جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  10/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

سرگذشت آهوي كوچولو
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: واژا پشاولا

نويسنده گرجستاني

خيلي زود يتيم شده ام. سرنوشت به من ستم روا داشته و مرا در اول كودكي يتيم كرده است. هنوز پالتو قشنگم با خال هاي سفيدش خيلي نازك است و كركهاي روي آن كوتاه هستند. شاخ ها و دندانهايم همين تازگي ها درآمده و سم هايم هنوز محكم نشده است.
سرگردان راه ميروم. نگاه كنيد چطور پايم را خون آلود كرده ام، وقتيكه از توي دره بطرف آبشار ميرفتم پايم ضرب ديد. دلم از غم و غصه فشرده شده و بدرد آمده است...
مادر بيچاره من! چطور وقتيكه زنده بود مرا نوازش ميكرد، شير ميداد، با ناز بزرگ ميكرد، ازهر گزندي محفوظم ميداشت! حالا كه از من بدبخت نگاهداري ميكند؟ از وقتيكه بي مادر شدم هميشه از تشنگي رنج مي برم. شبنم هاي صبح و شب را كه روي علفها ريخته اند مي مكم، اما اينهم عطش مرا فرو نمي نشاند.

همه چيز من بي پشت و پناه را مي ترساند و مي لرزاند. بي مقصود راه ميروم و هميشه منتظر مرگ هستم... خدايا ما چقدر دشمن داريم!
كمي پيش از اين افسرده وارد علفزار شدم... به اطراف نگاه كردم، ناگهان صداي موحش پرنده اي را بالاي سر خود شنيدم. پرنده بزرگ خاكستري رنگي را ديدم كه با منقار باز بالهايش را جمع كرده مستقيماً بطرف من مي آيد. هراسان خود را در انبوهي جنگل انداختم. پرنده منفور هم تأمل نكرد، و خود را درست بهمان محلي كه تازه من آنجا ايستاده بودم پرتاب كرد.
هر وقت منقار كج و ناخنهاي تيز او را بياد مي آوردم بدنم مي لرزد. با چشمهاي زردرنگ و غضبناك خود اطراف را جستجو كرد اما نتوانست مرا پيدا كند، بعد بزحمت خود را از زير توت فرنگيهاي انبوه بيرون كشيده با سرعت و عصبانيت بطرف بالا پريد. من پشت درختها ايستاده قلبم مي طپيد و يك چشمي به او نگاه ميكردم.
اي جنگل عزيز من! تنها تو تاكنون مرا نگاهداري كرده اي والا خيلي وقت بود كه يك موهم از پالتو پشمي من باقي بمانده بود. قلبم احساس مي كند كه از دست دشمنان خلاص نميشوم.
آخر من هنوز چيزي از زندگي نفهميده ام- رويهمرفته فقط يك هفته با مادرم زندگي كردم. او بمن ياد داد كه چطور بايد دوست را از دشمن تشخيص بدهم. حالا كه بمن ياد خواهد داد؟ شبها خود را زير بوته زارهاي انبوه ميرسانم، اما آنجا هم از دست مگس و پشه را حتي ندارم. با مادرم خوب زندگي مي كرديم، نفس راحت مي كشيديم...
با هم در آن كوه پر جنگل كه بين دو دره قرار دارد بسر ميبرديم. مخصوصاً ساكت ترين نقطه ها را انتخاب مي كرديم. معمولاً مادرم روي تپه دراز مي كشيد و من پهلوي او قرار مي گرفتم. از سه طرف درختها ما را پنهان مي كردند، مادرم هم طرف چهارم را مواظب بود. گاهي هم اعلام خطر مي كرد. منهم بعضي وقتها به او نگاه ميكردم و گوشهاي كوچكم را مانند او تيز ميكردم. سه دفعه ما فريادي غيرعادي شنيديم:
اين صدانه شبيه زمزمه جويبار بود كه من به آن عادت داشتم، نه جيرجير گنجشك جنگلي، نه جرنگ جرنگ سينه سرخ، نه ترق تروق شاخه هاي خشك كه از درخت مي افتاد، نه خش خش برگهائي كه از باد تكان ميخوردند... ديدم همينكه مدرم اين سروصداي غريب و نامأنوس را شنيد يكدفعه از جا پريد و با اضطراب بگوشم گفت:«طفلك عزيزم! زود پشت سر من بيا!» و ما با تمام قوا شروع بدويدن كرديم. من آنوقت نمي فهميدم كه مادرم از كه اينطور ميترسد. اما حالا اين را خوب مي فهمم!

