جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  05/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

خرس و مورچه ها
گروه: داستان كوتاه

خرس مدت زيادي از آب چشمه اي كه اطراف آن را خزه گرفته بود خورد و بعد به طرف درخت كلفت و شكافداري كه خانه اش بود به راه افتاد.

خرس گفت: چه بخورم؟
و باز تكرار كرد: چه بخورم؟ آهان، مورچه، ترا مي خورم.
مورچه سياه كوچكي كه كدوي كوچكي بدوش گرفته بود تا برود ازچشمه آب بياورد وقتي كه اين حرف را شنيد ترسيد و دور و برش را نگاه كرد. فقط يك برگ خشك پيدا كرد و فوراً زير آن قايم شد.

خرس خم شد و به طرف برگ فوت كرد. برگ كنار رفت و خرس مورچه را كه ترسيده بود و رنگ به صورت نداشت پيدا كرد.
مورچه پرسيد: چرا مي خواهي مرا بخوري؟
خرس جواب داد: چون تصميم گرفته ام همه شما مورچه ها را بخورم. شما در مزرعه گرمتان مي شود و آن وقت مي رويد همه آب چشمه مرا ميخوريد. براي همين است كه مي خواهم همه شما را بخورم و اين كار را از تو شروع مي كنم.

مورچه با خواهش و التماس گفت:
- مرا نخور. اجازه بده كدوي خودم را براي آخرين بار پر آب كنم و براي مورچه هاي ديگر ببرم. آنها همه شان تشنه و خسته منتظر من هستند. وقتي كه آب را به آنها رساندم برمي گردم تو مرا بخور. همين جا منتظرم باش!

خرس غرغر كرد و گفت: من براي موجود كوچكي مثل تو منتظر نمي مانم.
مورچه آهي كشيد و گفت: ترا بخدا گوش كن! اگر مرا زنده بگذاري پندي به تو مي دهم.
خرس گفت: بگو!
مورچه گفت: يكي بخور و دو تا براي زمستانت نگاه دار.
خرس گفت: خوب. منهم پند ترا به كار مي بندم. حالا ترا مي خورم و دو مورچه ديگري را كه بگيرم براي زمستانم نگاه مي دارم.
آنوقت مورچه را خورد و روي جاده فقط ماند همان كدوي زرد رنگ.

مورچه هاي تشنه مدتي منتظر ماندند. بعد يكي يكي پشت سر هم از لانه بيرون آمدند و وارد جاده شدند. از بلبلي كه روي درخت گردو نشسته بود و مثل اين كه اصلا چيزي نديده باشد آواز مي خواند پرسيدند:
- خواهرك ما كجاست؟ نكند كه در چشمه غرق شده باشد؟
بلبل جواب داد: نه، در چشمه غرق نشده، خرس او را خورده است.
اين را گفت و دوباره بنا كرد به آواز خواندن.
مورچه جلوي برگشت تا بدومي خبر بدهد و دومي به سومي و سومي به چهارمي و همينطور...
مورچه هاي سياه كه خشمگين شده بودند بجاي اين كه به لانه خودشان برگردند تند به طرف خانه خرس رفتند. يك روز تمام طول كشيد تا به آن جا رسيدند. زمين را امتحان كردند، ديدند شكافي دارد. وارد شكاف شدند و نرم نرم شروع كردند به كندن زمين.

آبدزدك پيري كه آن ها را ديد پرسيد: اين جا چه كار مي كنيد؟
مورچه ها جواب دادند: براي خرس گودال مي كنيم.
آبدزدك گفت:
- من هم به شما كمك چون با اين خرس خرده حسابي دارم. سال گذشته دو تا ازبچه هاي مرا خورده است.
آن ها شروع كردند به كار و يك روز، دو روز، سه روز، ده روز كندند و كندند. در زير درخت گودال بزرگي درست كردند. اما خرس از اين موضوع خبري نداشت، چون مورچه ها و آبدزك زمين را از زير خالي مي كردند و بالاي سوراخ به اندازه دو انگشت خاك باقي مانده بود.

روز دهم، وقتي كه ماه درآمد، خرس از راه رسيد. از يك آغل دو تا بره خورد بود و حسابي خوشحال بود. جلو خانه اش ايستاد و گفت:
- در اين دنيا چه كار مانده كه نكرده باشم؟ من آدم خورده ام، عسل خورده ام. فقط در مهتاب نرقصيده ام. فقط همين يك كار را نكرده ام كه حالا آن را هم مي كنم.

بعد شروع كرد به پايكوبي. پوسته نازك زمين طاقت نياورد، گودال دهان باز كرد و خرس توي آن افتاد.
صبح روز بعد دهاتي هائي كه اين قدر از خرس بدي ديده بودند آمدند و پوستش را كندند.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837