جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  10/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

من و او
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: ميكائيل اوانسيان

قسمت دوم

«او»

او، جولتاي زيبا در ونيز شهر شگفت انگيز دوژها و ترعه ها و هنرهاي زيبا زندگي مي كرد، و يگانه فرزند خانواده اي اشرافي بود. بقدري زيبا بود كه گفتي اهل زمين نبود، بلكه پري اي بود كه از ميان كف امواج دريا بيرون آمده باشد. ديدگانش چون آسمان صاف ايتاليا آبي و نگاهش مانند افق درياي آدرياتيك بي انتها و نشاط انگيز بود و گيسوانش با حلقه هاي دلربا همچون اكليلي بر سر كوچك و قشنگش جلوه گري ميكرد.

هنگاميكه لبخند ميزد- كي لبخند نميزد؟- روي گونه هاي بيمانندش چال مي افتاد و در دهان كوچك و زير لبهاي سرخش دندانهاي همچو عاج سفيد و سختش ميدرخشيد. هميشه چون آفتاب بهاري خندان بود و مانند پروانه هيچگاه آرام نداشت.
همانند بچه اي هميشه چابك و شيطان بود. از رنگها فقط دو تا را دوست داشت، آنهم سرخ و سفيد. هميشه با ميخك و سوسن روي سينه اش را آرايش ميداد.
خودش هم گل سرخ يا سپيدي خوش بو و نو شكفته بود، حال بستگي باين داشت كه چه رنگ لباس بر تن دارد، سرخ مانند ميخك يا سپيد مثل سوسن.

در يك عصر پرشكوه بهاري كه نظيرش را فقط در سواحل درياي آدرياتيك ميتوان يافت، هنگاميكه جولتا در اطاق كوچك خود در آخرين طبقه قصر پدرش مشغول مرتب كردن لباس و زدن ميخك سرخ به سينه خود بود، مي كوشيد تا خود را براي گردش در روي ترعه بزرگ پونته ريال دو آماده كند. از بيرون آهنگي بگوشش رسيد.
پنجه ماهري روي ويولون «سرناد» مينواخت. جولتا بطرف پنجره دويد و بكوچه نگاه كرد. نوازنده جواني بود با كلاه لبه پهن ايتاليائي، آهنگش چنان لطيف و دل انگيز بود كه جولتا خيال ميكرد روي تارهاي قلبش مينوازند. بي درنگ خم شد و از پنجره با كمال دقت آن آهنگ فريبنده را كه نوازنده جوان بر تارهاي ويولون مينواخت گوش داد و آنرا با تمام هستيش بي آنكه از آن سير شود در خود فرو برد. انگشتانش مانند سرچشمه اي بود كه آب شفاف از آن پچ پچ كنان روان باشد. جولتا نفسش را در سينه حبس كرده بود تا هيچيك از قطرات اين چشمه را از دست ندهد. اشك تحسين مانند مرواريدي در چشمانش مي غلطيد.

سرانجام آهنگ ويولون قطع شد، مثل اينكه با سكوت تارها تمام طبيعت سكوت كرد.
جولتا از بالا پرسيد: - تو كي هستي؟ بالا را نگاه كن، استاد جوان!
نوازنده جوان ببالا نگاه كرد. - كلاه خودت را بردار، صورتت را خوب نمي بينم.

هنرمند جوان كلاه لبه پهن خود را برداشت. با يك تكان سر موهاي بلند خود را روي پيشاني عقب زده ببالا نگاه كرد. چه چشمهاي عجيبي! همانند آهنگي كه لحظه اي پيش مينواخت، موقر و متين و غم انگيز بود. صورتش مانند مجسمه هاي مرمر جذاب، اما رنگ پريده و غمناك و پيشانيش پهن و پرغرور و بلند بود.

جولتا پرسيد: «اسمت چيست؟»
- آنتونيو.
- آنتونيو، باز هم براي من آهنگي بزن.
از نو سيمهاي ويولون بلرزش در آمد. اما آهنگ بيش از پيش دلنواز و دلچسب بود.
جولتا جلوي پنجره مبهوت مانده بود و از شنيدن آن سير نميشد، تا آنكه سيمها با آخرين ترنم عشق انگيز خود خاموش شدند.

