جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  10/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

كيكور
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: اوانس تومانيان

اوانس تومانيان شاعر بزرگ ملت ارامنه در نوزدهم فوريه سال 1869 ميلادي در دهكده «دسق لر» بدنيا آمد. نخست خواندن و نوشتن را در شهر «جلال اوقلو» (استپان اوان) فرا گرفت پس از آن در دبستان نرسسيان تفليس تحصيلات خود را در مدت سه سال ادامه داد؛ ولي بر اثر فقر مدرسه را ترك گفت و ناگزير از راه خودآموزي به آموختن پرداخت و به پيشرفت بزرگي نائل آمد.

در سال 1903 ميلادي مجموعه شعرهايش در تفليس انتشار يافت. در اندك مدتي در زمره بزرگترين نويسندگان ارامنه در آمد و خانه اش مركز تجمع نويسندگان گرديد. در سال 1912 كانون نويسندگان قفقاز را برياست خود در تفليس تشكيل داد. در سال 1921 خانه هنر ارامنه را بسرپرستي خود تأسيس كرد.

مهم ترين قصيده هايش «انوش» (1903) و «مارو» و «ساكوي لر» (1889) و «تصرف تمپ كاپرت» (1902) و «داويد ساسوني» (1902) است. بيش از ده افسانه نوشته كه «پروانه» (1902) از مهم ترين آنهاست. از حكايتهايش «نازار شجاع» و «برادر گارنيك» (1905) و «خمره طلا» (1908) مشهور است. و از بهترين داستانهاي او «كيكور» و «خودماني ها» و «احمد» و «شرط بندي» و «گرگ» را بايد نام برد.



در خانه هامبوي دهقان جار و جنجالي برپا بود.
هامبو ميخواست كيكور پسر دوازده ساله خود را بشهر ببرد و سر كار بگذارد تا آدم شود و كار ياد بگيرد. زنش راضي نميشد، گريه ميكرد.
- نميخواهم، بچه ام را در اين دنياي بيرحم بيندازي، نميخواهم.
ولي هامبو بسخنان او اعتنائي نكرد.

صبح آرام و غم انگيزي بود. تمام خانواده و همسايگان تا بيرون ده ببدرقه اش رفتند و گونه هاي كيكور را بوسيدند و روانه اش كردند.
زاني خواهرش گريه ميكرد. گالوي كوچولو هم از بغل مادرش فرياد ميزد:
- كيكول، تجا ميري، هه، كيكول!

كيكور گاهي در كنار پدرش راه ميرفت و زماني از او جلو مي افتاد. دائم به عقب نگاه ميكرد؛ آنها را ميديد كه هنوز در انتهاي ده ايستاده اند. مادرش با پيش بند چشمهايش را پاك ميكرد. يك بار ديگر بعقب نگاه كرد، اما ديگر ده در پشت خندق ناپديد شده بود.

از آن پس كيكور هميشه عقب مي ماند. هامبو خورجين را كه در آن نان و پنير و قدري توتون گذاشته بود، بدوش انداخته ميرفت و پسرش را صدا ميكرد:
- بيا كيكور جان، بيا اينجاست، ديگر رسيديم.
هنگام غروب، زمانيكه از حاشيه كوهها ميگذشتند، بار ديگر دهكده در افق نمايان شد. هر چند خانه آنها ديده نميشد، ولي كيكور با انگشت ده را نشان داد و گفت: - بابا نگاه كن، آنجاست، آنجا خانه ماست.

شب اول در يك ده مهمان شدند. صاحب خانه يكي از آشنايان هامبو بود. در يك طرف تخت سماور زردي غلغل ميجوشيد. دختر جواني جرينگ جرينگ استكانها را مي شست و چاي ميريخت، لباس قرمز قشنگي بتن داشت. كيكور پيش خودش تصميم گرفت وقتي توي شهر پول گير آورد، براي زاني لباسي مثل لباس او بفرستد.

بعد از صرف عصرانه، صاحب خانه و هامبو لم داده بودند و چپق ميكشيدند و صحبت ميكردند. موضوع صحبت كيكور بود. صاحب خانه به هامبو كه بخودش زحمت ميداد تا پسرش را آدم كند، آفرين ميگفت. بعد از آن صحبت از جنگ و گراني نان بميان آمد؛ اما كيكور كه ديگر خسته بود، خوابش برد.

روز بعد بشهر رسيدند و نزد پيرمردي كه آشنايشان بود رفتند. فردا صبح هم ببازار رفتند. از داخل حجره اي تاجري پرسيد:«عمو اين بچه را ميخواهي نوكركني؟» هامبو جوابداد:«آره، قربان.» و كيكور را بطرفي هل داد. تاجر پيشنهاد كرد:«بگذارش پهلوي من، نگهش ميدارم.» اسم اين تاجر آردم بزاز بود. هامبو كيكور را در شهر در خانه آردم بزار نوكر كرد. شرايطشان اين بود كه كيكور بايد خانه را تميز كند، ظرفها را بشويد كفشها را پاك كند، غذا به حجره ببرد و خلاصه يكسال پادوي بكند.

