جولتا سكه اي پيش پاي او انداخت و با تغير از پنجره دور شد. ولي فوراً به پنجره نزديك شد و گفت: - آنتونيو. نوازنده جوان كه سكه را برداشته ميخواست از آنجا دور شود ايستاد و ببالا نگاه كرد. - اقلاً قبول كن كه هر روز عصر همين ساعت بيائي، زير اين پنجره براي من بزني. - قبول ميكنم. آنتونيو پولي كه در دست داشت، نشان داد و گفت: - ولي ديگر براي اين نميآيم. - پس براي چه مي آئي؟ - براي زيبائيت. اين بار ميخك سرخي كه روي سينه دختر زيبا قرار داشت، پيش پاي نوازنده جوان افتاد. بعد از آن او هميشه مي آمد. هر روز عصر هنگاميكه انعكاس آخرين شعله هاي خورشيد چون انوار الكتريكي پنجره هاي قصر را روشن ميكرد، جولتا آهنگهاي جديد و دلنوازي ميشنيد. - آنتونيو، تو اينقدر طبعت بلند است كه راضي نميشوي بيائي بالا در اطاقم برايم بنوازي؟ آنتونيو بي آنكه سخن بگويد، بالا به اطاق جولتا رفت. - آنتونيو، تو آنقدر طبعت بلند است كه حاضر نيستي با من روي دريا گردش كني؟ زير نور پريده رنگ مهتاب و در روي آبهاي آرام دريا قايقي آهسته آهسته پيش ميرفت و در سكوت بي پايان شب آهنگهاي دلربا شنيده ميشد. گوئي تمام طبيعت سراپاگوش بود و باين آهنگهاي كه روان و سبك گسترده ميشد و در فضا بچهارسو پراكنده مي گشت و در آبهاي آرام دريا و هواي صاف و روشن گم ميشد، گوش ميداد.
- آنتونيو آنقدر بلند طبعي كه اجاز نميدهي سرم را روي زانويت بگذارم. هنرمند جوان با چشماني آتشين آهي كشيد. از آرشه ويولون با لرزشهاي جديد آهنگ هاي نوي برخاست. گيسوان تابدار و طلائي رنگ جولتا بر زانوان آنتونيو قرار گرفت و چشمان مخمورش با تحسين عشق و خوشبختي از پائين ببالا بچهره بشاش نوازنده جوان دوخته شد. لباس سبك و سپيد جولتا همچون برف در زير نور پريده رنگ مهتاب درون قايق موج ميزد. براستي شبيه فرشته اي بود كه در كف امواج دريا غوطه ميخورد. هنرمند جوان از بالا بپائين بزيبائي رويا مانند يكه بر زانوانش آرميده بود، نگاه ميكرد و متعجب از صداهاي تازه و سحرانگيزي بود كه با يك حركت دستش از روي سيمهاي ويولون ماهرانه خارج ميگشت.
- آنتونيو، تو اينقدر بلند طبع هستي كه حتي به من يك بوسه نميدهي؟ ويولون خاموش شد. هنرمند جوان آهسته بروي او خم شد و موهاي آنها درهم ريخت و لبهاي لرزان آنها با يك بوسه آتشين بهم پيوست. - آنتونيو... آنتونيو. - جولتا... جولتا يك روز عصر، وقت هر روز نوازنده جوان زير پنجره بلند قصر ايستاده بيهوده مي كوشيد تا به آهنگهاي دلربايش پري خود را بيرون كشد. پنجره بسته بود. اما هنرمند جوان يأس بدل راه نمي داد. ويولون گاهي فرمان مي داد، زماني با ناله التماس و هنگامي گريان درد دل مي كرد. گاهي هم آه مي كشيد و نااميد اشك ميريخت.
باز هم پنجره بسته بود. آن گاه كه ويولون آخرين ضجه هاي نوميدي خود را از گلو خارج ميساخت، يكي از پنجره ها نيمه باز شد. نخست يك سكه و بعد يك كاغذ در هوا معلق زد و زير پايش بزمين افتاد. كاغذ را برداشت و خواند: «پدرم ميگويد ميان من و تو شكاف غيرقابل عبوريست كه ما در بالاي آنيم و تو در پائين آن قرار داري. ديگر نيا، فراموشم كن.» لحظه اي مانند برق زده اي در جايش خشك شد، سپس بشدت بخود لرزيد. نگاهي صاعقه آسا بر قصر بلند اشرافي انداخت و با تغير خواست كاغذ را تكه پاره كند، ولي خودداري كرد و آنرا با دقت تا نمود و در جيبش گذاشت و سكه اي را كه بزمين افتاده بود، با پا بسوي او پرت كرد. ويولون را روي قلب مجروحش فشرد و در حاليكه آتش رنج توهين در قلب پر غرورش شعله ميكشيد، از آنجا دور شد. ديگر از آن پس هيچ كس در خيابانهاي ونيز نوازنده جوان و معروف ويولون را نديد.
|