- آنتونيو، بمن بگو كي هستي؟
- يك يتيم.
- پدرت كي بود؟
- يك كارگر زير ماشين له شد و مرد.
- مادرت؟
- مادرم هم بدنبال پدرم رفت.
- خواهر نداري؟
- هيچ قوم و خويشي ندارم.
- ميخواهي من خواهرت باشم و تو هم برادر من باشي؟

من از پدرم خواهش ميكنم كه در منزل ما زندگي كني و هميشه براي من از اين آهنگها بنوازي. پدرم آدم خوبيست، مرا خيلي دوست دارد و تمام خواهش هايم را انجام ميدهد. آنوقت ديگر تو مجبور نيستي براي يك لقمه نان توي خيابانها آواره باشي. ما خيلي ثروتمنديم.

- من خيلي بلند نظرم، سينيورينا.
- اسم من جولتاست.
- جولتاي زيبا، من بلند نظرم.
- آنتونيو، نظر بلند تو را از دستت نميگيريم.
- چرا، وقتي يك لقمه نان داديد، ميگيريد.

جولتا سكه اي پيش پاي او انداخت و با تغير از پنجره دور شد. ولي فوراً به پنجره نزديك شد و گفت:
- آنتونيو.
نوازنده جوان كه سكه را برداشته ميخواست از آنجا دور شود ايستاد و ببالا نگاه كرد.
- اقلاً قبول كن كه هر روز عصر همين ساعت بيائي، زير اين پنجره براي من بزني.
- قبول ميكنم.
آنتونيو پولي كه در دست داشت، نشان داد و گفت: - ولي ديگر براي اين نميآيم.
- پس براي چه مي آئي؟
- براي زيبائيت.
اين بار ميخك سرخي كه روي سينه دختر زيبا قرار داشت، پيش پاي نوازنده جوان افتاد.

بعد از آن او هميشه مي آمد.
هر روز عصر هنگاميكه انعكاس آخرين شعله هاي خورشيد چون انوار الكتريكي پنجره هاي قصر را روشن ميكرد، جولتا آهنگهاي جديد و دلنوازي ميشنيد.
- آنتونيو، تو اينقدر طبعت بلند است كه راضي نميشوي بيائي بالا در اطاقم برايم بنوازي؟
آنتونيو بي آنكه سخن بگويد، بالا به اطاق جولتا رفت.
- آنتونيو، تو آنقدر طبعت بلند است كه حاضر نيستي با من روي دريا گردش كني؟
زير نور پريده رنگ مهتاب و در روي آبهاي آرام دريا قايقي آهسته آهسته پيش ميرفت و در سكوت بي پايان شب آهنگهاي دلربا شنيده ميشد.
گوئي تمام طبيعت سراپاگوش بود و باين آهنگهاي كه روان و سبك گسترده ميشد و در فضا بچهارسو پراكنده مي گشت و در آبهاي آرام دريا و هواي صاف و روشن گم ميشد، گوش ميداد.

- آنتونيو آنقدر بلند طبعي كه اجاز نميدهي سرم را روي زانويت بگذارم. هنرمند جوان با چشماني آتشين آهي كشيد. از آرشه ويولون با لرزشهاي جديد آهنگ هاي نوي برخاست.
گيسوان تابدار و طلائي رنگ جولتا بر زانوان آنتونيو قرار گرفت و چشمان مخمورش با تحسين عشق و خوشبختي از پائين ببالا بچهره بشاش نوازنده جوان دوخته شد. لباس سبك و سپيد جولتا همچون برف در زير نور پريده رنگ مهتاب درون قايق موج ميزد. براستي شبيه فرشته اي بود كه در كف امواج دريا غوطه ميخورد.
هنرمند جوان از بالا بپائين بزيبائي رويا مانند يكه بر زانوانش آرميده بود، نگاه ميكرد و متعجب از صداهاي تازه و سحرانگيزي بود كه با يك حركت دستش از روي سيمهاي ويولون ماهرانه خارج ميگشت.

- آنتونيو، تو اينقدر بلند طبع هستي كه حتي به من يك بوسه نميدهي؟
ويولون خاموش شد. هنرمند جوان آهسته بروي او خم شد و موهاي آنها درهم ريخت و لبهاي لرزان آنها با يك بوسه آتشين بهم پيوست.
- آنتونيو... آنتونيو.
- جولتا... جولتا

يك روز عصر، وقت هر روز نوازنده جوان زير پنجره بلند قصر ايستاده بيهوده مي كوشيد تا به آهنگهاي دلربايش پري خود را بيرون كشد.
پنجره بسته بود. اما هنرمند جوان يأس بدل راه نمي داد. ويولون گاهي فرمان مي داد، زماني با ناله التماس و هنگامي گريان درد دل مي كرد. گاهي هم آه مي كشيد و نااميد اشك ميريخت.

