جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  10/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

پسرك شجاع
گروه: داستان كوتاه

«چاودار» پسر كوچولو از مادرش پر سيد:
- مامان، چرا اين طور دور حياط مي گردي و گريه مي كني؟ چه چيزي اين قدر ترا ناراحت كرده است؟
مادر جواب داد:
- چاودار، پسرم، غم و درد من براي پدر و هشت برادر توست كه همه شان آدم هاي شجاعي بودند. و براي خواهرت كه اسير شده است غصه دار هستم.
چاودار پرسيد: پدرم و برادرهايم كجا هستند؟ خواهرم كجاست؟
مادر جواب داد: آن ها در سرزمين اژدرهاي سياه ناپديد شده اند. اول اژدها خواهرت را برد. وقتي كه اژدها آمد و بال هايش را باز كرد همه جا سياه و تاريك شد. فقط چشم هاي جانور روشن بود و برق مي زد. مي داني كه اژدها چند تا چشم داشت؟ هجده تا.

خودت بشمار: اژدها نه تا سر داشت و روي هر سر دو تا چشم هولناك بود. اژدها وقتي كه خواهر كوچكت را گرفت، او را برداشت و به سرزمين خودش برد و آنجا زنداني كرد. مردم تعريف مي كنند كه آن جا همه چيز سياه رنگ است؛ خانه ها، خيابان ها، آدم ها، خورشد و درخت ها همه شا سياه هستند. آن جا درخت هاي سيب ميوه هايي مي دهند كه سياه رنگند. زمستان برفي كه در آن شهر مي بارد سياه است. خواهر كوچكت در آن شهر، در داخل كاخي كه از مرمر سياه ساخته شده زنداني است. در طبقه زير قصر هم پدر و برادرهايت در جائي تاريك به زنجير كشيده شده اند.

چاودار پرسيد: مامان، براي چه آن ها را به زنجير كشيده اند؟
مادر جواب داد: علتش اين است كه آن ها هر كدام مشعلي روشن كردند و به شهر سياه رفتند تا خواهرت را آزاد كنند. اما به جاي اين كه خواهرت را آزاد كنند، پدر و برادرهاي شجاع تو خودشان گرفتار شدند. اژدهاي سياه آن ها را در سياه چال هاي خودش زنداني كرد. كمترين نور و روشنائي به آن ها نمي رسد.

چاودار كمي فكر كرد، آهي كشيد و گفت:
- مامان، حالا نوبت من است كه براي نجات آنها بروم. مي روم تا اژدها را بكشم و آن ها را آزاد كنم. سرهاي اژدها را مي برم و درهاي زندانش را باز مي كنم.
مادر لبخندي زد و پرسيد:
- پسرم، سرهاي اين آدمكش ترس آور را با چه مي خواهي قطع كني؟
چاودار جواب داد:
- با شمشير پدر بزرگ كه به ديوار آويزان است. زود يك دانه نان گندم برايم درست كن كه فر دا صبح مي خواهم حر كت كنم.
مادر خمير درست كرد و از آن ناني پخت. چاودار سرگرم حاضر كردن ارابه چوبي اش شد. ارابه خيلي كوچك بود اما در عوض خيلي محكم و قشنگ ساخته شده بود.

صبح زود بود كه چاودار برخاست و كيسه اش را به پشت خود بست و گربه واردكش را هم به ارابه بست و بعد از آن كه دست مادرش را بوسيد به راه افتاد. ارابه كه اردك و گربه آن را به دنبال مي كشيدند به حركت درآمد و پشت خوشه هاي بلند گندم از نظر ناپديد شد. نزديكي هاي غروب بود كه مسافرهاي ما به يك پل چوبي رسيدند. زير پل رودخانه اي جاري بود. چاودار نان گندم را از كيسه اي بيرون آورد و روي علف گذاشت و گفت:
- خوب بيائيد و نان بخوريد.
اردك گفت:
- كمي صبر كنيد تا من بروم ماهي بگيرم و بر گردم. شما هم آتش درست كنيد.
چاودار مقداري هيزم پيدا كرد و گربه هم كرم شب تابي گرفت.
چاودار مقداري از هيزم ها را روي هم گذاشت و گربه هم كرم شبتاب را آرام روي آن ها گذاشت و شروع كرد به فوت كردن تا اين كه آتش شعله كشيد. نيم ساعت گذشت و بالاخره اردك سراپا خيس بود پيدا شد.
چاودار پر سيد: ماهي چه شد؟
اردك جواب داد:
- ماهي را خوردم. اما خودم نمي خواستم اين كار را بكنم.
چاودار و گربه حرفي نزدند فقط نگاه با معنائي به هم كردند و مقداري نان خوردند و خوابيدند.

