جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  10/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > جان كلام

و تو تشكر نكردى
گروه: جان كلام
نویسنده: مونا كربلايى

* وقتى پا به اين دنيا گذاشتى؛ مادر تو را در آغوشش گرفت و به تو خوشامد گفت؛ تو با گريه از او تشكر كردى.
* وقتى يكساله شدى، او به تو شير مى داد و تو را حمام مى برد؛ تو با گريه كردن در تمام طول شب از او تشكر كردى.
* وقتى دو ساله بودى، او به تو آموزش راه رفتن داد، تو با فرار كردن از دستش، وقتى صدايت مى كرد، از او تشكر مى كردى.
* وقتى سه ساله بودى، او با عشق برايت غذا مى پخت؛ تو با انداختن بشقابت روى زمين و كثيف كردن روميزى از او تشكر كردى.

* وقتى چهار ساله بودى، او براى تو مدادرنگى هديه خريد و تو با نقاشى روى در و ديوار از او تشكر كردى.
* وقتى پنج ساله شدى، او در ميهمانى ها و جشن ها برايت لباس هاى زيبا مى خريد و تو با پريدن در گودال پر از گل و لاى از او تشكر كردى.
* وقتى شش ساله شدى، او تو را تا مدرسه همراهى مى كرد و تو با فرياد «من مدرسه نمى روم» از او تشكر كردى.

* وقتى هفت ساله شدى، او برايت يك توپ فوتبال جايزه خريد و تو با پرت كردن آن به سوى شيشه همسايه، از او تشكر كردى.
* وقتى هشت ساله شدى، او به تو در تهيه بستنى كمك كرد و تو با كثيف كردن همه ظرف هاى آشپزخانه از او تشكر كردى.
* وقتى ۹ ساله شدى، او تو را در كلاس نقاشى و موسيقى ثبت نام كرد و تو با تمرين نكردن، از او تشكر كردى.

* وقتى ۱۰ ساله بودى، او دائماً تو را از مدرسه به سالن ورزشى و از آنجا به ميهمانى تولد دوستت مى برد و تو با بيرون پريدن از ماشين و خداحافظى نكردن از او تشكر كردى.
* وقتى ۱۱ ساله شدى، او تو و دوستانت را به سينما مى برد و تو از او مى خواستى تا در رديف ديگرى بنشيند.
* وقتى ۱۲ ساله بودى، او از تو مى خواست تا ديروقت فوتبال نگاه نكنى و تو منتظر بودى او بخوابد تا راحت تلويزيون نگاه كنى.

* وقتى ۱۳ ساله بودى، او از تو مى خواست تا موهايت را مرتب كنى و تو با عوض كردن دائمى مدل موهايت از او تشكر كردى.
* وقتى ۱۴ ساله شدى، به اردوى تابستانى رفتى و فراموش كردى به او حتى يك تلفن بزنى.
* وقتى ۱۵ ساله شدى، او با خستگى از محل كار به خانه مى آمد و در انتظار يك «سلام» از طرف تو بود و تو در اتاقت را به روى او قفل مى كردى.

* وقتى ۱۶ ساله بودى و او منتظر يك تلفن مهم از دوست بيمارش بود، تو تمام روز را مشغول حرف زدن تلفنى با دوستت بودى.
* وقتى ۱۷ ساله شدى و او به تو اجازه داد كه با دوستانت به گردش بروى تو با دير بازگشتن به خانه بدون هيچ اطلاعى، از او تشكر كردى.
* وقتى ۱۸ ساله شدى او در مراسم فارغ التحصيلى تو گريست و تو با خوش گذراندن و عكس انداختن با دوستانت بدون توجه به او، از مادرت تشكر كردى.
تو همچنان بزرگ شدى و همچنان از او بابت اين همه لطف، حتى يكبار تشكر نكردى.
با اين وجود او هنوز بهترين دوست توست.
او هنوز مادر توست!

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837