جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  10/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

دختر ميخوار
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: دكتر روبن سواگ

آن روز سرم را با خواندن كتابهاي جادوگري پر كردم و با افكاري آشفته و اسرارآميز خود را بخيابان انداختم.
آفتاب بهاري بر فراز سرم ميدرخشيد؛ از آن آفتابهاي نوازش دهنده و سرمست كننده روزهاي اول بهار بود. آفتابي هم در برابرم طلوع كرد؛ و اين آفتاب دختر بهاري بود، از آنهائيكه نمي سوزانند، اما بروح گرمي و حيات مي بخشند. نگاه چشمان آبي رنگش مانند نيلگونه آسمان كه از لاي ابرها خودنمائي مي كند مملو از سرور و خوشي بود. موهاي طلائي و آفتابگون او بيش از نوازشي كه بشانه هايش مي داد، افكار رهگذران را بخود جلب مي نمود. انسان در لحظه اي كه باو مينگريست خود را در زندگي خوشبخت مي پنداشت، زيرا دختراني بسن و سال او كه در حال شكفتگي هستند، چيزي در خود دارند كه بالاتر از زيبائيست.

آيا ميتوانستم جادو يا معجزه اي بالاتر از وجود او در برابر خود تصور كنم؟
بمن نزديك ميشد. چشمانم را بچشمانش دوخته بود، يك قدم مانده بود كه بمن برسد. ناگهان رنگش پريد؛ فريادي كشيد و مانند سنگي كه از آسمان فرو افتد، بشدت بزمين خورد.

پيش دويدم؛ نفسش پريده بود. دستهايش را فشردم؛ احساس نميكرد. صورتش روي زمين مثل تكه اي چوب افتاده و مانند پرنده مرده اي خشك شده بود. بازو و پاهايش مانند آهن سفت و مثل مرده سخت و كشيده بود. اين حالت لحظه اي بيش نپائيد. او را به پشت برگرداندم و دكمه هائي كه بدنش را در خود مي فشرد، پاره كردم و بندها را شل نمودم.

سپس صورت رنگ پريده اش سرخ و بعد كبود گرديد. عضلات چهره اش منقبض شد. زبانش در ميان دندانهايش كليد شده و خون آلودش مي غلطيد. سرش را همچون پتكي بر سنگفرش خيابان ميكوفت. دستها و پاها و تمام بدنش يكمرتبه و يك جا بلرزه مي افتاد. گردنش به گردن حيوان سربريده اي مي مانست.
چشمانش مانند گلوله اي از حدقه بيرون آمده بود و سپيدي خود را به مردمي كه از هر طرف بسويش شتافته بودند و هراسناك باو مي نگريستند، نشان مي داد. او مثل فرشته سروري بود كه از افلاك در گل و لاي پرت شده باشد. سرانجام از ميان سرهاي مردم سري پيدا شد و گفت:
- من خانه شانرا بلدم. دختر سيمون ميخوار است.
دست و پايش را گرفته بودند.
من به فكر فرو رفتم. او دختر جواني بود: زيبا ميان زيباها، باكره تر از هر باكره اي؛ فقط يك لبخندش كافي بود تا زندگي را شيرين كند. ولي همانطور كه پيرزني ميگفت:«حالا برود آنقدر انتظار بكشد تا شوهري برايش پيدا بشود!» با آنكه تمام بافت هاي بدنش پر از حيات و سعادت بود، خواه و ناخواه محكوم ببدبختي بود. سرنوشتش اين بود...

اما طبيعت آنقدر دردهاي مشابه و عجيب و غريب آفريده كه مجال آن نيست كه انسان حتي درباره يكي از آنها كاملاً فكر كند. وگرنه همان يكي مانند سيخ سرخي در مغز فرو ميرفت. مثل اين است كه كسي در قطار سريع السيري سوار باشد و از پنجره آن به چيزهائي كه در خارج از برابر چشمش ميگذرد، نگاه كند:
هنوز چيزي را نديده چيز ديگري جايش را ميگيرد. پرده را مي كشد و در دردهاي خود فرو مي رود. زندگي اين است. قطره اي اشك ريخته ميشود و سپس همه چيز فراموش مي شود.

