جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  01/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

تكه گوشت پر از درد
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: دكتر روبن سواگ

سرما! سرما!
سرمائي كه تا مغز استخوانها فرو مي رفت و آنها را يخ ميزد. طوفاني مهيب از كوههاي آلپ بپاخاست و آهنگ شهر كرد، به اينسو و آنسو مي دويد و در دره ها ميچرخيد و چون ديوانگان درختها را از ريشه بيرون مي كشيد و با خود مي برد.
برفها گلوله ميشدند و بهوا مي پريدند و از برابر او مي گريختند و در سوراخها و شكافهاي درشكه پناه مي جستند، يا در چشم اسب فرو مي رفتند و حيوان را از ديدن و رفتن باز مي داشتند.

بيچاره حيوان متحير مانده بود. پهلويش را بباد داد و دم خود را بزير شكم زد و كز كرد. برگشت و با نگاه ملتمسانه خود از من خواست كه بازگردم. بعد نااميد سر در پيش انداخته درشكه را بحركت درآورد. ته دره در برابر يك كلبه دور افتاده ايستاديم. ميبايست خانه بيمار همين جا باشد. از لاي در ناگهان چهار سر هراسناك، دو بچه و دو بز، پيدا شد.

- مادر! مادر!
در خانه مادر روي گهواره خم شد، نوزادي را شير ميداد. آنجا در آن كلبه زيرزمين و ميان آن ديوارهاي سياه انسان و حيوان در كنار يكديگر مي زيستند و در چنگال بدبختي همدرد يكديگر بودند. نفسهايشان را در هم آميخته بودند خود را گرم ميكردند.
- بچه ها، يك تكه چوب براي دكتر روشن كنيد.
- خير، خانم، لازم نيست. مريض را ميببينم.
از پله تاريكي باطاق بالا رفتيم. سقفي كوتاه كه در يك طرف بپايين سينه داده بود، آنرا بصورت يك مرغداني در آورده بود. برفهاي آب شده پشت بام از روي ديوارها راههاي سبز رنگي ايجاد كرده كاغذهاي ديوارها را تكه تكه آويزان ساخته بود. يك جفت پنجره محقر كه سوراخ ها و شكافهاي آنها را با كهنه پاره پر كرده و روي آنها را روزنامه چسبانده بودند، در آنجا بچشم ميخورد.

اين كلبه از بوئي مانند بوي حيوان مرده پر شده بود، هواي ترشيده و غليظ آن مثل سم تهوع انگيزي بود كه تنفس را مشكل مي ساخت. بي اختيار دستمالم را جلوي دهانم گرفتم.

زن با التماس گفت: «ببخشيد، من بس كه ملافه هايش را شستم، دستهايم از سرما ورم كرده. مثل بچه است. از بچه هم بدتر است!»
مريض سرش را در بستر تكان ميداد، مثل اينكه ميخواست گفته هاي زن خود را تصديق كند. بازوان خود را زير لحاف زيتوني رنگي پنهان ساخته بود. مريض گفت:«دكتر، من دستهاي شما را نميفشرم. آنها را نزديك لبهايم بياوريد تا ببوسم فقط لبهايم تميز مانده است.»

از تمام بدنش فقط يك سر نحيف و لاغر و باريك، فوق العاده لاغر، ديد ميشد و بقدري لاغر بود كه تمام استخوانهاي جمجمه اش مثل سر اسكلت تشريح پيدا بود. ولي رنگ و پوست چهره اش بيش از اين لاغري و فلاكت و كثافت، مرا بخود جلب ميكرد. در تمام ياخته هاي آن يك قطره خون نمانده بود. مثل پوست ليمو زرد بود. زردي اش كه فقط خاص بيماران مبتلا بسرطان است. اين زردي مهر مرگ آن بيماري وحشتناك بود.