چقدر ما دشمن داريم! اي انسان! چرا تو به من كوچولو رحم نميكني؟ چرا مرا از اين خوشبختي محروم ميكني كه آزادانه روي علفهاي سبز و قشنگ راه بروم، راحت روي تخته سنگها بايستم و از وزش نسيم شبانه لذت ببرم؟
من ميل ندارم جنگل را ترك كنم. اگر تصادفاً از جنگل خارج شوم گوئي كه عمرم از ترس نصف ميشود. هميشه بايد مواظب باشم. به اطراف نگاه مي كنم، پشت درختها و تخته سنگها پنهان مي شوم، در ميان بوته زارهاي انبوه مي ايستم و حتي موقعيكه علف ميخورم از ترس مثل مرده ميشوم!... اي انسان من چه گناهي پيش تو كرده ام؟! بگو چه كرده ام؟ و يا مادرم چه تقصيري در حق تو كرده بود؟ مگر نان و آب تو را از دستت گرفته بود؟ چرا او را كشتي و مرا يتيم و بي پشت و پناه گذاشتي؟
اي مردم! شما چابك و نيرومند هستيد اما بما هيچ رحم نمي كنيد! شما درك نمي كنيد كه ما هم آزادي را دوست داريم، دل بيرحم تان حس نمي كند كه ما هم حيات و طبيعت، خش خش برگها، زمزمه جويباري را كه من هميشه نفس خود را حبس كرده بدان گوش مي كنم و صداي علفها را دوست داريم و ما هم ميل داريم با حيوانات جنگلي با هم تفريح و بازي كنيم.
اما تو اي انسان، با چشمان خون آلود خود من و هزاران امثال من ضعيف و بي پشت و پناه را تعقيب ميكني... پنهان و بي صدا نزديك مي آئي، در دستت سلاح كشنده است و گلوله خائنت زندگي ما را از دستمان ميگيرد.
بله، چطور نترسم؟ آخر فقط كمي بيش از يك هفته است كه پا به اين دنيا گذاشته ام و در اينمدت چقدر وحشت و غم و غصه تحمل كرده ام!
چندي پيش يك روز باراني بود. مادرم كه آنوقت هنوز زنده بود خوش و خرم زير درختهاي جنگل ايستاده با اشتهاي تمام علف ميخورد. منهم خوشحال و بي خيال پهلوي او ايستاده نه از دشمنان انديشه ميكردم نه از مرگ. قطرات شفاف باران آهسته روي برگهاي كلفت جاري بودند. من سرم را زير اين قطرات گرفته از طراوت آنها لذت ميبردم.
مادرم از من پرسيد:- دختركم خوشت مي آيد؟
من سرم را تكان دادم، دورو بر او جست و خيز كردم و پوزه ام را بسينه اش زدم. نزديك ما درخت خشكيده اي بود، سينه سرخي از تنه آن بالا رفته و منقارش را جرنگ جرنگ به آن ميزد.

من تعجب ميكردم كه چطور اين پرنده كوچك در جنگ سروصد راه مي اندازد ولي مادرم به اين بزرگي نميتواند چنين كاري بكند؟ سينه سرخ اطراف تنه درخت حركت كرده، با چنگالش آنرا خراش ميداد و با منقارش بدور و بر آن ميزد. من با خوشحالي شيطنت سينه سرخ را تماشا ميكردم، در اينموقع ناگهان صداي چق چقي شنيدم. سرم را برگرداندم: پرنده اي را ديدم كه بالاي سر ما دور ميزند. مادرم گفت:- پشت سر من قايم شو، زود مخفي شو! اين كلاغ جنگلي است، چشمهايت را درمي آورد!
من حرف مادرم را گوش كردم و مادرم با سرش اين حيون منفور را از من دور ميكرد. كلاغ آنقدر در حمله بمن سماجت كرد كه آخر خودش خسته شد. با بيچارگي روي شاخه درخت نشست و هق هق ميكرد، مثل من از ته دل گريه ميكرد.
مادرم با خنده گفت: اين كلاغ خيلي مكار است، خودت ر از او حفظ كن! هميشه به آهوهاي كوچك مثل تو حمله كرده همينطور گريه و زاري ميكند. اگر تصادفاً در آن نزديكي بچه احمق و بي تجربه اي پيدا شود و بداد و فرياد او گوش دهد، همين كافي است كه پائين بيايد و چشمهاي او را در بياورد!...
از صحبتهاي مادرم بدنم لرزيد.
- هرگز گول او را نخواهم خورد، الان قايم ميشوم!
- بلي دختركم، همين كار را بكن! تا وقتيكه مادرت زنده است از هيچ چيز نترس، ولي وقتيكه من نبودم از همه چيز احتياط كن!
آه، من بدبخت هنوز بايد چقدر چيزها را بدانم!...