بزاز قول داده بود كه بعد يكسال كيكور را در حجره اش «شاگرد» كند و باين ترتيب كيكور ترقي كند. موقع قرارداد بزاز گفت:«پنج سال پول نميدهم. اگر راستش را بخواهي، تو بايد يك چيزي هم بدهي كه پسرت را چيز ياد ميدهم. آخر اينكه هيچ چيز نميداند.»

هامبو جواب داد:«آخر ارباب، از كجا بايد بداند؟ اگر ميدانست، ديگر چرا ميآوردمش اينجا. آوردمش كه چيز ياد بگيرد»
- ياد ميگيرد، همه چيز ياد ميگيرد. قول ميدهم ياد بگيرد... آن نيكول كه از طرفهاي شما آمده بود و دكان باز كرده، او هم پيش من آدم شد. ولي چه بگويم، آخرش يك جفت قاشق چايخوري و چيزهاي ديگر را دزديد و رفت.
- نه ارباب جان، اين دزدي نميكند. اگر همچو كاري بكند، ميآيم دستش را ميگيرم و توي رودخانه «كور» پرتش ميكنم.
- هان، پس اگر دستش كج نيست آدم ميشود.
- بله، ارباب جان، فكر من هم همين است كه آدم شود؛ دو كلمه چيز ياد بگيرد، با سواد بشود، نشست و برخاست ياد بگيرد، تا توي دنيا مثل من بيچاره و فلكزده نشود... خودش هم بچه زرنگيست. توي مكتب خانه دهمان الفبا ياد گرفته. چند كلمه اي هم ميتواند بخواند... عرض من اين است كه ازش مواظبت كنيد. بچه غريب و كوچكيست.

بزاز پس از اطمينان دادن به هامبو، از حجره بيرون رفت و با صداي بلند فرمان داد: « براي اين ها نان بياريد، چاي بياريد! »
پدر و پسر در مطبخ آروم بزاز نشسته بودند. هامبو در حاليكه چپقش را پر ميكرد، گفت: « خوب، حالا خودت ميداني كيكورجان، ببينم چي از آب در ميآئي...» در اين موقع كيكور به دور و برش نگاه ميكرد:
بابا اينها اجاق ندارند؟
نه، اينها بخاري فرنگي دارند. آنجاست، ببين، آهني است.
- خرمنگاه هم ندارند؟
- اينها شهري اند، دهاتي كه نيستند كه خرمن كوبي كنند.
- پس از كجا نان ميخورند؟
- پول ميدهند، اينجا همه چيز، نان و شير و روغن و ماست و چوب و آب، همه را پول ميدهند ميخرند.
- ده!
- به... اين جا را تفليس ميگويند، تو چشم هايت را باز كن، خيلي چيز ياد ميگيري. - بابا اينها نمازخانه دارند؟
- البته كه دارند، اينها هم مثل ما ارمني ها عيسوي هستند. گوش كن تا بهت بگويم. مبادا يكوقت دست درازي بكني! براي امتحانت پول مياندازند، يكوقت برنداري! اگر هم برداشتي ببر بگو:«خانم اين مال كيست آنجا افتاده بود؟» يا «ارباب اين را پيدا كردم.» فهميدي؟ وگرنه خدا بدادت برسد!»

- اينجا هم مباشر هست؟
- البته كه هست. وقت و بيوقت، اينطرف و آنطرف نروي! پول كه بهت ميدهند ولخرجي نكني! ما هزار و يك درد داريم. مواظب خودت هم باش، شبها خود ترا خوب بپوشان، سرما نخوري. مبادا سرما بخوري! گاه گاهي هم به اشخاصي كه مي آيند ده كاغذ بده بياورند.

هامبو همين طور گاه گاهي چپقش را از لبش برميداشت و پسرش را نصيحت ميكرد، اما كيكور خواب بود.
- ممكن است گاهي خرده نان بيات بهت بدهند، گاهي پس مانده خوراكشانرا، بعضي وقتها مي شود كه خودشان ميخورند و بتو نميدهند. عيب ندارد، زندگي نوكري همين است. دنيا ميگذرد.
پدر همچنان به نصيحتهايش ادامه ميداد، درحاليكه كيكور تكيه اش را باو داده خواب بود. اين دو روز آنقدر چيزها ديده بود، آنقدر به اينطرف و آنطرف نگاه كرده بود كه ديگر خسته شده بود. دكانهاي پر از ميوه و چيت هاي رنگارنگ كه رويهم مثل خرمن چيده شده بود، اسباب بازيهاي قشنگ و بچه هائي كه بمدرسه ميرفتند يا از آن برمي گشتند، درشكه ها كه پشت سر هم ميشتافتند، قطار شترها و الاغها با بار سبزيشان، دست فروشها با طبق هاي روي سرشان، قيل و قال و جنجال اينها همه در كله اش غوغائي برپا كرده بود و او از اين جريان خسته شده بود و بپدرش تكيه داده به خواب رفته بود.