همچنانكه در قديم بر پيشاني جنايتكاران داغ محكوميت مي زدند، اين بيماري شوم هم بر صورت قرباني خود پيش از وقت مهر مرگ مي زند. آنهم با چه پنهان كاري و خيانتي!
قربانيان او نه جوانان نوشكفته اند و نه پيرهاي پژمرده و لرزان، آنهائي هستند كه بكمال زندگي رسيده اند. آنهائي كه از كمال قدرت برخوردارند، آنهائي كه كودكاني در آغوش خود مي پروردند.
اين بيماري قربانيان خود را از ميان كساني انتخاب مي كند كه بهيچوجه سزاوار اين تنبيه وحشت انگيز نيستند.

او حكم خود را با آتش سوزان مهر نمي كند. بوسه خائنانه او بمحض تماس اثر كوچك بي اهميت و بي دردي باقي ميگذارد. يك زخم معمولي پس از سالها بزرگ ميشود و ريشه مي دواند و مثل سنگ سخت ميشود و همچون عنكبوت خون را مي مكد و بي دريغ مي كشد! اين مرض اثر خود را روي پيشاني باقي نميگذارد.
برعكس جائي را انتخاب ميكند كه ناپيداست: زير پستان زن كامل، يا بغل زهدان يك مادر، انتهاي گلوي اين يا كنج معده آنرا انتخاب ميكند، درست در سر روده يك مرد بدبخت مخفي ميشود. خلاصه آنجا را برميگزيند كه هيچكس نميتواند او را ببيند و جرأت نشان دادن بديگران را هم ندارد...

اين مهر آتشين محكوميت اگر بموقع ديده ميشد، ممكن بود آن را با تيغ بيرون كشيد، ولي حالا ديگر خيلي دير شده بود. اگر مريض پادشاهي هم بود، چاره اي جز تن دادن بمرگ نداشت... زخم سر روده بزرگ شده و ورم كرده بود، درست مثل قارچهاي سمي كه در جاهاي تاريك و پر زباله ميرويند سرخ و مرطوب و بدبو شده بود.

تازه اين قسمتي بود كه از خارج نمايان بود. اين طفيلي خونخوار از داخل چنان وسعت يافته بود كه شاهرگ را فشرده و يك ساق را از بالا تا پائين متورم و فلج ساخته بود. بيچاره در ميان زجرهاي جانگداز با نيروي فوق بشري مي كوشيد تا در آن حالت تكان نخورد و همچون مجسمه اي سنگ شود.

كيست كه در روزگار كودكي از شنيدن افسانه آن مرد بدبختي كه در كنج قصر خود بروي صندلي مرمريني بي حركت نشسته و پائين تنه اش سنگ شده بود، گريه نكرده باشد؟ درد زمينگيري اين مريض خيلي بيشتر از او بود... اگرچه خانه اش قصر نبود، ولي از قصر هم بالاتر، آشيانه محبتي بود. سالها همچون اسيران در مزرعه كار كرده بود تا كلبه اي براي خودش داشته باشد و حالا يك تكه چوب خشك هم در اين جا پيدا نميشد... با دختر يتيمي ازدواج كرده بود و اكنون سه بچه داشت. اين بدبخت ها مثل جوجه پرندگان كه به اميد خدا دهانشان را باز مي كنند، لبهايشان انتظار يك لقمه نان را ميكشيد... اگر اين چند تا بز را هم كه متعلق بمادرشان است، نداشتند پدر و فرزندانش چطور سير ميشدند؟ بيچاره بزها نميدانستند كه چه نقشه هائي براي فرداي آنها ميكشيدند.