چند روز پيش هوا خيلي گرم بود. مادرم ازجاي خود برخاست و مرا كنار آب برد. از تپه كم درختي گذشتيم و از نيزاري عبور كرده وارد دره عميقي شديم كه حتي نور آفتاب به آنجا نمي تابيد.
درختهاي دو طرف ايندره خم شده و سر شاخه هايشان بهم پيچيد بود. در انتهاي سرازيري، در پاي درختان، بوته هاي تمشك روئيده بودند و سر قرمز خود را بيرون آورده و در طول جوي آب صف كشيده بودند. جويبار خنك و شفافي كه جاري بود از روي تخته سنگها گذشته در بعضي جاها بصورت بركه هاي كوچك ايستاده بود. مادرم به طرف جوي آب رفته مستقيماً داخل يكي از اين بركه ها گرديد. من در طول سنگهاي تيز ساحلي بزحمت پشت سر و حركت ميكردم و سمهايم درد گرفته بود.
- دختركم نزديكتر بيا و توي آب بايست، در اين گرماي سوزان توي آب مطبوع است. من نزديك رفتم. اول يك پايم را با احتياط در آب گذاشتم. اما از شدت سردي آب طاقت نياوردم، و خود را عقب كشيدم.
- اوه چقدر سرد است، نميتوانم!...
- دخترك، هيچ طور نخواهي شد، بايد از بچگي عادت كني!
كمي در آب ايستاديم، و بعد درآمديم. از بالا، از طرف زمين باز جنگل همهمه اي شنيده ميشد.
مادرم گفت:- اينها آدم هستند، ما از آنها ترسي نداريم. يك زن با بچه اش آنجاست. دشمنان ما اينطور سر و صدا نميكنند. ولي با اين همه بايستي احتياط كنيم. از اين كوره راه بالا برويم و از علفزار عبور كنيم كه ما را نبينند.
مادرم جلو رفت. من نتوانستم خودداري كنم و به صحرا نگاه كردم. همينكه سرم را از پشت بوته درآوردم صدائي شنيدم كه ميگويد:
- اوه مادر جان، گرگ است! مادر، گرگ!
زن گفت:
- نترس عزيزم، نترس. نشان بده، ببينم كجاست؟
پسر بچه با چشمهاي پر از اشك مرا با انگشت نشان داده گفت: - آنجاست، نمي بيني؟ گوشهايش را از پشت درخت درآورده.
- بچه عزيزم، چه ميگوئي؟ اين گرگ نيست، آهوي كوچكي است، ببين چقدر قشنگ است!
بچه گفت:- مادر جان او را بگيريم. و ميخواست بطرف من بدود. مادرش گفت:- نه، پسر جان، بيچاره است. آخر آهو هم مادر دارد و براي او غصه ميخورد.
من نفسم را حبس كرده گوش ميدادم. بالاخره كلمات خيري درباره خودمان شنيدم. ميخواستم باز هم اين كلمات را بشنوم، اما مادرم پي من آمد و با اضطراب گفت:
- اوه، تو چقدر احمق هستي! حرفهاي آنها را باور كردي (گوشهاي خودش را تيز كرد.) زود پشت سر من بيا! آنها بمنزل خود برميگردند و براي شكارچي ها تعريف مي كنند كه ما را ديده اند. آنوقت بايد از زندگي خود وداع كني!
مادر بيچاره ام مثل اينكه قبلاً حس ميكرد كه چه اتفاقي خواهد افتاد.
مادرم خيز بزرگي زد و كنار رفت. من هم مثل او جستي زدم و هر دومان راست از كوه بالا رفتيم. در همين موقع شنيدم كه كسي پشت سرما فرياد زد: «اوه، مثل اينكه مادرش هم اينجاست!»