در اطاق بزاز و زنش مشاجره مي كردند؛ زن ناراضي بود كه نوكر نفهم است. تازه از پشت كوه آمده، وحشي است؛ در صورتيكه شوهرش خيلي خوشحال بود كه چنين نوكر بي جيره و مواجبي براي چند سالش پيدا كرده است.

بزنش ميگفت:«ياد ميگيرد، اينطور كه نميماند.»
ننه پير بزاز هم بنوبه خودش خواهش مي كرد:«عزيزم، اوقات تانرا تلخ نكنيد. ياد مي گيرد.»
اما خانم نادو همچنان گريه مي كرد و به بختش نفرين ميفرستاد.

كيكور تنها در مطبخ آردم بزاز نشسته بود. كارش شروع شده بود؛ كلاه كهنه ارباب را تا بيخ گوش فرو برده و كفشهاي كهنه و پيراهن كهنه ابريشمي او را پوشيده بود. خلاصه در حالي كه سراپا عوض شده بود، در مطبخ نشسته بود و بخودش فكر مي كرد. چرا از دهشان آمد؟ كجا افتاده؟ حالا چه بايد بكند؟ در اين وقت خانم نادو وارد شد.

كيكور از جايش تكان نخورد. خانم چيزي گفت، كيكور نشنيد؛ يا شنيد اما نفهميد چه ميگويد.
- مگر با تو نيستم، توله سگ!
كيكور خودش را باخت، خيس عرق شد. خواست بپرسد چه ميگويد، ولي جرأت نكرد. خانم با اوقات تلخ بيرون رفت.
- خاك بر سرتان كنند! يك پارچه وحشي هستيد! ميآئيد غير از دردسر كه براي ما فايده ديگري نداريد! من باهاش حرف ميزنم، از جايش تكان ميخورد، صدايش هم در نميآيد!

كيكور با خودش فكر كرد:«تمام شد، اما چه زود تمام شد! چه بد تمام شد! حالا چكار بكنم؟ بابام هم كه رفت!»
بنظرش همه چيز پايان يافته بود. در اين وقت مادر بزار كه پيرزن نازكدل و مهرباني بود و لباس هاي مشكي بتن داشت، در حالي كه با خودش صحبت ميكرد، داخل شد:
- وقتي خانم داخل مي شود، چرا بچه از جايت بلند نمي شوي؟
به كيكور نصيحت كرد كه «وقتي چيزي از تو مي پرسند، جواب بده. اينطور كه نميشود.»
پيرزن را «ننه جان» صدا مي كردند. ننه جان به كيكور ياد ميداد كه چه بايد بكند، سماور را چطور آتش كند، كفشها را چطور پاك كند، چطور ماهوت پاكن كن بزند و ظرفها را چطور بشويد. غير از ننه جان همه اذيتش ميكردند. شاگردهاي حجره بزاز هم اغلب مسخره اش مي كردند. او را «كيكي» صدا مي كردند، بينيش را مي كشيدند، بسرش مشت ميزدند، كلاهش را تا بناگوش فرو ميبردند. اما او همه اينها را تحمل مي كرد.

طاقت فرساتر از همه اين بود كه او نمي توانست در برابر گرسنگي مقاومت كند. خانه خودشان هر وقت كه گرسنه اش ميشد، ميرفت سر «لوك» نان بر ميداشت و از كوزه هم پنير درميآورد و ميخورد و ميرفت پي بازيش، يا اين كه توي دامنش مي گذاشت و به صحرا ميرفت. هر وقت و هر جا دلش ميخواست، زير يك درخت يا كنار يك چشمه مينشست و ميخورد.

ولي اين جا بكلي فرق داشت. هر قدر هم كه گرسنه اش بود، بايد صبر مي كرد تا ظهر شود و وقتي همه ناهارشان را خوردند، آنوقت او ناهار بخورد، اين ظهر لعنتي هم آنقدر دير ميآمد كه دلش از حال ميرفت!

