اوانس تومانيان شاعر بزرگ ملت ارامنه در نوزدهم فوريه سال 1869 ميلادي در دهكده «دسق لر» بدنيا آمد. نخست خواندن و نوشتن را در شهر «جلال اوقلو» (استپان اوان) فرا گرفت پس از آن در دبستان نرسسيان تفليس تحصيلات خود را در مدت سه سال ادامه داد؛ ولي بر اثر فقر مدرسه را ترك گفت و ناگزير از راه خودآموزي به آموختن پرداخت و به پيشرفت بزرگي نائل آمد. در سال 1903 ميلادي مجموعه شعرهايش در تفليس انتشار يافت. در اندك مدتي در زمره بزرگترين نويسندگان ارامنه در آمد و خانه اش مركز تجمع نويسندگان گرديد. در سال 1912 كانون نويسندگان قفقاز را برياست خود در تفليس تشكيل داد. در سال 1921 خانه هنر ارامنه را بسرپرستي خود تأسيس كرد. مهم ترين قصيده هايش «انوش» (1903) و «مارو» و «ساكوي لر» (1889) و «تصرف تمپ كاپرت» (1902) و «داويد ساسوني» (1902) است. بيش از ده افسانه نوشته كه «پروانه» (1902) از مهم ترين آنهاست. از حكايتهايش «نازار شجاع» و «برادر گارنيك» (1905) و «خمره طلا» (1908) مشهور است. و از بهترين داستانهاي او «كيكور» و «خودماني ها» و «احمد» و «شرط بندي» و «گرگ» را بايد نام برد.
در خانه هامبوي دهقان جار و جنجالي برپا بود. هامبو ميخواست كيكور پسر دوازده ساله خود را بشهر ببرد و سر كار بگذارد تا آدم شود و كار ياد بگيرد. زنش راضي نميشد، گريه ميكرد. - نميخواهم، بچه ام را در اين دنياي بيرحم بيندازي، نميخواهم. ولي هامبو بسخنان او اعتنائي نكرد.
صبح آرام و غم انگيزي بود. تمام خانواده و همسايگان تا بيرون ده ببدرقه اش رفتند و گونه هاي كيكور را بوسيدند و روانه اش كردند. زاني خواهرش گريه ميكرد. گالوي كوچولو هم از بغل مادرش فرياد ميزد: - كيكول، تجا ميري، هه، كيكول! كيكور گاهي در كنار پدرش راه ميرفت و زماني از او جلو مي افتاد. دائم به عقب نگاه ميكرد؛ آنها را ميديد كه هنوز در انتهاي ده ايستاده اند. مادرش با پيش بند چشمهايش را پاك ميكرد. يك بار ديگر بعقب نگاه كرد، اما ديگر ده در پشت خندق ناپديد شده بود.
از آن پس كيكور هميشه عقب مي ماند. هامبو خورجين را كه در آن نان و پنير و قدري توتون گذاشته بود، بدوش انداخته ميرفت و پسرش را صدا ميكرد: - بيا كيكور جان، بيا اينجاست، ديگر رسيديم. هنگام غروب، زمانيكه از حاشيه كوهها ميگذشتند، بار ديگر دهكده در افق نمايان شد. هر چند خانه آنها ديده نميشد، ولي كيكور با انگشت ده را نشان داد و گفت: - بابا نگاه كن، آنجاست، آنجا خانه ماست.
شب اول در يك ده مهمان شدند. صاحب خانه يكي از آشنايان هامبو بود. در يك طرف تخت سماور زردي غلغل ميجوشيد. دختر جواني جرينگ جرينگ استكانها را مي شست و چاي ميريخت، لباس قرمز قشنگي بتن داشت. كيكور پيش خودش تصميم گرفت وقتي توي شهر پول گير آورد، براي زاني لباسي مثل لباس او بفرستد.