وارد بوته زار انبوهي شديم و پنهاني از سراشيبي كه روي آن نيشكر سبز شده بود گذشتيم.
ريشه هاي نيشكر با آب خنك چشمه ها سيراب مي شدند. روي زمين همه جا اثر سم آهوهاي كوچكي مثل من ديده مي شد. هوا فوق العاده گرم بود. ما از شدت گرما بيحال شده در نيزار دراز كشيديم. برگهاي پهن ما را از اشعه سوزان آفتاب حفظ ميكردند.
ناگهان از پشت كوهها ابرهاي سياه بالا آمده جمع شدند. آسمان غريد و برق زد. ستونهاي كج باران روي كوههاي دور دست فرو ميريخت و قطرات بزرگ آن بسرعت به برگها خورده صدا ميكرد. چنان غرشي برخاست مثل اينكه كوهها خراب شده جنگلها از هم ميريزند. همه جانداران ساكت بودند: پرنده ها ديگر بازي و جيك جيك نميكردند. كلاغ منفور كه كمي پيش آنقدر مرا ترسانده بود، حالا بهيچوجه بنظرم وحشتناك نمي آمد. روي شاخه هاي بيد نشسته و چشمهايش را بسته بود، از منقارش جوي آب جريان داشت و بالهاي خيسش بوضع اسف انگيزي آويزان شده بود. پهلوي او سينه سرخ نجيب و بي آزار نشسته و پلكهاي چشمش را بطرز مخموري بسته بود. بعد گنجشك جنگلي بطرف پائين پريد و «جيرجير» كرد. كلاغ از صداي او چنان ترسيد كه چشمهايش از حدقه بيرو آمد. هراسان به شاخه نگاه كرده فرياد ميزد: «چخي، چخي!» من خنده ام گرفت، چه فكر ميكردم كه او از همه قوي تر است. اما حالا چه از آب درآمده بود!
رعد و برق تمام شد. يكدفعه همه جا اطراف ما بصدا درآمد. برگها و علفها اشك زلال شادي ميريختند.
مادرم هميشه دوست داشت بعد از باران گردش كند. مقدار زيادي روي چمن ها راه رفت و مرا همراه خود برد. اين دفعه هم بالاي كوه رفتيم.
صداي دلنواز ني شنيده مي شد. در پاي كوه گله بزرگي مي چريد. گوسفندها علفهائي را كه از باران شسته و مرطوب شده بود ميكندند و با لذت ميخوردند. نصف قرص خورشيد در پشت كوهها پنهان شده اشعه رنگ پريده آن با سر كوهها و درختها وداع ميكردند.

