جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  31/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

پسرك خسيس
گروه: داستان كوتاه

«باباپودو» كارش اين بود كه دور دهكده بگردد و تخم مرغ جمع بكند. شبي براي پترچوي كوچولو تعريف كرد كه هنگام گذشتن از يك پل سنگي، داخل جنگل اسرارآميزي شده است. در آن جنگل خانه كوچكي ديده كه همه آجرهايش از شكولات بوده است. روي درخت هائي از شكولات، پرنده هائي از شكولات آوازمي خوانده اند. خرگوش هائي هم از شكولات به دنبال هم در قلمستان مي دويده اند و حشرات شاخداري روي علف راه ميرفته اند و اين حشرات هم از شكولات بوده اند.

پترچو گفت: فردا من به آن جا ميروم.
پودو پرسيد: چرا؟
پترچو جواب داد: از اينكه هر روز بايد به مدرسه بروم و درس بخوانم و مسأله حل كنم خسته شده ام مي خواهم به اين جنگل فرار كنم و بدون خيال زندگي كنم. تمام روز از آن حشره هاي شكولاتي مي خورم و شب وقتي كه به خانه برگشتم و خوابيدم، اگر نصف شب بيدار شدم يكي از آن آجرهاي شوكولاتي خانه را مي خورم. توي جنگل آن قدر زندگي مي كنم تا خانه و همه حشره ها را خورده باشم. بعد يك خرگوش شكولاتي مي گيرم و مي آورم اين جا.

پودوپير گفت: خوب. اما رودخانه پل ندارد. به جاي پل يك رشته موروي رودخانه كشيده اند.
پترچو پرسيد: پس پل چطور شده؟
پودو جواب داد: پل را خراب كرده اند.
پترچو گفت: خوب، باشد، مانعي ندارد. از روي مو رد مي شوم.
پودو گفت: تو اگر پسر خوبي باشي مي تواني از روي مو رد بشوي، اما اگر خوب نباشي «مو» پاره مي شود و تو مي افتي توي رودخانه.

صبح روز بعد كه رسيد پترچو كتاب مدرسه اش را با يك دانه نان گندم در كيفش گذاشت و از خانه بيرون آمد. اما بجاي اين كه به مدرسه برود راه جنگل جادو را در پيش گرفت و رفت و رفت و رفت تا به دهكده اي رسيد. اين دهكده كاملا خراب شده بود. يك خانه آن هم سالم نمانده بود. خورشيد بهاري به طور غمناكي آن جا را روشن كرده بود.

زير يك درخت گلابي، دختري روي سنگي نشسته بود و گريه مي كرد.
پترچو پرسيد: چرا گريه مي كني؟
دخترك جواب دا: چرا گريه نكنم؟ دو روز است كه چيزي نخورده ام. خانه ما خراب شده است و آردمان زير سنگ و آجر مانده. ديگر چيزي نداريم بخوريم. تو، توي كيفت چيزي داري؟
پترچو گفت: كتابم هست.
دخترك گفت: چيز ديگري نداري؟
پترچو گفت: چرا، يك سنگ دارم كه برداشته ام تا سگها را با آن بزنم.
دخترك پرسيد: كجا مي روي؟
پترچو جواب داد: - به يك جنگل. تو آن را نمي شناسي. صبر كن! وقتي كمي در آن جا زندگي كردم، بر مي گردم و برايت شكولات مي آورم.

پترچو باز به راه افتاد و رفت. نزديكي هاي شب، موقعي كه خورشيد از گردش خسته شده بود و پشت تپه ها مي رفت، پترچو كه تمام راه را رفته بود. به رودخانه رسيد. ديد روي رودخانه فقط يك مو كشيده اند. كمي فكر كرد، اما جانوران شكولاتي را به خاطر آورد و دهانش آب افتاد و تصميم گرفت برود. مثل يك بندباز به مو چسبيده و پيش رفت. به وسط هاي رودخانه رسيده بود كه ديد مو دارد پاره مي شود.

با خودش گفت: - اگر نانم را به دخترك گرسنه داده بودم سبكتر شده بودم و حالا مو... اما هنوز حرفش تمام نشده بود كه مو پاره شد و پترچو با سر به آب افتاد. ته رودخانه ماهي بزرگي منتظر بود و دهان باز كرده بود.

همين كه پترچو در آب افتاد ماهي او را خورد و به طرف دريا رفت و پترچو را به شهر زير دريائي برد. سلطان آن شهر نهنگ بود. ملكه نهنگ وقتي كه پترچو را ديد به قدري عصباني شد كه با دمش ضربه اي به آب ها زد و دريا از وسط بدو قسمت شد. از ماهي پرسيد:

- اين همان پترچو پسر خسيس است كه نخواست به دخترك گرسنه دهكده اي كه خراب شده بود نان بدهد؟
ماهي جواب داد: بله، اين همان پسر بدجنس است.
نهنگ پرسيد: اما او كه سبك است، چطور مو را پاره كرد؟
ماهي گفت: او چون به دروغ گفته بود كه توي كيفش سنگ گذاشته است و نخواسته بود به دخترك نان بدهد، نانش سنگ شد و سنگين شد و مو را پاره كرد.
نهنگ گفت: زود او را به زندان بيندازيد. پسر بدجنسي كه به بچه هاي گرسنه دروغ بگويد بايد تنبيه بشود.

پترچو صد سال تمام در شهر زير دريائي زنداني بود. وقتي كه صد سال گذشت همان ماهي كه پترچو را آورده بود او را برداشت و به دنياي خاكي آورد.

اما پترچو ديگر آن پسر بچه نبود. پيرمردي بود كه ريش سفيدي داشت. او هر قدر به دنبال دهكده خودشان گشت. نتوانست آن را پيدا كند. ديگر هيچوقت نتوانست.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837