بعد از صرف عصرانه، صاحب خانه و هامبو لم داده بودند و چپق ميكشيدند و صحبت ميكردند. موضوع صحبت كيكور بود. صاحب خانه به هامبو كه بخودش زحمت ميداد تا پسرش را آدم كند، آفرين ميگفت. بعد از آن صحبت از جنگ و گراني نان بميان آمد؛ اما كيكور كه ديگر خسته بود، خوابش برد.
روز بعد بشهر رسيدند و نزد پيرمردي كه آشنايشان بود رفتند. فردا صبح هم ببازار رفتند. از داخل حجره اي تاجري پرسيد:«عمو اين بچه را ميخواهي نوكركني؟» هامبو جوابداد:«آره، قربان.» و كيكور را بطرفي هل داد. تاجر پيشنهاد كرد:«بگذارش پهلوي من، نگهش ميدارم.» اسم اين تاجر آردم بزاز بود. هامبو كيكور را در شهر در خانه آردم بزار نوكر كرد. شرايطشان اين بود كه كيكور بايد خانه را تميز كند، ظرفها را بشويد كفشها را پاك كند، غذا به حجره ببرد و خلاصه يكسال پادوي بكند.
بزاز قول داده بود كه بعد يكسال كيكور را در حجره اش «شاگرد» كند و باين ترتيب كيكور ترقي كند. موقع قرارداد بزاز گفت:«پنج سال پول نميدهم. اگر راستش را بخواهي، تو بايد يك چيزي هم بدهي كه پسرت را چيز ياد ميدهم. آخر اينكه هيچ چيز نميداند.»
هامبو جواب داد:«آخر ارباب، از كجا بايد بداند؟ اگر ميدانست، ديگر چرا ميآوردمش اينجا. آوردمش كه چيز ياد بگيرد» - ياد ميگيرد، همه چيز ياد ميگيرد. قول ميدهم ياد بگيرد... آن نيكول كه از طرفهاي شما آمده بود و دكان باز كرده، او هم پيش من آدم شد. ولي چه بگويم، آخرش يك جفت قاشق چايخوري و چيزهاي ديگر را دزديد و رفت. - نه ارباب جان، اين دزدي نميكند. اگر همچو كاري بكند، ميآيم دستش را ميگيرم و توي رودخانه «كور» پرتش ميكنم. - هان، پس اگر دستش كج نيست آدم ميشود. - بله، ارباب جان، فكر من هم همين است كه آدم شود؛ دو كلمه چيز ياد بگيرد، با سواد بشود، نشست و برخاست ياد بگيرد، تا توي دنيا مثل من بيچاره و فلكزده نشود... خودش هم بچه زرنگيست. توي مكتب خانه دهمان الفبا ياد گرفته. چند كلمه اي هم ميتواند بخواند... عرض من اين است كه ازش مواظبت كنيد. بچه غريب و كوچكيست.
بزاز پس از اطمينان دادن به هامبو، از حجره بيرون رفت و با صداي بلند فرمان داد: « براي اين ها نان بياريد، چاي بياريد! » پدر و پسر در مطبخ آروم بزاز نشسته بودند. هامبو در حاليكه چپقش را پر ميكرد، گفت: « خوب، حالا خودت ميداني كيكورجان، ببينم چي از آب در ميآئي...» در اين موقع كيكور به دور و برش نگاه ميكرد: بابا اينها اجاق ندارند؟ نه، اينها بخاري فرنگي دارند. آنجاست، ببين، آهني است. - خرمنگاه هم ندارند؟ - اينها شهري اند، دهاتي كه نيستند كه خرمن كوبي كنند. - پس از كجا نان ميخورند؟ - پول ميدهند، اينجا همه چيز، نان و شير و روغن و ماست و چوب و آب، همه را پول ميدهند ميخرند. - ده! - به... اين جا را تفليس ميگويند، تو چشم هايت را باز كن، خيلي چيز ياد ميگيري. - بابا اينها نمازخانه دارند؟ - البته كه دارند، اينها هم مثل ما ارمني ها عيسوي هستند. گوش كن تا بهت بگويم. مبادا يكوقت دست درازي بكني! براي امتحانت پول مياندازند، يكوقت برنداري! اگر هم برداشتي ببر بگو:«خانم اين مال كيست آنجا افتاده بود؟» يا «ارباب اين را پيدا كردم.» فهميدي؟ وگرنه خدا بدادت برسد!»