بخصوص در بيمارستان زندگي همين طور است. پرده هاي رنج و بدبختي آنقدر سريع از پس يكديگر ظاهر ميشوند كه هرگز فرصت انديشيدن براي آدمي نمي ماند؛ حتي وقت براي پرده كشيدن هم ندارد، چه مجبور است چنگ در زخم همه فرو ببرد. در تختخوابي كه چند لحظه قبل نعش مرده سرد نشده اي افتاده بوده است، بيمار تازه اي را باميد آنكه او را از مرگ نجات دهند، مي خوابانند. روي ميز آهني هر روز خون چندين نفر با هم مخلوط ميشود و در گوشه اي مي بندد... و تمام اين دردها بقدري بهم شبيه اند كه كسي نمي تواند آنها را از يكديگر باز شناسد.

ناگهان حادثه شومي روي داد. صبح زمستاني بود. در اطاق گرم و دلچسب خود نشسته بودم و داشتم صبحانه ميخوردم و از استراحت صبحگاهي بيمارستان لذت مي بردم. ناگهان كسي بعجله در اطاقم را زد. سرپرستار بيمارستان كه پيرزني بود با رنگي پريده گفت كه زن سوخته اي را آورده اند و هم اكنون روي ميز عمل خوابيده است. تعجب كردم. سوخته ها كه كم نبودند؛ از اينها زياد مي آوردند. اما چطور اين زن كه با دستهاي پيرش دردهاي زيادي را پرستاري كرده بود، اينطور ناراحت و سراسيمه مينمود!

شتابان بطبقه بالا رفتم. تعفن تنفرآوري دور و بر ميز را پر كرده بود. صورت بيمار را پوشانده بودند تا از خود وحشت نكند. از گردن تا پائين شكم او يك پارچه زخم بود. بازوهايش بيش از همه وحشت آور بود. پوستش سوخته و چربي آن آب شده بود و عضلات سياه و باريكش مانند طنابي آويزان بود... بايد تمام اينها را بريد و تميز كرد، دور انداخت و زنده را از مرده جدا كرد. ولي هر جا كه قيچي تماس پيدا ميكرد، خون غليظ و تيره رنگي بيرون ميزد.

آتش را با آتش ميتوان از بين برد. آهن سرخ كار خود را شروع كرد. در زخمها فرو مي رفت و سرچشمه هاي خون را داغ ميكرد. عضلات زنده از برخورد با آهن سرخ شده منقبض مي شد. شكم و سينه پوست كنده او از شدت درد مي جنبيد. پستانهاي غنچه مانندش سوخته و آب شده بود. در بعضي جاها هنوز تكه هاي پوست گلي رنگش همچون گلبرگ هاي پراكنده بر جاي مانده بود. در جاي ديگر تا انتهاي بغلش چربي زرد رنگي مثل چرك پيدا بود.

بوي زخم در اطاق پيچيده بود. بوي گوشت سوخته تنفس را دشوار مينمود. پرستارهاي جوان يكي پس از ديگري با چشمهاي پر از اشك آهسته آهسته خارج شدند. سرپرستار هم بالاخره درحاليكه بينيش را با دستمال گرفته بود، بيرون رفت. من و نعش زنده تنها مانديم؛ او چطور مي توانست زنده بماند؟ چطور مي توانست تكان بخورد؟ حتي اگر علم معجزه اي ميكرد، تازه در تمام زندگيش بحال نزع ميماند. آه، اي كاش تيغه سرخ اشتباهاً به رگ بزرگ عريان و سالم و زنده اي كه از زير بازويش پيدا بود نزديك ميشد، آنرا ميسوزاند و مي دريد و راحتش ميكرد! اما نه، نه، زندگي مقدس است!

