«چاودار» پسر كوچولو از مادرش پر سيد: - مامان، چرا اين طور دور حياط مي گردي و گريه مي كني؟ چه چيزي اين قدر ترا ناراحت كرده است؟ مادر جواب داد: - چاودار، پسرم، غم و درد من براي پدر و هشت برادر توست كه همه شان آدم هاي شجاعي بودند. و براي خواهرت كه اسير شده است غصه دار هستم. چاودار پرسيد: پدرم و برادرهايم كجا هستند؟ خواهرم كجاست؟ مادر جواب داد: آن ها در سرزمين اژدرهاي سياه ناپديد شده اند. اول اژدها خواهرت را برد. وقتي كه اژدها آمد و بال هايش را باز كرد همه جا سياه و تاريك شد. فقط چشم هاي جانور روشن بود و برق مي زد. مي داني كه اژدها چند تا چشم داشت؟ هجده تا. خودت بشمار: اژدها نه تا سر داشت و روي هر سر دو تا چشم هولناك بود. اژدها وقتي كه خواهر كوچكت را گرفت، او را برداشت و به سرزمين خودش برد و آنجا زنداني كرد. مردم تعريف مي كنند كه آن جا همه چيز سياه رنگ است؛ خانه ها، خيابان ها، آدم ها، خورشد و درخت ها همه شا سياه هستند. آن جا درخت هاي سيب ميوه هايي مي دهند كه سياه رنگند. زمستان برفي كه در آن شهر مي بارد سياه است. خواهر كوچكت در آن شهر، در داخل كاخي كه از مرمر سياه ساخته شده زنداني است. در طبقه زير قصر هم پدر و برادرهايت در جائي تاريك به زنجير كشيده شده اند.
چاودار پرسيد: مامان، براي چه آن ها را به زنجير كشيده اند؟ مادر جواب داد: علتش اين است كه آن ها هر كدام مشعلي روشن كردند و به شهر سياه رفتند تا خواهرت را آزاد كنند. اما به جاي اين كه خواهرت را آزاد كنند، پدر و برادرهاي شجاع تو خودشان گرفتار شدند. اژدهاي سياه آن ها را در سياه چال هاي خودش زنداني كرد. كمترين نور و روشنائي به آن ها نمي رسد. چاودار كمي فكر كرد، آهي كشيد و گفت: - مامان، حالا نوبت من است كه براي نجات آنها بروم. مي روم تا اژدها را بكشم و آن ها را آزاد كنم. سرهاي اژدها را مي برم و درهاي زندانش را باز مي كنم. مادر لبخندي زد و پرسيد: - پسرم، سرهاي اين آدمكش ترس آور را با چه مي خواهي قطع كني؟ چاودار جواب داد: - با شمشير پدر بزرگ كه به ديوار آويزان است. زود يك دانه نان گندم برايم درست كن كه فر دا صبح مي خواهم حر كت كنم. مادر خمير درست كرد و از آن ناني پخت. چاودار سرگرم حاضر كردن ارابه چوبي اش شد. ارابه خيلي كوچك بود اما در عوض خيلي محكم و قشنگ ساخته شده بود. صبح زود بود كه چاودار برخاست و كيسه اش را به پشت خود بست و گربه واردكش را هم به ارابه بست و بعد از آن كه دست مادرش را بوسيد به راه افتاد. ارابه كه اردك و گربه آن را به دنبال مي كشيدند به حركت درآمد و پشت خوشه هاي بلند گندم از نظر ناپديد شد. نزديكي هاي غروب بود كه مسافرهاي ما به يك پل چوبي رسيدند. زير پل رودخانه اي جاري بود. چاودار نان گندم را از كيسه اي بيرون آورد و روي علف گذاشت و گفت: - خوب بيائيد و نان بخوريد. اردك گفت: - كمي صبر كنيد تا من بروم ماهي بگيرم و بر گردم. شما هم آتش درست كنيد. چاودار مقداري هيزم پيدا كرد و گربه هم كرم شب تابي گرفت. چاودار مقداري از هيزم ها را روي هم گذاشت و گربه هم كرم شبتاب را آرام روي آن ها گذاشت و شروع كرد به فوت كردن تا اين كه آتش شعله كشيد. نيم ساعت گذشت و بالاخره اردك سراپا خيس بود پيدا شد. چاودار پر سيد: ماهي چه شد؟ اردك جواب داد: - ماهي را خوردم. اما خودم نمي خواستم اين كار را بكنم. چاودار و گربه حرفي نزدند فقط نگاه با معنائي به هم كردند و مقداري نان خوردند و خوابيدند.
|