آن روز سرم را با خواندن كتابهاي جادوگري پر كردم و با افكاري آشفته و اسرارآميز خود را بخيابان انداختم. آفتاب بهاري بر فراز سرم ميدرخشيد؛ از آن آفتابهاي نوازش دهنده و سرمست كننده روزهاي اول بهار بود. آفتابي هم در برابرم طلوع كرد؛ و اين آفتاب دختر بهاري بود، از آنهائيكه نمي سوزانند، اما بروح گرمي و حيات مي بخشند. نگاه چشمان آبي رنگش مانند نيلگونه آسمان كه از لاي ابرها خودنمائي مي كند مملو از سرور و خوشي بود. موهاي طلائي و آفتابگون او بيش از نوازشي كه بشانه هايش مي داد، افكار رهگذران را بخود جلب مي نمود. انسان در لحظه اي كه باو مينگريست خود را در زندگي خوشبخت مي پنداشت، زيرا دختراني بسن و سال او كه در حال شكفتگي هستند، چيزي در خود دارند كه بالاتر از زيبائيست.
آيا ميتوانستم جادو يا معجزه اي بالاتر از وجود او در برابر خود تصور كنم؟ بمن نزديك ميشد. چشمانم را بچشمانش دوخته بود، يك قدم مانده بود كه بمن برسد. ناگهان رنگش پريد؛ فريادي كشيد و مانند سنگي كه از آسمان فرو افتد، بشدت بزمين خورد.
پيش دويدم؛ نفسش پريده بود. دستهايش را فشردم؛ احساس نميكرد. صورتش روي زمين مثل تكه اي چوب افتاده و مانند پرنده مرده اي خشك شده بود. بازو و پاهايش مانند آهن سفت و مثل مرده سخت و كشيده بود. اين حالت لحظه اي بيش نپائيد. او را به پشت برگرداندم و دكمه هائي كه بدنش را در خود مي فشرد، پاره كردم و بندها را شل نمودم.
سپس صورت رنگ پريده اش سرخ و بعد كبود گرديد. عضلات چهره اش منقبض شد. زبانش در ميان دندانهايش كليد شده و خون آلودش مي غلطيد. سرش را همچون پتكي بر سنگفرش خيابان ميكوفت. دستها و پاها و تمام بدنش يكمرتبه و يك جا بلرزه مي افتاد. گردنش به گردن حيوان سربريده اي مي مانست. چشمانش مانند گلوله اي از حدقه بيرون آمده بود و سپيدي خود را به مردمي كه از هر طرف بسويش شتافته بودند و هراسناك باو مي نگريستند، نشان مي داد. او مثل فرشته سروري بود كه از افلاك در گل و لاي پرت شده باشد. سرانجام از ميان سرهاي مردم سري پيدا شد و گفت: - من خانه شانرا بلدم. دختر سيمون ميخوار است. دست و پايش را گرفته بودند. من به فكر فرو رفتم. او دختر جواني بود: زيبا ميان زيباها، باكره تر از هر باكره اي؛ فقط يك لبخندش كافي بود تا زندگي را شيرين كند. ولي همانطور كه پيرزني ميگفت:«حالا برود آنقدر انتظار بكشد تا شوهري برايش پيدا بشود!» با آنكه تمام بافت هاي بدنش پر از حيات و سعادت بود، خواه و ناخواه محكوم ببدبختي بود. سرنوشتش اين بود...
|