي پر از جمعيت، پر از مردم حيرت زده؛ در پيشاپيش مشايعين خود حركت كند و سينه اش از نشانها و مدالهاي مختلف كه به تناسب شكل و اندازه، رديف به رديف نصب شده باشد بدرخشد و در حالي كه كلاه بلندش را به پهلو گرفته است همچون ستاره اي تابان از وسط مردمي كه نجواي تحسين و تكريم و زمزمه احترام آميزشان بلند است بگذرد.

افسوس كه آقاي ساكرمان هيچ عنواني كه مجوز استفاده از نشان باشد نداشت. با خود گفت:
«- تحصيل نشان «لژيون دونور» براي مردمي كه هيچگونه سمت دولتي ندارد بسيار مشكل است. چطور است تلاش كنم تا وابسته فرهنگستان شوم!»
اما نمي دانست كه براي رسيدن به اين مقام چه كند. موضوع را با زنش در ميان گذاشت و او مات و متحير پرسيد:
«- وابسته فرهنگستان؟ مگر تو چه كاري براي رسيدن به اين مقام انجام داده اي؟» او خشمگين شد و گفت:
«- آخر چرا حرف مرا نمي فهمي؟ من از تو مي پرسم براي رسيدن به اين مقام چه بايد كرد. راستي تو گاه گاه احمق مي شوي!»
زنش لبخندي زد و گفت:
«- حق با تست؛ ولي من نمي دانم چه بايد كرد؟
فكري بنظر آقاي ساكرمان رسيد و بزنش گفت:
«- چطور است تو با آقاي روسلن نماينده مجلس صحبت كني. او مي تواند راهي پيش پاي من بگذارد تو خودت مي داني كه من جرأت نمي كنم در اين خصوص مستقيماً با او طرف صحبت شوم. اين كار بسيار حساس و مشكل است، ولي وقتي تو عنوان كني امر بسيار طبيعي و ساده اي خواهد بود.»
بانو ساكرمان بدستور شوهرش رفتار كرد. آقاي روسلن قول داد كه در اين باره با وزير صحبت كند. آن وقت آقاي ساكرمان آقاي روسلن را بستوه آورد. بالاخره نماينده مجلس به او جواب داد كه لازم است تقاضائي بنويسد و در آن تقاضا عناوين خود را ذكر كند.
عناوين؟ چه عنواني! او تصديق شش متوسطه هم نداشت. با اين وصف دست بكار شد و بنوشتن رساله اي تحت عنوان «حقوق مردم در فرهنگ» پرداخت ليكن بعلت قلت مايه علمي موفق به اتمام آن نگرديد.
بدنبال موضوعات آسان تري رفت و پي درپي در نوشتن چند موضوع كوشيد ابتدا درباره «تعليم وتربيت كودكان با وسايل بصري» بنوشتن پرداخت. در آن رساله نظر داد كه در محلات فقير نشين يكنوع تأترهاي مجاني براي كودكان نمايش دهند.
اولياي اطفال كودكان خود را از بدو طفوليت به آن نمايش ها ببرند و در آنجا بكمك دوربين كلياتي از مجموع اطلاعات عمومي به خردسالان تعليم داده شود. مي گفت اين نوع تدريس؛ آموزش واقعي است. مغز از راه چشم دانش مي اندوزد و تصاوير در ذهن نقش مي بندد و بدين طريق دانش براي كودكان يك امر حسي و ديدني خواهد بود.

چه راهي از اين ساده تر براي تعليم تاريخ عمومي و جغرافيا و تاريخ طبيعي و گياه شناسي و حيوان شناسي و معرفته الاعضا و غيره و غيره وجود دارد؟
آقاي ساكرمان اين رساله را بچاپ رسانيد و يك نسخه از آنرا براي هر يك از نمايندگان و ده نسخه براي هر يك از وزراء و پنجاه نسخه براي رئيس جمهور و ده نسخه نيز براي هر يك از روزنامه هاي پاريس و براي پنج روزنامه شهرستان فرستاد. سپس رساله اي راجع به ايجاد كتابخانه هاي سيار نوشت و در آن نظر داد كه دولت بايد چهار چرخه هاي كوچكي پر از كتاب؛ نظير گاريهاي دستي پرتقال فروشان در خيابان ها بگرداند و هر كس حق داشته باشد؛ ماهانه ده جلد كتاب با پرداخت يك «سو» كرايه كند و بخواند.

