شما حالا بهانه «نوشتن» را داريد. مى نشينيد پشت ميز و مى خواهيد درباره يك «موضوع» بنويسيد. «موضوعات» متأسفانه چندان متنوع نيستند؛ عشق است، نفرت است، خشم است، اميد است، نااميدى است و... به هر حال در دايره اى محدود معنا مى شوند و از آغاز زايش ادبيات از دل «زبان»، چندان وسعتى نگرفته اند و در دايره اى ساخته ذهن و زندگى بشر دائم تكرار شده اند. پس چطور مى توان حرف تازه اى زد اين برمى گردد به «ايده »ها كه حاوى يك خلاصه قصه مفيد براى يك يا چند «موضوع»اند. اگر «ايده»ها نبودند لازم نبود تا شما دست به قلم ببريد چون همه حرف ها را گذشتگان زده بودند و حرفى براى گفتن نمانده بود. يك «ايده» خوب، قابل «نقل» است: «اوليس پس از تمام شدن جنگ «تروآ» مى خواهد با كشتى به يونان و پيش همسر و پسرش برگردد اما چند نفر از ساكنان المپ كه از كلك اوليس در شكست اهالى «تروآ» خوش شان نيامده، كارى مى كنند كه اين سفر، به سفرى مشقت بار و غيرقابل تحمل بدل شود و هر بار او را درگير يك ماجراى مرگبار مى كنند و از آن طرف هم، در يونان همه دوستان نزديك اوليس، دنبال تصاحب مقام و منزلت و ثروت اوليس اند.» اين ايده اى است كه هومر بعد از تمام كردن «ايلياد» به سرش مى زند تا «اوديسه» را وارد دنياى متن كند. يا يك ايده ديگر: «يك پيرمرد كوبايى كه چند ماهى است به دريا مى رود و دست خالى برمى گردد، يك روز يك ماهى گنده به پستش مى خورد و با ماهى آنقدر كلنجار مى رود تا از ساحل حسابى دور مى شود و حالا مجبور است صيدش را از شر كوسه ها در امان نگه دارد اما موفق نمى شود.» همينگوى موقعى كه اين قصه را شنيد، به خودش گفت: «خودش است. يك ايده درخشان!» البته ايده اوليه فقط دست خالى برگشتن چند ماهه پيرمرد را در خود داشت و به مرور در ذهن همينگوى كامل شد. اين كه چطور مى شود يك ايده را كامل كرد به مراحل بعدى نوشتن برمى گردد. در اولين مرحله، زياد دلواپس كامل شدن «ايده»تان نباشيد. فقط نگران آن باشيد كه اين «ايده» به اندازه كافى درخشان هست يا نه و البته يك «ايده» درخشان براى يك داستان كوتاه، اغلب اوقات براى يك داستان بلند يا رمان درخشان نيست. «ايده» اوليه، با خودش فضاى نوشتن را هم مشخص مى كند. مثلاً قصه «چخوف» ريموند كارور را نمى شود با همان ايده پيشنهادى كارور، براى يك رمان درخشان دانست: «آقاى چخوف كه يك نويسنده مشهور روسى است و اتفاقاً پزشك هم هست مسلول است، دارد مى ميرد آن هم موقعى كه فكر مى كند تازه زندگى روى خوش اش را به او نشان داده و ما از جايى وارد قصه مى شويم كه سه روز مانده به مرگ چخوف و همه مى خواهند اين واقعيت را پنهان كنند اما چخوف به دليل تخصص اش در پزشكى، بهتر مى داند كه كار، تمام است؛ بنابراين در لفافه به همسر بازيگرش درباره لحظاتى كه بايد بدون او سر كند، چيزهايى مى گويد.» نمى شود با ايده يك رمان نوشت چون به اندازه كافى حاوى خرده رواياتى نيست كه ما را قانع كند كه رمان خوبى از آن درمى آيد.
|