خيلي زود يتيم شده ام. سرنوشت به من ستم روا داشته و مرا در اول كودكي يتيم كرده است. هنوز پالتو قشنگم با خال هاي سفيدش خيلي نازك است و كركهاي روي آن كوتاه هستند. شاخ ها و دندانهايم همين تازگي ها درآمده و سم هايم هنوز محكم نشده است. سرگردان راه ميروم. نگاه كنيد چطور پايم را خون آلود كرده ام، وقتيكه از توي دره بطرف آبشار ميرفتم پايم ضرب ديد. دلم از غم و غصه فشرده شده و بدرد آمده است... مادر بيچاره من! چطور وقتيكه زنده بود مرا نوازش ميكرد، شير ميداد، با ناز بزرگ ميكرد، ازهر گزندي محفوظم ميداشت! حالا كه از من بدبخت نگاهداري ميكند؟ از وقتيكه بي مادر شدم هميشه از تشنگي رنج مي برم. شبنم هاي صبح و شب را كه روي علفها ريخته اند مي مكم، اما اينهم عطش مرا فرو نمي نشاند. همه چيز من بي پشت و پناه را مي ترساند و مي لرزاند. بي مقصود راه ميروم و هميشه منتظر مرگ هستم... خدايا ما چقدر دشمن داريم! كمي پيش از اين افسرده وارد علفزار شدم... به اطراف نگاه كردم، ناگهان صداي موحش پرنده اي را بالاي سر خود شنيدم. پرنده بزرگ خاكستري رنگي را ديدم كه با منقار باز بالهايش را جمع كرده مستقيماً بطرف من مي آيد. هراسان خود را در انبوهي جنگل انداختم. پرنده منفور هم تأمل نكرد، و خود را درست بهمان محلي كه تازه من آنجا ايستاده بودم پرتاب كرد. هر وقت منقار كج و ناخنهاي تيز او را بياد مي آوردم بدنم مي لرزد. با چشمهاي زردرنگ و غضبناك خود اطراف را جستجو كرد اما نتوانست مرا پيدا كند، بعد بزحمت خود را از زير توت فرنگيهاي انبوه بيرون كشيده با سرعت و عصبانيت بطرف بالا پريد. من پشت درختها ايستاده قلبم مي طپيد و يك چشمي به او نگاه ميكردم. اي جنگل عزيز من! تنها تو تاكنون مرا نگاهداري كرده اي والا خيلي وقت بود كه يك موهم از پالتو پشمي من باقي بمانده بود. قلبم احساس مي كند كه از دست دشمنان خلاص نميشوم. آخر من هنوز چيزي از زندگي نفهميده ام- رويهمرفته فقط يك هفته با مادرم زندگي كردم. او بمن ياد داد كه چطور بايد دوست را از دشمن تشخيص بدهم. حالا كه بمن ياد خواهد داد؟ شبها خود را زير بوته زارهاي انبوه ميرسانم، اما آنجا هم از دست مگس و پشه را حتي ندارم. با مادرم خوب زندگي مي كرديم، نفس راحت مي كشيديم... با هم در آن كوه پر جنگل كه بين دو دره قرار دارد بسر ميبرديم. مخصوصاً ساكت ترين نقطه ها را انتخاب مي كرديم. معمولاً مادرم روي تپه دراز مي كشيد و من پهلوي او قرار مي گرفتم. از سه طرف درختها ما را پنهان مي كردند، مادرم هم طرف چهارم را مواظب بود. گاهي هم اعلام خطر مي كرد. منهم بعضي وقتها به او نگاه ميكردم و گوشهاي كوچكم را مانند او تيز ميكردم. سه دفعه ما فريادي غيرعادي شنيديم: اين صدانه شبيه زمزمه جويبار بود كه من به آن عادت داشتم، نه جيرجير گنجشك جنگلي، نه جرنگ جرنگ سينه سرخ، نه ترق تروق شاخه هاي خشك كه از درخت مي افتاد، نه خش خش برگهائي كه از باد تكان ميخوردند... ديدم همينكه مدرم اين سروصداي غريب و نامأنوس را شنيد يكدفعه از جا پريد و با اضطراب بگوشم گفت:«طفلك عزيزم! زود پشت سر من بيا!» و ما با تمام قوا شروع بدويدن كرديم. من آنوقت نمي فهميدم كه مادرم از كه اينطور ميترسد. اما حالا اين را خوب مي فهمم!
چقدر ما دشمن داريم! اي انسان! چرا تو به من كوچولو رحم نميكني؟ چرا مرا از اين خوشبختي محروم ميكني كه آزادانه روي علفهاي سبز و قشنگ راه بروم، راحت روي تخته سنگها بايستم و از وزش نسيم شبانه لذت ببرم؟ من ميل ندارم جنگل را ترك كنم. اگر تصادفاً از جنگل خارج شوم گوئي كه عمرم از ترس نصف ميشود. هميشه بايد مواظب باشم. به اطراف نگاه مي كنم، پشت درختها و تخته سنگها پنهان مي شوم، در ميان بوته زارهاي انبوه مي ايستم و حتي موقعيكه علف ميخورم از ترس مثل مرده ميشوم!... اي انسان من چه گناهي پيش تو كرده ام؟! بگو چه كرده ام؟ و يا مادرم چه تقصيري در حق تو كرده بود؟ مگر نان و آب تو را از دستت گرفته بود؟ چرا او را كشتي و مرا يتيم و بي پشت و پناه گذاشتي؟ اي مردم! شما چابك و نيرومند هستيد اما بما هيچ رحم نمي كنيد! شما درك نمي كنيد كه ما هم آزادي را دوست داريم، دل بيرحم تان حس نمي كند كه ما هم حيات و طبيعت، خش خش برگها، زمزمه جويباري را كه من هميشه نفس خود را حبس كرده بدان گوش مي كنم و صداي علفها را دوست داريم و ما هم ميل داريم با حيوانات جنگلي با هم تفريح و بازي كنيم. اما تو اي انسان، با چشمان خون آلود خود من و هزاران امثال من ضعيف و بي پشت و پناه را تعقيب ميكني... پنهان و بي صدا نزديك مي آئي، در دستت سلاح كشنده است و گلوله خائنت زندگي ما را از دستمان ميگيرد. بله، چطور نترسم؟ آخر فقط كمي بيش از يك هفته است كه پا به اين دنيا گذاشته ام و در اينمدت چقدر وحشت و غم و غصه تحمل كرده ام! چندي پيش يك روز باراني بود. مادرم كه آنوقت هنوز زنده بود خوش و خرم زير درختهاي جنگل ايستاده با اشتهاي تمام علف ميخورد. منهم خوشحال و بي خيال پهلوي او ايستاده نه از دشمنان انديشه ميكردم نه از مرگ. قطرات شفاف باران آهسته روي برگهاي كلفت جاري بودند. من سرم را زير اين قطرات گرفته از طراوت آنها لذت ميبردم. مادرم از من پرسيد:- دختركم خوشت مي آيد؟ من سرم را تكان دادم، دورو بر او جست و خيز كردم و پوزه ام را بسينه اش زدم. نزديك ما درخت خشكيده اي بود، سينه سرخي از تنه آن بالا رفته و منقارش را جرنگ جرنگ به آن ميزد.
|