خرس مدت زيادي از آب چشمه اي كه اطراف آن را خزه گرفته بود خورد و بعد به طرف درخت كلفت و شكافداري كه خانه اش بود به راه افتاد.
خرس گفت: چه بخورم؟ و باز تكرار كرد: چه بخورم؟ آهان، مورچه، ترا مي خورم. مورچه سياه كوچكي كه كدوي كوچكي بدوش گرفته بود تا برود ازچشمه آب بياورد وقتي كه اين حرف را شنيد ترسيد و دور و برش را نگاه كرد. فقط يك برگ خشك پيدا كرد و فوراً زير آن قايم شد.
خرس خم شد و به طرف برگ فوت كرد. برگ كنار رفت و خرس مورچه را كه ترسيده بود و رنگ به صورت نداشت پيدا كرد. مورچه پرسيد: چرا مي خواهي مرا بخوري؟ خرس جواب داد: چون تصميم گرفته ام همه شما مورچه ها را بخورم. شما در مزرعه گرمتان مي شود و آن وقت مي رويد همه آب چشمه مرا ميخوريد. براي همين است كه مي خواهم همه شما را بخورم و اين كار را از تو شروع مي كنم. مورچه با خواهش و التماس گفت: - مرا نخور. اجازه بده كدوي خودم را براي آخرين بار پر آب كنم و براي مورچه هاي ديگر ببرم. آنها همه شان تشنه و خسته منتظر من هستند. وقتي كه آب را به آنها رساندم برمي گردم تو مرا بخور. همين جا منتظرم باش! خرس غرغر كرد و گفت: من براي موجود كوچكي مثل تو منتظر نمي مانم. مورچه آهي كشيد و گفت: ترا بخدا گوش كن! اگر مرا زنده بگذاري پندي به تو مي دهم. خرس گفت: بگو! مورچه گفت: يكي بخور و دو تا براي زمستانت نگاه دار. خرس گفت: خوب. منهم پند ترا به كار مي بندم. حالا ترا مي خورم و دو مورچه ديگري را كه بگيرم براي زمستانم نگاه مي دارم. آنوقت مورچه را خورد و روي جاده فقط ماند همان كدوي زرد رنگ.
|