در انتهاي دره چوپاني كه خود را به كپنگ پيچيده بود نشسته ني ميزد. پهلوي او سگ پشمالوئي خوابيده و سر موحش خود را روي پاهايش گذاشته بود. با دقت تمام گوسفندان ر ميپائيد و گاهگاه نگاه باوفائي به صاحب خود ميكرد.
مادرم گفت:
- اينجا جاي بديست. چوپان اسحله ندارد و براي ما خطرناك نيست. اما ممكن است سگ بفهمد و به ما حمله كند. برگرد و مواظب باش: اگر بطرف ما آمد من سعي ميكنم سر او را گرم كنم و تو از موقع استفاده كرده توي علفها مخفي شو. گوسفندها فهميدند ما آنجا هستيم و با اضطراب سر خود را بطرف ما برگرداندند. من داخل بوته زارهاي انبوه خود وحشي شدم و بي آنكه چشم هم بزنم، سگ موش بادم پشمالو و گرد را تعقيب ميكردم. سگ ناراحتي گله را حس كرد و گوشهايش تيز شد. شروع بجست و خيز و عوعو كرد.
چوپان فريادي زد. بدنم از ترس لرزيد. سگ مادرم را ديد و بطرف او پريد. مادرم كنار جست و بسرعت مخفي شد. چشمهايم را اشك پر كرد و قلبم از حركت ايستاد. واي بر من اگر اين سگ لعنتي مادرم را بگيرد!
تا مدتي بعد از آن هم صداي پا و گرمب گرمب سنگهائي را كه به دره مي افتادند مي شنيدم.
آه، اگر اين اژدها بتواند مادرم را بگيرد و او را با دندانهاي تيز خود پاره كند، چه خواهد شد؟
هوا تاريك شد. چوپان سو زد و گوسفندان را جمع كرده و به آغلشان برد. من لرزان و هراسان ميديدم كه چطور چوپان گوسفندان بدبخت را با چوبدستي خود ميراند و به آنها سنگ مي اندازد. خود را با سنگ بروي بره كوچولوئي مثل من انداخت. بره بدبخت بزمين افتاد و پاهاي كوچكش ضرب ديد. چوپان سر كوه رفت و كورشيا سگ خود را صدا كرد. كمي بعد ديدم كه كورشيان زبان سرخ درازش را درآورده بالاي تپه پهلوي صاحبش راه ميرود. ترس مرا فرا گرفت: نكند كه اين پوزه موحش با خون مادر من رنگين شده باشد؟ تاريكي و سكوت همه جا را فرا گرفت. مادرم كجا رفت؟ آيا او زنده است؟ اگر مرا پيدا نكند چه به سرم خواهد آمد؟ در همين موقع صداي بع بع كه خيلي شبيه صداي مادرم بود شنيدم. من همه به او جواب دادم. مادر بدبختم كف كره و خيس عرق خود را بطرف من انداخت.
- كوچولوي من، تو اينجا هستي؟ نترس، مادرت زنده است. سگ و گرگ هيچوقت نميتواند مرا بگيرند. بعد از من پرسيد:- تو در اينجا چه بسرت آمد؟
گفتم:
- هيچ اتفاقي براي من نيفتاده.
مرا ناز كرد.
آه، پيش كه بروم و اشك بريزم؟ از كه خواهش كنم؟ كه ميتواند به من كمك كند كه اگر يك دفعه هم باشد باز چشمان مادرم را ببينم؟ كه نوازش او را به من برميگرداند؟
چطور اين غم و غصه را تحمل كنم؟ آه، چرا اين دشمن خونخوار يكباره مرا هم با او نكشت؟ چرا من بايد در دنيا رنج بكشم؟
همين ديروز به مادر زرنگ و قشنگم نگاه ميكردم و لذت ميبردم. هيچ ميتوانستم فكر كنم كه امروز او را براي هميشه از دست خواهم داد؟...
تمام شب روي چمن ها راه رفتم و چيزي را حتي ما را بهم نزد. بعد وارد جوزاري شديم و شكم سير علف هاي تر و تازه خورديم. همينكه هوا روشن شد. بجنگل برگشتيم.
لعنت بر اين سپيده صبح!
روي صحرائي كه راه ميرفتيم علف پرپشتي روئيده بود. چند درخت آلبالوي كوچك نيز آنجا ديده ميشد. دسته هاي پرندگان بالاي درختان حركت مي كردند و غلغله شادي آنها از دور به گوش ميرسيد. بعضي از آنها نزديك مي شدند و بعضي ديگر با منقارشان دانه براي بچه هاي خود ميبردند.
مادرم مرا متوجه كرد كه بايد بهر دو طرف نگاه كنم: در اينموقع راه رفتن خطرناكست، دشمن بعد از باران ما را بارد تازه پاهايمان دنبال ميكند. اين آخرين هشيار باشي بود كه از مادرم شنيدم. او مضطرب بود، مثل اينكه چيز بدي احساس كرده بود، برگي از درخت ميكند و ساكت گوش ميداد...
جلو ما بوته زار انبوهي بود كه چند چنار كوچك آنجا سبز شده بود. يكدفعه صدائي شبيه غرش رعد شنيده شد. غلغله در كوهها و تپه ها افتاد، برگهاي درختان بجنبش آمد و گلها تكان خوردند. دود به داخل علفهاي پر شبنم نفوذ كرد.
مادرم ناله اي كرد و با سنگيني روي دستهايش نشست و بزمين غلطيد. آه، مصيبت بر من وارد شد!
من سرجايم خشك شده ديدم چطور سر مادرم خم شد و بزمين افتاد و رد پهن قرمزي روي علفها باقي گذاشت.
جواني با چوخاي خاكستري رنگ از ميان بيشه چنار بيرون جست.
فرياد زد:- اوه، موفق شدم! او بسرعت بطرف مادرم دويد مادر بدبختم چند بار سعي كرد بلند شود، اما زانوهايش خم شد و دوباره بزمين افتاد و بتدريج غلطيده دورتر رفت. وقتيكه ديدم شكارچي منفور خنجر براق خود را بيرون كشيد و به گردن مادرم زد، بدنم از وحشت سرد شد. خون او جهيد و درختان را آبياري كرد.
آه، مصيبت، مصيبت بر من! من همه اينها را ميديدم و نميتوانستم هيچ كمكي به او بكنم. جوان بار ديگر خنجر را به سينه مادرم، به همان سينه اي كه من ميمكيدم، فرو برد و آنرا شكافت. بعد مادرم را روي شانه اش انداخت و برد.
من از شدت گريه بزمين افتادم. چشمانم سياهي رفت.
از آن زمان من نه زنده هستم و نه مرده. هميشه گريه ميكنم و فقط گريه مرا تسكين ميدهد. راه ميروم و به درختها، كوهها و تخته سنگها شكايت ميكنم، به چشمه ها و علف ها شكايت ميكنم. ولي مادرم نيست. ديگر مادرم را نمي بينم. يتيم ماندم و نميدانم فردا بدست كه خواهم افتاد، طعمه كه ميشوم و چه كس دستش را بخون من رنگين ميكند.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837