و در تأئيد نظر خود مي گفت:
«- ملت جز براي ولگردي و تفريح بخود زحمت نمي دهد. حال كه او بطرف آموزش نمي رود بهتر است آموزش را بطرف او برد؛ و غيره...»
اين رساله هيچ سروصدائي ايجاد نكرد. با اين وصف آقاي ساكرمان دنبال تقاضاي خود را گرفت. به او جواب دادند كه به پيشنهادهايش توجه خواهد شد و دستور لازم صادر خواهد گرديد. آقاي ساكرمان به توفيق خود كاملا اميدوار شد و منتظر ماند ولي باز خبري نشد.
آنگاه تصميم گرفت شخصاً به اقدام پردازد. از وزير فرهنگ؛ وقت ملاقات خواست، و يكي از وابستگان دفتر وزارتي كه مردي جوان و موقر بود و حتي اهميتي داشت و براي احضار منشي ها و پيشخدمتهاي پشت در و اعضاي تابعه خود، مثل كسيكه پيانو بزند، دايم با تعدادي تكمه سفيد رنگ بازي مي كرد ويرا بحضور پذيرفت. اين جوان؛ آقاي ساكرمان را تشويق كرد كه قدم در راه نيكوئي گذاشته است و به او اندرز داد كه به عمليات قابل تحسين و توجه خود ادامه دهد.
آقاي ساكرمان دوباره دست بكار شد.
اكنون چنين بنظر مي رسيد كه آقاي روسلن نماينده مجلس به پيشرفت و توفيق او علاقمند شده است و حتي يك مشت اندرز عملي و عالي به او داد. خود را نشان افتخار داشت ولي معلوم نبود بچه علل و جهاتي مستحق اين امتياز شده است. به ساكرمان تكليف كرد كه دست به تحقيقات و مطالعات تازه اي بزند، و او را به انجمن هائي مركب از دانشمندان كه براي نيل به افتخارات علمي مخصوصاً در مبهمات و معضلات دانشها تحقيق و مطالعه مي كردند معرفي كرد؛ حتي در وزارتخانه نيز از او حمايت و پشتيباني كرد.

باري يكروز كه آقاي روسلن براي صرف ناهار به خانه دوستش آمده بود (او چند ماهي بود كه اغلب در خانه آقاي ساكرمان ناهار مي خورد) دستش را صميمانه فشرد و آهسته در گوشش گفت:
«- آخر موفق شدم كه خدمت بزرگي به شما بكنم. انجمن امور تاريخي مأموريتي بشما محول كرده است كه عبارت است از تحقيق و تتبع در كتابخانه هاي مختلف كشور فرانسه.»
ساكرمان از خوشحالي چنان بيخود شد كه نه غذا خورد و نه آب نوشيد. هشت روز بعد حركت كرد.
شهر بشهر مي گشت و صورت كتب كتابخانه ها را مطالعه مي كرد و در انبارهاي مملو از كتابهاي گردآلود كه دستخوش بيمهري كتابداران بود بجستجو پرداخت. يكشب كه به «روان» رسيده بود خواست به شهر خود برگردد و زنش را كه از يك هفته پيش نديده بود در آغوش كشد.