باز هم پنجره بسته بود. آن گاه كه ويولون آخرين ضجه هاي نوميدي خود را از گلو خارج ميساخت، يكي از پنجره ها نيمه باز شد. نخست يك سكه و بعد يك كاغذ در هوا معلق زد و زير پايش بزمين افتاد.
كاغذ را برداشت و خواند:
«پدرم ميگويد ميان من و تو شكاف غيرقابل عبوريست كه ما در بالاي آنيم و تو در پائين آن قرار داري. ديگر نيا، فراموشم كن.»

لحظه اي مانند برق زده اي در جايش خشك شد، سپس بشدت بخود لرزيد. نگاهي صاعقه آسا بر قصر بلند اشرافي انداخت و با تغير خواست كاغذ را تكه پاره كند، ولي خودداري كرد و آنرا با دقت تا نمود و در جيبش گذاشت و سكه اي را كه بزمين افتاده بود، با پا بسوي او پرت كرد. ويولون را روي قلب مجروحش فشرد و در حاليكه آتش رنج توهين در قلب پر غرورش شعله ميكشيد، از آنجا دور شد. ديگر از آن پس هيچ كس در خيابانهاي ونيز نوازنده جوان و معروف ويولون را نديد.

سالها گذشت.
باز هم در شهر ونيز.
تمام مطبوعات شهر خبر دادند كه آنتونيو بون ويني، ويولون زن معروف وارد شده است و يگانه كنسرت خود را در تئاتر بزرگ برپا خواهد كرد. اين اواخر نه فقط مطبوعات، بلكه تمام مطبوعات اروپا و آمريكا درباره اين ستاره درخشان و نوظهور كه در افق هنر موسيقي خودنمائي ميكرد، قلمفرسائي مي كردند.

شب كنسرت در تئاتر جاي سوزن انداختن نبود. تمام اعيان شهر در آنجا گرد آمده بودند و با بيصبري منتظر شروع كنسرت بودند. تا بالاخره آنتونيو روي صحنه ظاهر شد. سالن تقريباً يكباره در بهت فرو رفت، مگر اين هما آنتونيو ويني كه تمام اهالي ونيز او را ميشناختند، نيست؟ همان ويولون زن جواني كه چون «تروبادورها»ي قرن وسطي از شهري بشهري و از خياباني بخيابان ديگر ميرفت و زير پنجره ها سرناد مينواخت؟ بله، بله او بود. خودش بود، زيرا هنوز همان لزشها در آهنگش شنيده ميشد؛ با اين تفاوت كه اكنون پختگي يافته بود و با اطمينان از هنر خود بر بال خيال گاهي پرواز كرده اوج ميگرفت و زمان متين و سرشار از نيرو و قدرت جلوه ميكرد.

بهمان اندازه كه اين آهنگها جذاب بود، همانقدر هم آنتونيو زيبا و فريبنده بود. اندامش خوش تركيب و چشمانش آتشين و صورتش بشاش و پيشانيش بلند و پرنبوغ و موهايش بلند و براق و پريشان بود. همه و همه اينها هم آهنگي بينظيري به آهنگهاي سحرانگيز ويولونش مي بخشيدند.

وقتي كه آخرين لرزشهاي آهنگها خاموش شد، سالن در يك سكوت گورستاني فرو رفت؛ هنرمند از روي صحنه دور شد. مدتي سالن بيحركت و خاموش مثل آنكه مسحور شده باشد، در رويائي بس شيرين غرق بود. سپس ناگهان روحي به اين گورستان دميده شد و تمام سالن بلرزه درآمد.

بون ويني!... آنتونيو بون ويني! آنتونيو... نابغه! استراديواريوس جديد!
همه براي آنكه شخصاً دست نابغه جوان را بفشارند و تحسين و تشكر خود را اظهار دارند، به پشت صحنه مي شتافتند.
اما استاد جوان كه خسته شده بود، درب اطاقش را بست و اعلام كرد كه كسي را نمي پذيرد.
ولي به او اطلاع دادند كه خانمي ميخواهد او را ملاقات كند.
- او را نميتوانم بپذيرم.
- او همسر مرد بسيار مشهوري است، خيلي اصرار مي كند.
آنوقت اسم شخص عاليرتبه اي را گفتند كه متعلق بيك خانواده اشرافي بود. شخصي كه سرنوشت هزاران نفر باراده اش بستگي داشت.
- داخل شوند.
زن جوان زيبائي مانند «مادوناي» رافائل، با لباسي مانند لباس ملكه داخل شد و خود را در جلو پاهاي جوان نابغه انداخت...
- آنتونيو... من جولتاي تو هستم... تو را دوست دارم.
استاد جوان با پريشاني زن زيبا را بلند كرد. چشمانش از يك نور عجيب مانند همان نگاهي كه زماني نوازنده جوان و فقيري بود؛ از همان شعله اي كه او در ايام جوانيش در جواب دختري كه از روي خودپسندي از پنجره قصرش باو اهانت كرده و غرورش را مورد تحقير قرار داده بود، ميدرخشيد.