يك روز، دو روز، ده روز صبر كرد. ديگر طاقت نياورد. شروع كرد به دور و بر مطبخ را وارسي كردن تا شايد خوردني پيدا كند و ته دلش را تا وقت ناهار بگيرد. ابتدا هرچه پيدا مي كرد، از تكه نان خشك و استخوان ليسيده شده يا چيز ديگر، همه را توي دهنش ميانداخت. بعد از مدتي فكر كرد بهتر است توي گنجه هاي آشپزخانه را بگردد. دست آخر هم عادت كرد از ديك گوشتهاي پخته را بيرون بياورد. اما اگر ميديدند! چه افتضاحي راه ميافتاد! اگر مي ديدند!
ولي چه مي توانست بكند؟ آدم بگذارد فرار كند؟... فرار كند؟...
و كيكور بفكر فرار افتاد.
ولي چطور فرار كند؟ از كدام طرف فرار كند؟ تنها، ناآشنا...ناشناس... پدرش كه آنقدر زحمت كشيد و صحبت كرد، نصيحتش كرد:«عيب ندارد، دنيا ميگذرد...» اكنون در سر كيكور صداي مردانه پدرش پيچيده بود «عيب ندارد، دنيا ميگذرد...» زنگ در را زدند.

كيكور بلند شد. باو گفته بودند وقتي زنگ ميزنند برود ببيند كيست و چه مي خواهد. از مهتابي به بيرون نگاه كرد، ديد يك آقا و چند تا خانم پشت در ايستاده اند.

از بالا صدا زد:«اوهوي، شما كي هستيد؟»
از پائين همه به بالا نگاه كردند. خانمها خنديدند، آقا عينكش را جابجا كرد و پرسيد: - خانم تشريف دارند؟
كيكور پرسيد:«چه كار داريد؟»
شليك خنده شديدتر شد. آقا با اوقات تلخي گفت:«از تو ميپرسم منزل هستند يا نه؟»
- كاري داري؟
از صداي جنجال خانم بيرون آمد:
- جوانمرگ بشوي! برو، زود در را باز كن! زود!

خانم جيغ زد و كيكور و شوهرش را بباد ناسزا و نفرين گرفت. مهمان ها داخل منزل شدند و خانم با لبخند به پيشواز آنها شتافت.
- سلام... سلام... چه عجب از اين طرف ها! چطور شد بياد ما افتاديد؟
آقا كيكور را سراپا برانداز كرد و پرسيد:«اين را از كجا پيدا كرديد؟» و خانمها قاه قاه مي خنديدند.
خانم شوخي كنان جواب داد:«چطور مگر؟ حسادت ميبريد؟ اگر مي خواهيد او را بشما تقديم ميكنم...» مهمانها خنده كنان داخل شدند و خانم نادو كيكور را بعجله بجائي فرستاد و پشت سر مهمانها خودش داخل شد.

مهمانها پس از احوال پرسي داستان گفتگويشان را با كيكور به تفصيل و با آب و تاب تمام نقل كردند. خانم نادو گله ميكرد كه:
- آه، من را بيچاره كرده! اگر بدانيد از دستش چه ميكشم! من ميگويم بيرونش كنيم برود گم شود، اما شما كه اخلاق آردم را ميدانيد. ميگويد بيچاره است، بچه دهاتي است، بگذار بماند، يك لقمه نان ميخورد، ياد ميگيرد. آخر من نميدانم كي ياد مي گيرد! مرا بيچاره كرده!

خانمها از چپ و راست شكايت كنان ميگفتند:
- امان! امان از دست اين نوكرها، امان!
در حدود نيم ساعت درباره نوكرها و خبرهاي تازه شهر صحبت كردند. ميان صحبت او كيكور خيس عرق داخل شد:
- خانم ميوه را آوردم.
خانم كه از خجالت سرخ شده بود گفت:«خوب، خوب، برو!» و مهمانها شروع كردند بخنديدن.
- خانم، ارباب ميگفت: آلوبالو گران است. لازم نيست بخريم...
مهمانها از شنيدن اين حرف بي اختيار خنديدند. با دستمال جلوي دهانشان را گرفتند، بعضي ها هم براي آنكه روي اين افتضاح سرپوش بگذارند، تصديق كردند كه حقيقة هم آلوبالو خيلي گران است. اين روزها هيچ كس آلوبالو نميخرد. بعد شروع كردند بتعارف كه اصلا ميوه لازم نبود، براي خوردن كه نيامده اند، چرا اينهمه زحمت مي كشند. كدبانو كه تا بيخ گوشش سرخ شده بود، سعي ميكرد شوهرش را بنحوي تبرئه كند:
- اصلا نميداند كه شوهرم چه گفته؟ اين احمق نفهميده!
- هر كس دروغ ميگويد برود زير زمين!
كيكور قسم خورد و كار افتضاح بالا گرفت.

