موش پير از سوراخش بيرون آمد، اين طرف و آن طرف ر ا نگاه كرد و به طرف ساحل رودخانه به راه افتاد . قورباغه سبزي كه روي سنگ خيسي نشسته بود و با دهان باز انتظار مي كشيد كه مگسي بداخل دهانش برود به او گفت: - صبر كن... كجا مي روي؟ موش كه ايستاده بود گفت:- مي خواهم فرار كنم. قورباغه پرسيد:- از دست چه كسي مي خواهي فرار كني؟ موش جوابداد:- از دست زنم. قورباغه باز پرسيد:- چرا مي خواهي فرار كني؟ موش جواب داد:- آخر او خيلي بداخلاق است. كار هر روز ما دعوا است. امروز بعد از ظهر خوابيده بودم. او به من حمله كرد و بلندترين موي سبيلم را كند. نگاه كن. ببين حالا به چه چيزي شباهت دارم.
قورباغه گفت:- آقا موشه، هيچ اهميتي ندارد. تو مثل سابق قشنگ و زيبا هستي. اما چرا مي خواهي فرار كني؟ شايد قصد داري خودت را غرق كني؟ موش جواب داد:- مگر ديوانه ام كه چنين كاري بكنم. مي خواهم در ساحل رودخانه منتظر بمانم تا يكي از اين كشتي هايي كه گندم بارشان است برسد. من خيلي به گندم هائي كه باركشتي هاست علاقه دارم.
قورباغه گفت:- ببين آقا موشه، اين جا پيش من بمان. من و تو مي توانيم زوج خوبي باشيم. وقتي كه تو غمگين باشي بهترين آوازهايم را برايت مي خوانم. موش گفت:- پس همين حالا يكي از آن ها را برايم بخوان. قورباغه به داخل آب جست زد و دهان باز كرد و خواند. بعد باز به روي زمين برگشت و به موش كه خيلي متعجب شده بو د نگاه كرد.
موش به او گفت:- تو بهترين خواننده دنيا هستي، چرا در اپرا آواز نمي خواني؟ قورباغه گفت:- از من تقاضا كردند كه در اپرا آواز بخوانم اما خودم قبول نكردم. ميل داري كمي با هم گردش كنيم؟ موش جواب داد:- با كمال ميل.
بعد به راه افتادند. قورباغه پشت سر هم حرف مي زد: تعريف مي كرد كه چطور شوهر عزيزش را لكلكي خورده است و او چطور براي نجات جانش خود را به داخل آب پرتاب كرده است. موش كه به هيجان آمده بود گفت. - تو زبان باز ترين قورباغه اي هستي كه من ديده ام. چرا شعر نمي گوئي و براي بچه ها قصه نمي نويسي؟ قورباغه گفت: چرا نمي نويسم. خوب هم مي نويسم. اسم من در همه مجله هاي قورباغه هست.
|