جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  05/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

محبت ابدي
گروه: داستان كوتاه

موش پير از سوراخش بيرون آمد، اين طرف و آن طرف ر ا نگاه كرد و به طرف ساحل رودخانه به راه افتاد .
قورباغه سبزي كه روي سنگ خيسي نشسته بود و با دهان باز انتظار مي كشيد كه مگسي بداخل دهانش برود به او گفت:
- صبر كن... كجا مي روي؟
موش كه ايستاده بود گفت:- مي خواهم فرار كنم.
قورباغه پرسيد:- از دست چه كسي مي خواهي فرار كني؟
موش جوابداد:- از دست زنم.
قورباغه باز پرسيد:- چرا مي خواهي فرار كني؟
موش جواب داد:- آخر او خيلي بداخلاق است. كار هر روز ما دعوا است. امروز بعد از ظهر خوابيده بودم. او به من حمله كرد و بلندترين موي سبيلم را كند. نگاه كن. ببين حالا به چه چيزي شباهت دارم.

قورباغه گفت:- آقا موشه، هيچ اهميتي ندارد. تو مثل سابق قشنگ و زيبا هستي. اما چرا مي خواهي فرار كني؟ شايد قصد داري خودت را غرق كني؟
موش جواب داد:- مگر ديوانه ام كه چنين كاري بكنم. مي خواهم در ساحل رودخانه منتظر بمانم تا يكي از اين كشتي هايي كه گندم بارشان است برسد. من خيلي به گندم هائي كه باركشتي هاست علاقه دارم.

قورباغه گفت:- ببين آقا موشه، اين جا پيش من بمان. من و تو مي توانيم زوج خوبي باشيم. وقتي كه تو غمگين باشي بهترين آوازهايم را برايت مي خوانم.
موش گفت:- پس همين حالا يكي از آن ها را برايم بخوان.
قورباغه به داخل آب جست زد و دهان باز كرد و خواند. بعد باز به روي زمين برگشت و به موش كه خيلي متعجب شده بو د نگاه كرد.

موش به او گفت:- تو بهترين خواننده دنيا هستي، چرا در اپرا آواز نمي خواني؟
قورباغه گفت:- از من تقاضا كردند كه در اپرا آواز بخوانم اما خودم قبول نكردم. ميل داري كمي با هم گردش كنيم؟
موش جواب داد:- با كمال ميل.

بعد به راه افتادند. قورباغه پشت سر هم حرف مي زد: تعريف مي كرد كه چطور شوهر عزيزش را لكلكي خورده است و او چطور براي نجات جانش خود را به داخل آب پرتاب كرده است.
موش كه به هيجان آمده بود گفت.
- تو زبان باز ترين قورباغه اي هستي كه من ديده ام. چرا شعر نمي گوئي و براي بچه ها قصه نمي نويسي؟
قورباغه گفت: چرا نمي نويسم. خوب هم مي نويسم. اسم من در همه مجله هاي قورباغه هست.

در اين موقع آن دو وارد باغ آسيابان شدند و زير سايه برگي توقف كردند. در نزديكي آن ها پرنده اي مي خواست گياهي را با نوك خود بكند، اما گياه مقاومت مي كرد.
قورباغه كه با چشم هايش مي خواست موش را بخورد به او گفت:
- آقا موشه، ميل داري كه ما دو تا براي همه عمر با هم باشيم؟
موش زير لب گفت:- تو مي گوئي، اما چطور ميشود اين كار را كرد؟
قورباغه گفت:- الان مي گويم.
بعد رو به پرنده كوچكي كه گياه را مي كند كرد و پرسيد:
- آهاي! پرنده كوچولو، با اين علف مي خواهي چه كار بكني؟
پرنده جواب داد:- مي خواهم با آن لانه ام را تعمير كنم.
قورباغه گفت:- اين يكي را بياور اينجا، براي تو خيلي ساده است كه علف ديگري پيدا كني.
پرنده علف را آورد.

آن وقت قورباغه به او گفت:- حالا يكي از پاهاي مرا با كمك اين علف به يكي از پاهاي اين آقا ببند. خيلي محكم هم ببند.
پرنده تا آنجا كه مي توانست پاهاي آن دورا محكم به هم بست. اما هنوز از آن جا دور نشده بود كه لك لك بزرگي در آسمان باغ پيدا شد. قورباغه گفت:
- آهاي! لك لك!
بعد جست زنان به طرف رودخانه رفت و موش را هم به دنبال خود كشيد. وارد آب شد، به طرف سوراخي رفت و خود را زير سنگي پنهان كرد اما موش غرق شد بي آن كه بتواند فريادي بكشد و كمك بخواهد. وقتي كه لك لك رفت قورباغه به روي آب آمد. موش بي جان هم همينطور. كلاغ گرسنه اي كه آن را ديد گفت:
- آها! اين همان چيزي است كه من مي خواستم.
و تند مثل تير به طرف آب حمله ور شد. موش را به منقار گرفت و به آسمان برد.
قورباغه كه سرازير آويزان شده بود به آسمان برده شد. قورباغه از آن بالا مي ناليد:
- آه! آه! كار من ديگر تمام شد.
لك لك كه خم شده بود و در كمين مارمولك بود سري برگرداند و كلاغ را نگاه كرد و با حسرت گفت:
- به اين مي گويند اقبال و بخت! با يك تيرد و نشان!

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837