خانم نادو بعد از بدرقه مهمانها با اوقات تلخ ميز را جمع كرد و با خودش بلند بلند بناي غرغر كردن گذاشت. او به كيكور فحش ميداد و يكي يكي كارهايش را ميشمرد و ببخت و شوهرش نفرين ميكرد. ننه پيرآهي كشيد و گفت:
- آخر جانم، عزيزم، ناشي است، ياد ميگيرد. چرا اوقات خودت را تلخ ميكني؟ خدايا جانم را بگير، خلاصم كن!
- اي كاش ميدانستم توي اين گرفتگي قلبم، تو چه ميگوئي! ناشي است؟ خوب برويد شما يادش بدهيد. من كه اسير و عبيد شما نيستم!

و صدايش را بلند كرد و غرغر و نفرينش را تا آمدن شوهرش ادامه داد. همينكه صداي پاي شوهرش را شنيد، شروع كرد به بلند بلند گريه كردن. با خودش حرف ميزد و ظرفها را بهم ميزد.
- ميگويم بيرونش كن گورش را گم كند! اگر نميخواهي پول بدهي و يك نوكر حسابي بياوري، خودم كار نوكري را ميكنم. بهتر است آدم نوكري بكند و همه روزه ناراحت نباشد... تو كه دشمن من نيستي!
بزاز ميان اطاق ايستاد و پرسيد:«مگر دوباره چطور شده؟»
- چه ميخواهي بشود؟ همين مانده بود كه جلوي مردم از خجالت بروم زير زمين. همين باقي بود. اين كار را هم كه كردي ديگر ميخواهي چه شود!
آقا را سخت بباد ناسزا گرفت و داستان آلوبالو را برايش گفت.
بزاز با تعجب فريا زد:«عجب!»

پيره زن نازكدل اين طرف و آن طرف مي رفت و خدايا، خدايا مي كرد. بزاز كيكور را صدا زد. كيكور درحاليكه كفش گشادش را روي زمين ميكشيد وارد اطاق شد. بزاز فرياد زد: «بيا جلو!» كيكور از رنگ صورت ارباب ترسيد و از سرجايش تكان نخورد... - بتو ميگويم بيا جلو!

كيكور اين دفعه تكاني بخود داد، ولي همچنان سرجايش ايستاد. - توله سگ! من بتو ميگويم بخانم بگو آلوبالو گران است، تو ميآئي بمهمانها ميگوئي؟ - من... من... ميخواستم بخانم...
كيكور سعي ميكرد توضيح بدهد، اما زبانش به لكنت افتاد. ارباب چنان سيلي محكمي بگوشش زد كه برق از چشمش پريد و سرش بديوار خورد و نقش زمين شد. در همانحال بزاز او را بباد لگد گرفت و پياپي ميگفت:
- آلوبالو گرانست، هان؟ هان گرانست؟

ننه پير درحاليكه ميلرزيد، به شفاعت آمد سعي ميكرد پسر هارش را دور كند. خانم هم دست اندر كار شد. بچه ها هم بناي جيغ زدن گذاشتند بزاز نفس زنان دور شد. چشمانش را روي كيكور كه گوشه اي چمباتمه زده بود، دوخته بود و پياپي تكرار ميكرد:«آلوبالو گرانست، هان؟»
كيكور لرزان و نالان ميگفت:
- ايواي، ننه جان! واي... واي، ننه جان، واي!
چون ديدند كه كيكور بدرد خانه نميخورد، او را به حجره بردند. آنجا او مي بايست براي مشتريها جنس ببرد، چيت تا كند و حجره را آب و جارو كند و در موقع بيكاري مشتري ها را بحجره دعوت كند...

كيكور براي حجره ناهار ميبرد. ظرفهاي غذا را در دست داشت. لاغر و رنگ پريده با كفشهاي بزرگ تلوتلو خوران از روي پل مي گذشت. پائين را نگاه كرد، ديد امواج رودخانه كور بديوارهاي بلند كاروانسرا ميخوردند و مي پيچيدند، غلت ميخوردند و فرود آمده زير پل محو ميشدند.
نزديك ساحل رودخانه قايق سبزي پيدا بود: دو نفر در آن سوار بودند، يكي تور مي انداخت و ديگري مواظب قايق بود. كيكور ايستاد ماهيگيرها را تماشا كند. با خودش گفت:«آه، همين الان ماهيها را بيرون مي آورد.» و تور را بيرون كشيدند، اما خالي بود. كيكور وقتي ديد تور را از نو مياندازند، گفت:«اينهم ببخت من.» بخت كيكور هم پوچ درآمد.
اينهم پوچ در آمد.
اين يكي هم به بخت زاني. اين هم پوچ در آمد.
اين يكي ببخت گالو، گالو هم بدبخت بود.
پس اين يكي هم...