فردا صبح بيدار شدند و باز به راه افتادند. چاودار رفيق هاي راهش را دلگرم مي كرد و مي گفت:
- آهاي اردك، آهاي گربه، تندتر...

تمام روز ارابه در راهي كه تامي نداشت پيش مي رفت. شب كه شد آن ها زير درخت بزر گ و ييري كه از دهكده زياد هم دور نبود ماندگار شدند. چاودار بقيه نان ر ا از كيسه بيرون آور د و روي دستمال سفره گذاشت و گفت:
- بيائيد كه مي خواهيم شام بخوريم.
گربه گفت:
- زياد عجله نكنيد، بوي گوشت مي شنوم. در اين نزديكي ها بايد حتماً دكان قصابي باشد، مي مي ر وم تا كمي گوشت بخرم. شما آتش درست كنيد تا گوشت را رويش كباب كنيم.
چاودار باز هيزم جمع كرد و اردك كرم شبتاب گرفت و با آن آتش درست كردند. مدتي گذشت تا اين كه گربه پيدا شد.
ما از بس خورده بود و شكمش پر شده بود نمي توانست راه برود. چاودار از او پرسيد:
- پس گوشت چه شد؟
گربه جواب داد:
- آنرا خوردم، اما دلم نمي خواست اين كار را بكنم.
چاودار و اردك حرفي نزدند فقط بهم نگاه با معنائي كردند.

بعد تكه اي نان خوردند و چون خيلي گرسنه بودند، بلافاصله خوابشان برد. صبح تازه سر زده بود كه باز به راه افتادند. وقتي كه شب شد مقابل آسياب كهنه اي ماندگار شدند. چاودار نگاهي به داخل آسياب انداخت اما كسي را نديد. آن جا فقط كوزه خاكي و ترك خورده اي ديده مي شد. ديگر چيزي نبود.
اردك گربه با هم گفتند:
- برادر ما گرسنه ايم.
چاودار دست به داخل كيسه برد و داخل آن را گشت بعد با تعجب گفت:
- عجب! بي آن كه خودم خواسته باشم نان را خورده ام.
گربه و اردك نگاه ترحم آميزي به هم انداختند اما حرفي نزدند. در همين موقع بود كه صاحب آسياب پيدا شد و به آن ها گفت:
- خيلي خوش آمديد. مهمانهاي عزيز، بگوئيد ببينم چيز خوردني همراه داريد يا نه؟ سه روز است كه من لب به خوراكي نزده ام. گرما رودخانه را خشك كرده است و آسياب منهم ديگر كار نمي كند و ديگر نمي توانم گندم آرد كنم.

اما مسافرهاي ما جواب دادند:
- نه بابا، ما چيزي نداريم. فقط يك دانه نان داشتيم كه آن ر ا هم خورديم. آسيابان گفت:
- عجب روزگاري است! كاش چپقم برايم مانده بود تا آن را چاق مي كردم و مي كشيدم و اقلا اشتهايم كور مي شد.
مسافرها پرسيدند:
- مگر چپقت كجاست؟
آسيابان جواب داد :
- به چاه افتاده! وقتي از چاه آب مي كشيدم چپقم بداخل چاه افتاد و يك ماهي بزرگ هم آن را خورد.
اردك چشم هايش برق مي زد گفت:
- چاه را نشانم بده! من اين ماهي را مي گيرم. اما بايد حلقه كوچكي دور گردنم باشد تا نتوانم آن را قورت بدهم.
آسيابان، حلقه اي را كه به انگشت داشت بيرون آورد و به گردن اردك انداخت. بعد همه به طرف چاه رفتند. اردك به داخل چاه رفت و ماهي را پيدا كرد و گرفت.
خواست آن را قورت بدهد اما حلقه نگذاشت ماهي از گلويش پائين برود. آن وقت از ته چاه داد زد:
- ماهي را گرفتم. اما نمي توانم بيرون بيايم.
گربه گفت: من ميروم تا به او كمك كنم.
اين را گفت و ماهرانه از چاه پائين رفت. به ته كه رسيد به اردك گفت:
- پشت من سوار شو و خودت را محكم نگاهدار.
اردك به پشت گربه سوار شد و گربه از چاه بيرون آمد. آسيابان ماهي را گرفت و چاقويش را از جيب بيرون آورد و شكم ماهي را پاره كرد و چپقش را برداشت. بعد ماهي را پاك كرد و آبگوشت خوبي از آن درست كرد. دم ماهي نصيب گربه شد و سرش را هم به اردك دادند. چاودار و آسيابان هم آبگوشت ماهي را سر كشيدند و گوشتش را هم خوردند. وقتي كه مي خواستند بخوابند آسيابان از چاودار پرسيد كه با اين ارابه عجيب و گربه و اردك به كجا ميرود و چاودار هم داستانش را از اول تا آخر براي آسيابان تعريف كرد.