بي آنكه كلمه اي بر زبان راند، دست در بغل كرد و دفترچه يادداشت خود را بيرون كشيد. از لاي آن تكه كاغذيكه با دقت نگهداري شده بود، بيرون آورد و به جولتا داد.
جولتا آنرا گرفت و نگاه كرد و ناگهان سراپا سرخ شد. آنتونيو وقتي ديد كه او بي اندازه پريشان شده است و جرأت نگاه كردن ببالا را ندارد، باو گفت:
- سينيورا، بخوانيد!... بخوانيد!....
جولتا با صدائي كه تقريباً شنيده ميشد، آنرا چنين خواند: «پدرم ميگويد ميان من و تو شكاف غيرقابل عبوريست. ما در بالاي آنيم و تو در پائين آن قرار داري. ديگر نيا، فراموشم كن.»

آنتونيو نامه را از دستهاي سست و بي حالش گرفت و باز تا كرده در دفترچه يادداشتش گذاشت.
- افسوس، سينيورا ببخشيد كمه من حرفهاي شما را نشنيدم. اگرچه ديگر نزد شما نيامدم، ولي شما را هم از ياد نبردم؛ بدليل آنكه نامه تان را با اين دقت نگهداري كردم. اين گنج ذيقيمتي است كه شما بمن هديه كرديد. من از اين گنج مانند مردمك چشمم تا دم مرگ نگهداري خواهم كرد. اگر آن نبود، من اين كسي كه اكنون هستم نميشدم. من شما را از ياد نبردم... بله، ولي گويا شكافي كه ما را از يكديگر جدا نگهميداشت، فراموش كرده ايد. شما در بالا بوديد و من در پائين بودم؛ و همين كافي بود كه بشما اجازه دهد با تحقير بپائين خود نگاه كنيد. ولي شما از اين نكته غافل بوده ايد كه اشخاصي كه در پائين قرار دارند، گاهي شاه پر در مي آورند و بعزم انتقام ببالا پرواز ميكنند. روزي كه شما از فراز قصرتان با تحقير عشق مرا رد كرديد، من در پائين قرار داشتم؛ ولي سوگند خوردم كه انتقام بگيرم. براي اين منظور راهي جز اوج گرفتم و باز هم اوج گرفتن وجود نداشت. اوج گرفتم تا بلهوسي كه از بالاي قصر مرا تحقير ميكرد، پائين قرار گيرد و در مقابل رفعتم زانو زند. امروز من بمقصودم رسيدم. من نميتوانم از نو شخصي را دوست بدارم كه با احساسات مقدس ديگري بازي ميكند و ميان بالا و پائين فرق ميگذارد... افسوس، سينيورا، من نميتوانم.
در اينجا داستان عشقي ايتاليائي پايان يافت.
داستان عشقي كه كاملاً شبيه داستان من بود؛ فقط يك تضاد قوي ميان اين دو وجود دارد. در يك داستان من، فرزند حلال زاده و تحصيل كرده، ولي بيحال محيط بورژوائي كه عادت بزندگي راحت داشته ام، با اولين ضربه از پاي در آمدم و ديگر برنخاستم. ولي در داستان ديگر نوازنده جوان بي پناه و آواره اي كه از آغوش محيط كارگري بيرون آمده بود، اراده اي آهنين داشت و مانند من با اولين ضربه بزمين نخورده بود.

كسي چه ميداند كه او چه مشكلاتي را از پيش پا برداشته است تا كم كم خود را باين بلندي دوار آور رسانيده است. او زهر انتقام خود را بكام اشخاصي كه خود را ناچيز ميشمردند و لياقت انساني خود را تحقير ميكنند ريخته است.

اوج گرفتن! اوج گرفتن! و همواره ببالا پرواز كردن! آه، چه انتقام بي نظيري! ولي من براي اينكار استعداد نداشتم. از اين پس چطور ميتوانم بسرنوشت شوم مردمي كه سربار جامعه اند و روي در تباهي و نابودي دارند، ايمان نداشته باشم؟

قسمت قبل   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837