در همين موقع جلوي كاروانسرا سر و صدا بلند شد. يك ترك آواز ميخواند و عنتر ميرقصاند:
بيا، بيا، عنترم
تركه ات را از كوه آوردم عنترم
مثل پيرزن قوز بكن
مثل جوان پا بكوب عنترم

مردم از هر طرف گرد او جمع شدند. كيكور هم جلو دويد، سعي كرد از ميان مردم خودش را جلو بيندازد. اما موفق نشد، گردنش را دراز كرد و روي نوك پاهايش ايستاد. كوشش ميكرد حتماً ببيند آن ميان چه خبر است.
يك دست فروش مشتي به سرش زد و گفت:«چرا هي خودت را مياندازي؟ جلو؟ حيوان!»
كيكور يكمرتبه بخود آمد و به طرف حجره دويد.
عصر كيكور گوشه آشپزخانه كز كرده بود. هنوز اشكها از روي صورتش خشك نشده بود و هنوز جاي كشيده هاي ارباب مي سوخت. خانم تازه آرام گرفته بود. در اين وقت «واسو» شاگرد بزاز سوت زنان داخل شد. وقتي كيكور را ديد فوراً ايستاد و با قيافه اي جدي مسخره كنان او را تهديد كرد:

توله سگ! بباشگاه رفته بودي كه اينقدر دير كردي، يا اينكه پيش حاكم كار فوري داشتي؟
كيكور سرش را هم بلند نكرد.
- ده بگو ببينم!
كيكور خاموش بود.
- هان، نميداني كه كجا رفته بودي؟ از گرسنگي مرا كشتي! اگر ميمردم آنوقت چه ميشد؟
با اين حرفها يواش يواش نزديك رفت. قدري ايستاد ناگهان مشتي بر سر كيكور زد. كيكور با دو دستش از سرش دفاع كرد و بديوار چسبيد. واسو خودش را براي ضربه ديگر حاضر كرده بود كه از بيرون صداي ارباب شنيده شد. ارباب داشت ميآمد. واسو او را تهديد كرد:«حالا ببين چه بلائي بسرت مي آورد!»

كيكور فكر ميكرد:«حالا مرا ميكشند!» قلبش به شدت مي زد. ارباب باندازه كافي در حجره كتكش زده بود. حالا هم فقط فرمان داد شامش ندهند تا بفهمد گرسنگي يعني چه.

خطر گذشت، كيكور راحت شد، ولي هنوز هم صداي خانم را كه فرياد ميزد، مي شنيد.
- آخر چرا نگهش مي داري؟ بيرونش كن برود گورش را گم كند... بيرونش كن!
كيكور زير لحاف خودش را جمع كرد و لحاف را بسرش كشيد. واسو آواز معموليش را ميخواند و شام ميخورد...
«شب مهتابه و من خواب ندارم. هر كه مي بينه ميگه جا ندارم. واي جا ندارم. ندارم.»
كيكور آهسته از زير لحاف چشمش را بيرون مي آورد و دوباره سرش را با آن مي پوشاند. آن روز اصلا ذره اي نان نخورده بود. كتك خورده بود، گريه كرده بود و حالا هم گرسنه دراز كشيده بود. اما خوابش نميبرد.

- هان، چطور است؟ از گرسنگي خوابت نميبرد، هان؟ واسوي شيطان اينرا گفت و يك تكه نان و پنير به كيكور داد.
- بيا بگير زير لحاف يواشكي بخور، ارباب نفهمد.

كيكور نان و پنير را قاپيد و سرش را زير لحاف برد و آهسته آنرا خورد. فكر ميكرد؛ بياد خانه شان افتاده بود، ياد روزهائي كه آزاد در صحراها بازي ميكرد و هر چقدر دلش ميخواست نان ميخورد. بياد آن شبهائي افتاد كه پدر و مادرش با هم بحث ميكردند كه او را بشهر بياورند يا نه... مادرش گريه ميكرد و نميخواست او را بشهر بياورند.

- آه، ننه جان، چه خوب فهميده بودي...
كيكور زير لحاف ناله ميكرد و نان و پنيرش را ميخورد، گوش هايش را هم تيز كرده بود كه مبادا ارباب سر برسد. صبح روز بعد كيكور در جاي هميشگي خود، جلوي حجره ايستاده بود.
كيكور صدا ميزد و براي جلب مشتري از مرغوبي اجناس مغازه تعريف مي كرد. - پسر صدا بزن، چرا خفقان گرفته اي! مگر توي دهنت ماست مايه كرده اند! كيكور داد ميزد:«بفرمائيد اينجا، بفرمائيد.»

در حجره همه بشدت مي خنديدند. باو ياد داده بودند كه مشتريها را بزور به دكان بكشد، او هم اغلب دامن يكي از رهگذرها را ميگرفت و با خشونت و سرسختي تمام او را تا بداخل دكان نمي برد، رها نمي كرد. همينكه كاسه صبر رهگذر لبريز ميشد، از او دست برمي داشت و دوباره به جاي خودش بر مي گشت و فرياد ميزد.

