كتاب دنياي سوفي به تاريخ خطي نگاه مي كند. يعني تاريخ را داراي ابتدائي مي داندكه ازنقطه اي شروع شده وهمينطور باجلوآمدن وحركت كردن به سمت جلو كامل شده و تكامل پيدا ميكند وفلسفه نيز باتوجه به تاريخ ميتواند ادامه دهد. درنتيجه نقطه اتكاي فلسفه تاريخ است.از نظر نويسنده اين كتاب، تاريخ و فلسفه از پيش سقراطيان( حكماي طبيعي) آغازشده وظاهرا به فرويد ختم ميشود. ولي باطنا تابه امروز ادامه دارد وفيلسوفان امروزي رانيز دربر ميگيرد.سرانجام باجمله اي ازگوته: كسي كه ازسه هزارسال بهره نگيرد؛ خواننده رانصيحت عميق وپند پر معنائي ميدهد كه منظوروي ازآوردن اين جمله اين است تاخواننده به يك نتيجه درست وبه يك جمع بندي منطقي رسيده وشيوه تفكرخويش راسروسامان بدهد. باپيشرفت تاريخ حقيقتها وواقعيتها ازدوره اي به دوره ديگر فرق ميكند وهردوره اي تزي راتوليد ميكند وگفتماني مخالف با آن تز به عنوان آنتي تز توليد ميشود ودرنتيجه مخالفت وروياروئي تزوآنتي تز دوره جديدي تحت عنوان سنتز شروع ميشود كه اين دوره جديد درعين حال كه سنتزاست خودنيز نوعي تزميباشد وهمينطور تاريخ جلو ميرود وفلسفه كه به تاريخ اتكا كرده است پيشرفت ميكند. اين تحولات به نوعي منعكس كننده بيان هگل است كه گفته است: تحول تاريخي نتيجه برخورد اضداد است. انسانهاي اوليه اول به اين فكر بودند كه بايد هرچيزي ازعدم بوجود آمده باشد. درنتيجه آن چيز اول وجود نداشته است وسپس به وجودآمده است.درنتيجه مابايد به دنبال فرايندي باشيم كه آن شيء بوجود آمده است؛ واين نتيجه گيري ذهن انسانهاي اوليه رابه خود مشغول كرده بود ودرپي دستيابي به اين سوال بود كه بعضي ازافراد به سمت اسطوره ها رفتند. كه به عقيده پيش سقراطيان اسطوره ها زائيده تخيلات بشرهستند. درمقابل اين اسطوره ها بود كه فيلسوفان اوليه، پيش سقراطيان به وجود آمدند وانديشه هاي خود را مطرح كردند. اين فيلسوفان درمقابل اسطوره ها، طبيعت رامطرح كردند وبه همين علت به فيلسوفان اوليه معروف شدند. زيرا به عقيده آنان علت تحول وتغيير همه چيزها وحقيقت همه چيزها درطبيعت است. درنتيجه باشناخت طبيعت ميتوان به حقيقت اشياء پي برد. بعضي از فيلسوفان نيز حقيقت را آ٧ب وبعضي ديگرخاك وبعضي ديگر چهارعنصر اصلي مي دانستند وهمين گونه بانظريه پردازي فيلسوفان طبيعي، فلسفه رشد پيدا كرد تارسيد به زمان سوفسطائيان وسقراط. درزمان سقراط نقش فرد برجسته شد. زيرا تاقبل ازسقراط(پيش سقراطيان) نقش طبيعت واسطوره برجسته بود. درزمان سقراط، انسان كانون همه چيزها شد. و اين ازجمله معروف سوفسطائي معروف پروتاگوراس مشهود است: انسان معيار همه چيزها است ، معيار حق وناحق خود انسان است. بعد ازسقراط ميرويم به سمت افلاطون.درزمان افلاطون نقش فيلسوف شاه برجسته شد وشاه حتما مي بايست ازنظر افلاطون فيلسوف ميبود. زيرا فيلسوف داناي كل است وحاكميت وي باعث شكوفاشدن ورشد جامعه مي شدكه ميتوانست جامعه رابه سعادت منتهي كند. ازنظر افلاطون هرآنچه كه درغالب زمان است تغييرپذير وهرآنچه كه درغالب زمان نيست تغييرناپذير وثابت است. پس ازافلاطون ميرسيم به ارسطو. ازنظر ارسطو سياست مهمترين دانش است. زيرا فلسفه حكمت نظري است وسياست جزء حكمت عملي. پس ضعف فلسفه درنظري بودن آن است وقوت سياست درعملي بودن آن است. درنتيجه سياست ميتواند انسانها را به سعادت رهنمون سازد. زيرا غايت سعادت ازنظر ارسطو اخلاق خوب است وسياست ابزاري است براي رساندن انسان به اخلاق خوب. ارسطو معتقد است كه هرچيزي كه درطبيعت اتفاق مي افتد داراي علتي غائي است.
|