زن ميگفت:«شنيدم دانشمندان ماده اي براي اين ناخوشي كشف كرده اند كه معجزه مي كند. ولي اينطور كه معلوم است كمي گران است... اگر اين بزها را بقصاب بفروشيم، شايد بتوانيم پول كافي بدست بياوريم.»
ماده معجره آسا! راديوم! راديوم!... كدام احمقي نام دلرباي تو را باين بدبختها گفته؟ اگر اين ها ميدانستند كه هر يك گرم تو بيست و پنجهزار ليره انگليسي ارزش دارد، اگر اينها ميدانستند كه اثر انوار تو هنوز هم براي ما مجهول و هولناك است، آنوقت اين بدبخت ها ديگر بي هيچ سر و صدائي ميمردند...

گويا بيمار آثار نوميدي و يأس را در صورت من خوانده بود:
- در اين صورت، دكتر، بهتر است تيغ را برداريد و گردنم را ببريد... من ديگر طاقت اينهمه درد را ندارم. مثل اينكه با شمشيرهاي آتشين تما ساقم را قاچ ميكنند. روده هايم پيچ مي خورد و خونريزي مي كند. اين خون تمام شدني نيست... بچه هايم در اين زير زمين گريه كنان پستانهاي بزها را مي مكند و من كه تا ابد در اين بستر ميخكوب شده ام، شيري را كه خوراك آنهاست مي دزدم... حالا كه اميد درماني نيست، خواهش دارم، دكتر، لطف بفرمائيد و من را از اين زندگي خلاص كنيد... يك گلوله سربي كه بپيشاني سگ محتضري اصابت ميكند خودش سعادتي است!

آيا از حالت مريض نااميدي كه ببازوهايت ميآويزد و مرگ مي طلبد و تو مجبوري او را طرد كني تا ماههاي طولاني در حال احتضار بسر ببرد، حالتي تأثرانگيزتر وجود دارد؟ اين تكه گوشت پر از درد به كي تعلق دارد؟ بمريض؟ بخانواده اش يا بقانون؟ بطبيب يا بخدا؟ بيماري مجهولي كه نه درمانش، نه موجبش، نه ميكرب و نه ريشه اش معلوم است!

نميتوانستم معالجه اش كنم، قادر بكشتن او هم نبودم. آخرين سلاحي كه داشتم مرفين بود. آه، اگر اين يگانه درمان در طبابت بود، من باز هم حرفه خود را دوست ميداشتم. اما اينهم فقط آخرين ساعتهاي احتضار را طلائي ميكند...
يك تزريق كوچك بدبختي را از يادش مي برد، بيمار به همه دردهايش مي خندد. تكه پاره هاي كاغذ ديوار را نمي بيند و خودش را به قصوري با ستونهاي طلائي مي برد و در آغوش پريان زندگي مي كند و در هنگام احتضار بخداي جاويد لبخند مي زند...

با عجله از پله هاي تنگ پائين رفتم، ولي اين بار زنش بازويم را گرفت:
- دكتر، بگوئيد ببينم آيا زنده ميماند؟ خوب ميشود؟ خدايا! خدايا! يتيم، بيوه! من اين بچه هاي يتيم را كجا ببرم؟ نه پدري دارم، نه مادري. در اين دنيا هيچ كس را ندارم. روزگار ما را زنده زنده بگور برد. اي مردم بيرحم. اي خداي بيرحم!
صورتش را با پيش بند پوشاند و آهسته هق هق گريه كرد تا شوهرش از بالا نشنود. ولي اين بچه ها كه هنوز قدشان بزانوهايم نمي رسيد، با نگاههائي تهديدآميز مرا احاطه كردند. ميخواستند بفهمند كه چرا مادرشان را بگريه انداخته ام. مثل اينكه تنها موجب بدبختي و دردهايشان من بودم.

حقيقتا هم اين مغزهاي كوچك حق داشتند؟ آيا حضور در جنايت، هر چند نتوانيم از آن جلوگيري كنيم، مساوي با خود جنايت نيست؟ پريشان و خجل خود را از كلبه بيرون انداختم و در گوشه درشكه كز كردم و دور شدم و از اين دره نفرين شده بي آنكه بعقب نگاه كنم فرار كردم.
سرما! سرما!

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837