روزهاي گرم تابستان از بس در حجره ميايستاد خسته ميشد، گاهي روي عدلهاي چيت كه جلوي دكان چيده بود، نشسته خوابش مي برد. در اين موقع رفقاي شيطانش يا همسايه ها توي بينيش توتون مي ريختند و او عطسه كنان از خواب ميپريد. باين وسيله تجار كه از گرما بي تاب شده بودند، تفريح ميكردند. اربابش هم پس از خنده سير فرياد ميزد:

- پسر، سگ توله! خوابيدي؟ دادن بزن!
كيكور فرياد ميزد:«بفرمائيد، اينجا. بفرمائيد.
يكروز كه كيكور مشتري ها را به حجره دعوت ميكرد، چشمش بدو نفر دهاتي افتاد. جلو دويد و به گردن آنها چسبيد.
- پسر نشناختمت، چرا اينطور شده اي؟
يكي از دهاتي ها تعجب كرد و برگشت برفيقش گفت:
- «باقو» تو شناختيش؟
رفيقش با خودستائي جواب داد:«من از چشمهايش او را شناختم.»

براستي هم كيكور خيلي تغيير كرده و لاغر شده بود. هم خودش عوض شده بود و هم لباسهايش، بطوري كه تشخيص او خيلي مشكل بود.
دهاتي ها حظ ميكردند:«اي بابا، آدم حسابي شده! ترا بخدا سر و وضعش را ببين. شعورش را ببين.»
- درد و بلاي هامبو بخورد توي سر ما. ببين پسرش را به كجا رسانده! بچه هاي ما آنجا خوك ميچرانند.
در اين موقع كيكور پشت سر هم سوال ميكرد:
- ننه ام چطور است؟ بچه ها چطورند؟ بابام چرا نيامد؟ گاومان زانيده يا نه؟ تو ده كي مرده؟
دهاتي ها جواب ميدادند:«همه سالمند، خيلي هم سلام رساندند. «قوكاس سوكنان» و «بوجور» پيرزن مردند. بقيه همه سالمند.»
- پس چرا بابام نيامد؟
- بابات ميخواست بيايد، اما چطوري بيايد؟ تك و تنهاست. تمام بار خانه روي دوشش است.
- پس براي من چيزي نفرستادند؟
- چه دارند كه بفرستند؟ تو وضع خانه تان را بهتر ميداني. امسال هم نان كم بود. پدر بيچاره ات بزور دخل و خرج را بهم ميرساند. تو از آنها چه انتظار داري؟ اگر داري تو بايد بفرستي، آنها محتاج كمك هستند، پدرت يكشاهي هم توي دست و بالش نيست.
توي خانه ما كسي كه ناخوش نيست.
- نه، فقط گاو گلتان از پله هاي طويله ميرزا افتاد پائين و سقط شد.
- اي واي، گل سقط شد؟
- بيچاره، ننه ات آنقدر گريه كرد كه چشمانش باد كرد.

در اين موقع يكي از دهاتي ها نامه اي از بغل در آورد و به كيكور داد و گفت: - خوب چه ميگوئي؟ ما ديگر نمي بينيمت. اگر براي مادرت يا خواهرت ميخواهي چيزي بفرستي، بده ببريم.
- از كجا چيز بفرستم؟ من كه هنوز مواجب ندارم. اما...
- اما چه؟
- ميخواهم منهم با شما بيايم. دلم خيلي براي خانواده و دهمان تنگ شده. - ايواي، ما خيال كرديم آدم شدي، عاقل شدي! اين چه چرندهائي است كه ميگوئي! اينجا براي خودت مثل ارباب زندگي ميكني. لباسهايت نو، دست و پايت پاك! ما برعكس ميخواستيم بگوئيم براي بچه هاي ما هم يك جائي پيدا كني. تو چرا چرند ميگوئي. راست گفته اند كه سر خوك را گذاشتند روي قاليچه، غلطيد افتاد توي گل.

دهاتي ها پس از مقداري سرزنش و نصيحت از او خداحافظي كردند و رفتند. بعد از رفتن آنها كيكور رفت گوشه اي ايستاد و كاغذ پدرش را باز كرد و خواند:
«فرزند عزيزم، كيكور جان، در شهر تفليس، ما صحيح و سالميم و همه خواهان سلامتي تو هستيم. بابا و ننه و زاني و موسي و ميكيچ و گالو همه سلام ميرسانند. فرزند عزيزم كيكور، با خبر باش كه زندگيمان خيلي سخت است و خرجمان خيلي زياد است. پول هم نداريم، ننه و زاني لختند. لباس ندارند.

