«كلان- كلان» غول بزرگي كه پانصد سال در گودال بزرگي خوابيده بود بيدار شد و ديد كه خيلي خيلي گرسنه است. نيزه بزرگش را كه به اندازه يك درخت سپيدار اما زنگ زده بود برداشت و روي شانه اش گذاشت، شمشيرش را هم كه به اندازه اي سنگين بود كه سه نفر مرد هم نمي توانستند آن را بردارند به كمر بست و به راه افتاد و از كوهستان پائين آمد. انگشتر طلاي خيلي بزرگي درست مثل حلقه هاي آهني كه دور بشكه ها مي كشند به انگشت كرده بود. وقتي كه به پائين كوه رسيد زير درخت كاج سيصد ساله اي ايستاد. شمشيرش را كشيد و بلند كرد و زد به درخت بزرگ و سالخورده. غول بزرگ مي خواست ببيند كه مثل گذشته مي تواند درختي را به يك ضرب بيندازد يا نه. شمشير را كه به درخت زد، درخت از وسط به دو نيمه شد و روي زمين افتاد. دويست گنجشك كه در شاخه هاي درخت لانه داشتند بال و پر زنان گريختند و غول را نفرين كردند. يكي از گنجشكها كه پا و بالش شكسته بود از شاخه اي به شاخه اي پريد و با هزار زحمت خود را به دهكده «ماكوف- دول» رساند. در آن دهكده پسر بچه شجاعي زندگي مي كرد كه اسمش «ايجوميجو» بود. اين پسر با اين كه خيلي كوچك بود سبيل هاي پر پشت و بلندي داشت. «ايجو-ميجو» تا هفت سالگي كه به مدرسه رفت و خواندن و نوشتن ياد گرفت سبيل نداشت روزي معلم به بچه ها گفت كه بايد نمايش «مرد سبيلو» را بدهند و بعد از آنها پرسيد كه كدامشان حاضر ند سبيل بگذارند. «ايجو- ميجو» گفت: - من. آن وقت سبيل هاي بلند و پر پشت را به او دادند كه به پشت لبش بچسباند. وقتي كه نمايش تمام شد و «ايجو- ميجو» به خانه رفت. سبيلش را نكند و بدون اين كه صورتش را بشويد زير لحاف رفت و خوابيد. نيمه هاي شب بود كه موهاي سبيل ريشه دواند و به صورت «ايجو- ميجو» چسبيد. صبح كه شد خودش را در آئينه تماشا كرد و ديد كه سبيلش ديگر عاريه نيست. فهميد كه ديگر چاره اي ندارد و بايد بسازد. رفتن به سراغ سلماني هم برايش خيلي سخت بود.
|