«بابا ويچو»ي آسيابان پسري به اسم «پتكان» داشت كه مردي قوي و كاملاًَ سالم بود. باندازه يك فيل غذا مي خورد و موقعي هم كه مي خواست از چاه آب بخورد چاه مي خشكيد. وقتي كه سنگ آسياب را روي شانه اش مي گذاشت، انگار يك مگس روي شانه اش بود اما راه كه مي افتاد خيلي كند و سنگين راه ميرفت. اگر موقعي كه در جاده را ميرفت باد كلاه او را با خود مي برد و در ميان خاك مي انداخت پتكان روي برمي گرداند. پشت گوشش را مي خاراند و بعد به باد اشاره مي كرد و مي گفت: - حال كه تو به كلاه من احتياج داري، ببرش. پشت آسياب باباويچو باغچه اي بود با درختان سيب، گلابي، گيلاس و يك درخت گردوي كهنسال. هر روز صبح پتكان خود را بزور تا سايه درخت گردو مي كشاند، دراز به دراز مي افتاد و برگها را مي شمرد: يك، دو، سه، اما پيش از آن كه به ده برسد خسته مي شد و خواب ملايمي چشمان او را مي بست. در نقطه اي دورتر در پشت بيدستان، آسياب صدا مي كرد. اين آواز براي پتكان مثل لالائي بود. نزديكي هاي ظهر ما در پتكان به باغ مي آمد و ميوه هاي رسيده را در پيشندش جمع مي كرد. آن وقت پتكان بزحمت دهان باز مي كرد و مي گفت: - مامان، خواهش مي كنم مرا به پهلو بگردان چون از بس به پشت خوابيده ام خسته شده ام. زن پير با زحمت زياد و ناله كنان او را به طرف راست و چپ مي گرداند و به پسرش مي گفت: - بچه من، حالا كه هيچ، اما وقتي من و پدرت مرديم كي مي آيد از اين كمك ها به تو بكند؟ پتكان با هزار زحمت لب از لب برمي داشت و مي گفت: - بالاخره كسي پيدا مي شود مردم خوب در دنيا فراوانند.
روزي مادر كه براي شستن لباس روي سنگ صافي در كنار رودخانه زانو بزمين زده بود پايش لغزيد و توي آب افتاد. دهان باز كرد تا كسي را به كمك بطلبد ولي چند غلپ آب رفت توي دهانش و خفه شد. باباويچو خيلي گريه كرد. از غم موهاي سپيدش را كند، و آن قدر غصه خورد تا مريض شد و مرد. پتكان يك قطره اشگ هم نريخت. نه براي مادرش و نه براي پدرش. چون تنبلي او بيش از حد بود. حتي يك بار هم به سر قبر آنها نرفت. در آن هواي گرم تكان خوردن چقدر براي او مشكل بود. مطابق معمول در سايه درخت بزرگ گردو خوابيده بود و آه مي كشيد، چون كسي نبود كه او را از اين دنده بآن دنده بغلتاند.
از روزي كه باباويچو مرده بود، آسياب سكوت كرده بود و ديگر حركت نمي كرد. مردم براي آرد كردن گندم به آسياب هاي ديگر مي رفتند، چون پتكان نخواسته بود برخيزد و سنگها را به گردش بيندازد. باغچه هم همينطور به حال خود افتاده بود. سيب ها و گلابي هاي رسيده مي افتادند و سياه و فاسد مي شدند.
|