با قطار ساعت 9 كه مي بايستي نصف شب او را به خانه برساند حركت كرد. خودش كليد داشت. بيصدا داخل شد و از شوق اينكه هم اكنون موجب شادي غير منتظره زنش خواهد شد برخود مي لرزيد. زنش در بروي خود بسته بود. عجبا!... ناچار از پشت در صدا زد:
«- ژان! منم!...»
گويا زنش خيلي ترسيده زيرا ساكرمان صداي جستن او را از تختخواب به زمين شنيد و صداي صحبت او به گوشش رسيد كه مثل آدم هاي خواب ديده با خود حرف مي زد. سپس شنيد كه زنش بطرف اطاق آرايش خود رفت و در آنرا گشود و باز بست و چندين بار پاي برهنه در اطاق به اين سو و آن سو دويد و مبلها را كه از قسمتهاي شيشه اي آن صدا برمي خاست جابجا كرد، تا آخر پرسيد:
«آه، الكساندر، توئي؟»
ساكرمان در جواب گفت:
«- آره، جانم، منم، در را باز كن!»
در باز شد و خانم زمزمه كنان خود را به سينه وي فشرد و گفت:
«- آه مرا ترساندي! چه موهبتي، چه سعادتي!»
آنگاه آقاي ساكرمان مثل هميشه با نظم و تأني به كندن لباسهاي خود پرداخت. در آن هنگام روپوشي را كه معمولاً در راهرو بجا رختي مي آويخت روي يكي از صندلي ها ديد و آنرا برداشت ليكن ناگهان دچار بهت و حيرت شد!
روي جا تكمه روپوش نوار قرمزي دوخته شده بود!
زبان ساكرمان به لكنت افتاد و گفت:
«- آه، به اين... پالتو... نشان... دوخته اند؟»
در آندم زنش به يك جست خود را بروي او انداخت و روپوش را با دست چسبيد و گفت:
«- خير، خير، اشتباه مي كنيد. بدهيدش بمن!»
ليكن ساكرمان يك آستين پالتو را محكم در دست نگاهداشته بود و رهايش نمي كرد و همچنان كه دچار نوعي سرسام شده بود ميگفت:
«- ها!... چطور؟ چطور؟ توضيح بده! اين پالتو مال كيست؟ اينكه پالتوي من نيست چون نشان لژيون دونور دارد!...»
خانم كه سخت دستپاچه شده بود دم بدم مي گفت:
«- گوش كن، گوش كن!... تو اين را بمن بده...
من حالا نمي توانم توضيح بدهم. اين قضيه؛ رازي دارد... گوش كن!...»
ولي او كم كم عصباني مي شد و رنگش مي پريد و در آن حال مي گفت:
«- من مي خواهم بدانم كه اين پالتو اينجا چه مي كند؟ اينكه پالتوي من نيست!...»
آنگاه زنش بانگ بر سر او زد و گفت:
«- چرا، چرا! ساكت باش و گوش كن... آخر تو مفتخر به نشان شده اي!...»
ساكرمان از هيجان اين خبر خوش چنان تكان شديدي خورد كه پالتو را رها كرد و بي اختيار در صندلي دسته داري افتاد و گفت:
«- من... من... نشا... نشان... گرفته ام؟...»
«- بلي... اما اين موضوع محرمانه است و فعلا هيچكس نمي داند!...»
در خلال آن مدت خانم آن پالتوي افتخارآميز را در قفسه پنهان كرد و لرزان و پريده رنگ بنزد شوهرش بازگشت و دوباره گفت:
«- بلي، اين پالتوي تازه است كه من داده ام براي تو دوخته اند. ولي قسم خورده بودم كه فعلا چيزي بتو نگويم چون تا يكماه يا شش هفته ديگر رسماً اعلام نخواهد شد.
بايد مأموريت تو بپايان برسد. تو مي بايستي در مراجعت، از اين خبر آگاه شوي. آقاي روسلن اين نشان را براي تو گرفته است.»
ساكرمان كه سر از پا نمي شناخت با لكنت زبان گفت:
«- آقاي روسلن... خودش نشان دارد... براي من... هم نشان گرفته است... آه!...»
و ناچار شد يك ليوان آب بنوشد.
يك تكه كاغذ سفيد كه از جيب پالتو بر زمين افتاده بود بچشم مي خورد. ساكرمان آنرا برداشت و ديد كه كارت اسم است و روي آن چنين نوشته است:«روسلين- نماينده مجلس».
زنش گفت:
«- ها... نگفتم!...»
و ساكرمان از شادي به گريه درآمد.
هشت روز بعد، در روزنامه رسمي اعلام شد كه آقاي ساكرمان بپاس خدمات فوق العاده خود به لقب و نشان «شواليه لژيون دونور» مفتخر شده است.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837