عصر به اطاقش رفتم، كنار تختخوابش مردي نشسته بود. پدرش مانند يك حيوان وحشت زده سرش را پائين انداخته، با دستهاي لرزان صورت دخترش را باز ميكرد. چهره پرچين و چروك خود را بروي گونه هاي او ماليد. بوسيد و گريه كرد.
فقط در اين موقع بود كه من صورت اين دخترك هفده ساله را ديدم. آن چشمهاي آبي و گيسوان طلائي آفتابگون را شناختم؛ همان دختري بود كه در خيابان غش كرد و بر زمين افتاد. اين بار وقتي غش كرده بود، بروي آتش افتاده سوخته بود.
روپوش سفيد از دست پيرمرد بروي چهره اش افتاد... و اين مرد هم همان سيمون ميخوار بود. جنايت كار همين بود. اين بدن متعفن و سراپا عرق است كه نژاد غشي ها و مهتابي ها و نفرين شده ها را بوجود مي آورد. آه، ميدانم كه همه اين زهر را بكام خود مي ريزيم، ميدانم كه نميتوان اين جام پر از «آب حيات» را كه بما تعارف ميشود، نگرفت. ميدانم كه فرزندان همه ميخوارها غشي نميشوند ميدانم، ولي همين يك قرباني، اين دختر مهتابي بدبخت كافي نيست كه تمام ميخواران را مسئول اين جنايت معرفي كند؟

فراموش نمي كنم كه در ايام كودكيم يك پرده نقاشي ديدم كه تصوير يك دختر مهتابي را در زير نور مهتاب نشان ميداد. دختر دستهايش را به آسمان دراز كرده دور خود ميچرخيد. مانند گلي بود كه بخواهد به آسمان پرواز كند.
دختر مهتابي اين تن پوست كنده اي بود كه ميلرزيد و تمام تختخواب را تكان ميداد؛ درحاليكه بيماران ديگر بيمارستان دردهاي خود را از ياد برده و زير لحافهاي خود قوز كرده بودند. گاهي كه در ميان آن گوشتهاي مرده هنوز عصبي زنده پيدا ميشد، فرياد تازه اي از دور بگوش ميرسيد. فريادي عجيب و هولناك دلها را ريش ريش مي كرد و از ديوارها مي گذشت و ستونهاي زيرزمين را مي لرزانيد و لحظه اي تمام بيمارستان را وحشت فرا مي گرفت و بدنبال آن سكوت مرگباري بر تمام ساختمان حكمفرما مي گشت. سرپرستار بزانو افتاده بود و ميگريست.

مي گفت:«خدا نجاتش بدهد، اينكه از مرگ هم بدتر است!»
ضجه هاي مهيب او گاه و بيگاه در تمام شب ادامه داشت. در اطاق خواب دراز كشيده بودم؛ نمي توانستم چشمهايم را ببندم. فريادهاي دردناك او گلويم را مي فشرد. خدايا كي صبح مي شود؟ كي روشنائي جلوه مي كند، مغزم پر از افكار تيره و تار بود... اين چه بي عدالتي است! از يكسو جوانهاي سالم را در جنگلها هزار هزار بكشتن ميدهند و از سوي ديگر طبيب را مجبور مي كنند تا با كوشش بسيار تكه گوشتي را كه در عذاب غوطه ميخورد و مرگش حتمي است زنده نگاه دارد...

در آن شب كه بيخواب شدم چندين بار دستم از وسوسه جنايت لرزيد، تا آنكه بالاخره فريادهايش پايان يافت و خاموشي و تيرگي خانه درد را فرا گرفت. صبح ببالينش رفتم. روپوش چهره اش را باز كرده گريستم. از ميان اين جسد متعفن چشمان آبي و آرام او مانند گلهاي آسماني رنگي كه در كنار چشمه سارها غنچه مي كنند، بآرامي تمام بمن نگاه ميكردند و ميگفتند:«مرا فراموش مكن».

زير لحاف خون تمام بستر را فرا گرفته بود. با شك و ترديد بازويش را بلند كردم، ديدم آن رگ پاره شده بود... پاره شده بود يا آنرا پاره كرده بودند؟

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837