روزگارمان خيلي بسختي ميگذرد. كيكور جان، چند مناتي پول بفرست، يك كاغذي هم از حالت بنويس، بدان كه گل سقط شد، ننه و زاني هم لختند.»
كيكور نامه را خواند و در جايش ايستاد، فكر ميكرد. غصه خانواده اش را ميخورد، نوشته هاي نامه قلبش را آتش ميزد.
- ننه و زاني لختند... روزگارمان بسختي ميگذرد...
از توي حجره فرياد زدند:«پسر داد بزن! چرا لال شدي! حواست رفت پي آنها!» كيكور دم در حجره ايستاد و داد ميزد:«بفرمائيد اينجا، بفرمائيد.»

زمستان فرا رسيد؛ برف مي آمد و مه سرد و غليظي از روي شهر ميگذشت. سرماي سختي در خيابانها هياهو مي كرد و صفير ميكشيد: همه جا در جستجوي بچه هاي فقير و لخت و غريب و بي صاحب بود. بالاخره كيكور را پيدا كرد. بچه اي با پيراهن نازك دم حجره ايستاده بود فرياد ميزد:«بفرمائيد اينجا، بفرمائيد!»

آمدم! سرماي ستمگر زوزه كشان مانند شمشيري نامرئي تا استخوانهايش نفوذ كرد. كيكور بلرزش افتاد، او خيلي لاغر و ناتوان شده بود؛ اگر سرما از اين هم كمتر بود او را از پا در مي آورد. كيكور بستري شد.
كيكور بيمار در مطبخ آردم بزاز دراز كشيده بود. ننه پير روزي چند مرتبه ميآمد و با خودش صحبت ميكرد:
- فرزند، كيكور، چه ميخواهي؟
- آب.

ننه جان باو آب ميداد. بيمار با دستهاي لرزان آبرا ميگرفت و با ولع مي آشاميد و باز هم آب ميخواست.
- ننه جان، اين سوزش قلبم را نمي برد،... من از آب سرد چشمه دهمان ميخواهم... ميخواهم بروم خانه خودمان... من ننه ام را ميخواهم...
آردم بزاز به درد سر افتاده بود. اين طرف و آنطرف جستجو كرد تا كسي را از دهشان پيدا كرد. دستور داد كه هامبو پدرش بيايد، كيكور را هم به مريضخانه شهرداري بردند. آنجا مريضهاي زيادي رديف دراز كشيده بودند و غمگين ناله ميكردند و نگاههاي مأيوس خود را بطاق دوخته بودند كيكور را هم در رديف آنها خواباندند.

- پدرش او را در آنجا پيدا كرد. هامبو با دلسوزي پرسيد:
- چرا اينطور شده اي؟
اما كيكور در تب بود، پدرش را نشناخت.
- كيكور جان! بله آمدم، كيكور جان. منم، پدرت... بيمار چيزي نفهميد، هذيان ميگفت و در تب فرياد ميزد:«ميكيچ، زاني، بابا، ننه جان.»

- من اينجا هستم كيكور جان. ننه ات مرا فرستاد كه تو را بخانه خودمام ببرم. مي آئي يا نه؟... ميكيچ و زاني هم بالاي پشت بام ايستاده اند و منتظر تواند. چه ميگوئي؟ حرف بزن، كيكور جان.

بيمار فرياد زد:«بفرمائيد اينجا. بفرمائيد.» حرفهاي بي سر و ته ميگفت و از شدت تب مي خنديد.

پس از دو روز هامبو بدهشان ميرفت.
او كيكور را دفن كرده بود. زير بغلش لباسهاي او را ميبرد كه مادرش روي آنها گريه كند. در جيب هاي لباسش يك مشت دكمه هاي براق، كاغذهاي الوان و تكه هاي چيت و چند تا سنجاق بود. حتماً اينها را براي خواهرش زاني جمع كرده بود.

هامبو ميرفت و فكر ميكرد. از آن وقت كه از همين راه با كيكور عزيزش بشهر آمد، زياد نگذشته بود. هان، همين جا بود كه او گفت:
- بابا جان پايم درد ميكند.
هان اين همان درخت است كه زيرش نشستيم و خستگي در كرديم.
هان اينجا بود كه كيكور گفت:«بابا تشنه ام.» آنهم همان چشمه است كه از آن آب خوردند.

همه، همه چيزي در جاي خود باقي بود. فقط او نبود... روز ديگر هامبو وقتي از حاشيه كوهها ميگذشت، از دور دهكده در افق نمايان شد.
بيرون ده مادرش و زاني و ميكيچ و موسي ايستاده بودند و انتظار ميكشيدند. گالوي كوچولو هم در بغل مادرش صدا ميزد:
- هه، كيكول بيا، بيا...

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837