- اينجا هم مباشر هست؟ - البته كه هست. وقت و بيوقت، اينطرف و آنطرف نروي! پول كه بهت ميدهند ولخرجي نكني! ما هزار و يك درد داريم. مواظب خودت هم باش، شبها خود ترا خوب بپوشان، سرما نخوري. مبادا سرما بخوري! گاه گاهي هم به اشخاصي كه مي آيند ده كاغذ بده بياورند. هامبو همين طور گاه گاهي چپقش را از لبش برميداشت و پسرش را نصيحت ميكرد، اما كيكور خواب بود. - ممكن است گاهي خرده نان بيات بهت بدهند، گاهي پس مانده خوراكشانرا، بعضي وقتها مي شود كه خودشان ميخورند و بتو نميدهند. عيب ندارد، زندگي نوكري همين است. دنيا ميگذرد. پدر همچنان به نصيحتهايش ادامه ميداد، درحاليكه كيكور تكيه اش را باو داده خواب بود. اين دو روز آنقدر چيزها ديده بود، آنقدر به اينطرف و آنطرف نگاه كرده بود كه ديگر خسته شده بود. دكانهاي پر از ميوه و چيت هاي رنگارنگ كه رويهم مثل خرمن چيده شده بود، اسباب بازيهاي قشنگ و بچه هائي كه بمدرسه ميرفتند يا از آن برمي گشتند، درشكه ها كه پشت سر هم ميشتافتند، قطار شترها و الاغها با بار سبزيشان، دست فروشها با طبق هاي روي سرشان، قيل و قال و جنجال اينها همه در كله اش غوغائي برپا كرده بود و او از اين جريان خسته شده بود و بپدرش تكيه داده به خواب رفته بود.
در اطاق بزاز و زنش مشاجره مي كردند؛ زن ناراضي بود كه نوكر نفهم است. تازه از پشت كوه آمده، وحشي است؛ در صورتيكه شوهرش خيلي خوشحال بود كه چنين نوكر بي جيره و مواجبي براي چند سالش پيدا كرده است.
بزنش ميگفت:«ياد ميگيرد، اينطور كه نميماند.» ننه پير بزاز هم بنوبه خودش خواهش مي كرد:«عزيزم، اوقات تانرا تلخ نكنيد. ياد مي گيرد.» اما خانم نادو همچنان گريه مي كرد و به بختش نفرين ميفرستاد. كيكور تنها در مطبخ آردم بزاز نشسته بود. كارش شروع شده بود؛ كلاه كهنه ارباب را تا بيخ گوش فرو برده و كفشهاي كهنه و پيراهن كهنه ابريشمي او را پوشيده بود. خلاصه در حالي كه سراپا عوض شده بود، در مطبخ نشسته بود و بخودش فكر مي كرد. چرا از دهشان آمد؟ كجا افتاده؟ حالا چه بايد بكند؟ در اين وقت خانم نادو وارد شد.
كيكور از جايش تكان نخورد. خانم چيزي گفت، كيكور نشنيد؛ يا شنيد اما نفهميد چه ميگويد. - مگر با تو نيستم، توله سگ! كيكور خودش را باخت، خيس عرق شد. خواست بپرسد چه ميگويد، ولي جرأت نكرد. خانم با اوقات تلخ بيرون رفت. - خاك بر سرتان كنند! يك پارچه وحشي هستيد! ميآئيد غير از دردسر كه براي ما فايده ديگري نداريد! من باهاش حرف ميزنم، از جايش تكان ميخورد، صدايش هم در نميآيد!
|