فردا صبح وقتي كه بيدار شدند چاودار باز اردك و گربه را به ارابه اش بست. آسيابان هم بداخل باغش رفت و تنها كدوئي را كه مانده بود كند و كنار شمشير چاودار گذاشت و گفت:
- اين كدو را با رضايت تمام به تو مي دهم. آن را همراه خودت به شهر سياه ببر ، شايد به دردت بخورد. سفر بخير!

چاودار راه باريكي را در پيش گرفت و به طرف شهر سياه رفت. مسافرهاي ما صد شبانه روز راه رفتند اما هنوز هم به شهر سياه نرسيده بودند. در مدت سفر هر چه بيدار مي كردند مي خوردند. چاودار توت و توت فرنگي مي چيد، اردك قورباغه هاي كوچك را شكار مي كرد، گربه هم موش هاي صحرائي را مي خورد. روز صد و يكم بود كه آن ها جلو ديوار آهني بلندي ايستادند.

چاودار به گربه گفت:
- برو و ببين پشت اين ديوار آهني چه خبر است؟
گربه آرام از ديوار آهني بالا رفت. به دور و بر نگاهي انداخت و گفت: - من چيزي نمي بينم. همه جا تاريك است. اما صداي ناله عده اي را مي شنوم. چاودار گفت: اين صداي پدر و برادرها و خواهر من است. بيا پائين. اول كدو را مي پزيم و مي خوريم، بعد به اژدها حمله مي كنيم.

بعد شمشير را بلند كرد بزند به كدو. اما همين كه دستش را بالا برد اتفاق عجيبي افتاد. از كدو دري باز شد و از اين در هزار هواپيما بيرون آمدند. هواپيماها روي شهر سياه پرواز مي كردند، سوارها و زره پوش ها دور شهر حلقه زده بودند. شيپوري به صدا درآمد. از همه طرف افسرهايي آمدند. همه جلوي چاودار ايستادند و گفتند:
- چاودار هر چه مي خواهي فرمان بده!
چاودار گفت: - دستور ميدهم كه شهر را محاصره كنيد و به طرف اژدها هجوم ببريد. هواپيما به پرواز درآمدند سوارها حمله كردند و ديوار را خراب كردند و چند دقيقه بعد اژدهاي سياه را دست و پا بسته آوردند و به چاودار گفتند:
- خوب، با شمشيرت سرهاي جانور را ببر. چاودار گفت: - نه، او را نمي كشم، او را مي خواهم زنده نگاهدارم. افسرها پرسيدند: - پس مي خواهي چه كار كني؟ چاودار جواب داد: - او را با ارابه ام به شهر خودمان مي برم و در باغ وحش شهرمان مي گذارم تا بچه ها تماشايش كنند. بچه هاي شهر ما تا بحال اژدها نديده اند. خوب، حالا مرا به قصر ببريد.

افسرها او را به قصر اژدهاي سياه بردند. چاودار مغرورانه راه مي رفت و شمشير پدر بزرگش را به روي شانه اش گذاشته بود. وقتي به قصر رسيدند پسرك شجاع لگدي به در زد و وارد شد. اول خواهرش را ديد كه در يك قفس طلائي محبوس است و قفس به سقف آويخته است. افسرها قفس را شكستند و دخترك اسير را آزاد كردند. دختر خود را در آغوش برادرش انداخت و او را بوسيد. چاودار بعد به سراغ پدر و برادرهايش رفت. آن ها را ديد كه در تاريكي به زنجير بسته اند. آن ها را از زنجير آزاد كرد و به داخل روشنائي آورد. چقدر تعجب كرد: آنها هر كدام ريشي داشتند به درازي سه متر.

چاودار گفت: - خوب، ما كار خودمان را كرديم. خواست شمشير را وارد جلدش بكند كه همه هواپيماها و زره پوشها و سوارها و افسرها وارد كدو شدند. در كدو بسته شد و كدو غلتيد و غلتيد و داخل جنگل شد. چاودار خواهر كوچكش، برادرها و پدر ريشويش را سوار ارابه كرد. اژدها را هم داخل كيسه اش گذاشت و خودش هم سوار شد و ارابه را به راه انداخت. در راه هم پشت سر هم مي گفت: - آهاي گربه، آهاي اردك!

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837