جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  31/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

ميوه گناه
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: دكتر روبن سواگ

آن گاه كه در شهر گناهكاران نيمه شب دوازده ضربه مينوازد، وحشت توصيف ناپذيري تاريكي محيط عشق را فرا ميگيرد. بشر كه چون خدائي قادر به آفريدن است، مانند مار زهرداري مسموم ميكند. عشق كه تاكنون رحمتي بود، مبدل به نفرين ميشود. گرم ترين بوسه ها خستگي جلوه ميكند. هوسهاي سركش از جاده طبيعي منحرف ميشود. نيرومندترين عشقها بزانو در مي آيد و حاصلخيزترين زهدانها بي ثمر ميماند.

اين ترس اعتراف كردني نيست، ترسي است كه از آن رهائي نميتوان يافت، ترس تمام آميزشهاي مشروع و گناه آلود، ترس همه بسترها و همه شبها، ترس از آنكه نطفه انساني بسته شود!
طنين زنگهاي شبانه كه چوب سرب داغ بر شهر سيه كاران فرو ميبارد، دائماً تكرار مي كند:«مواظب... مواظب!...»
اما در آنسوي اين شهر بي حاصل، دهكده هاي حاصلخيزي واقع است. آن طرف اين خانه هاي مرموز جنگلهاي پربركت قرار دارند. آن طرف اين خيابانهاي سنگفرش، دشتهاي پوشيده از مخمل سبز زمينهاي سرتاسر جهان مانند زن آبستني برآمده و مستعد زادن است...

آنجا طبيعت آغوش مادري خود را براي در بر كشيدن روحهاي پاك و بي آلايش باز مي كند. آنجا هنوز كار بزرگ عشق مانند عشق نخستين جفت هزاران سال پيش بر طبق ناموس طبيعت و سرنوشت صورت مي بندد. در آنجا دختري كوهستاني خود را به معشوق شهري خويش هديه كرد.

در يك شب بهاري كه ماه در آسمان نبود، تاريكي جنگل قلوب آن دو را بطپش انداخته بود. بخاري نمناك عطرآگين از زمين برميخاست. گياههاي عجيب در تاريكي جان گرفتند، نفس كشيدند و مانند زندگان بجنبش درآمدند.
عشاق جوان تنگ يكديگر را در آغوش كشيده، مست و بيحركت به شكفتن غنچه ها گوش ميدادند و نوازش برگها را احساس مي كردند و نزديك شدن شاخه ها را بيكديگر مي ديدند.

نمي نيم گرم مانند بوسه طبيعت چهره آنها را نوازش ميداد و آنها تماشاگر شيفته صحنه عظيمي بودند. در مقابل آنها خلقتي آرام و مخفي، عملي آسماني و ابدي انجام ميگرفت.
آنجا خاك و گياه چون دو بازيگر گنگ زندگي لايتناهي را بثمر ميرساندند. پاسي از شب گذشته بود. نوري كه در پشت درختان سرخي ميزد خاموش شد. ده در خوابي عميق فرو رفت. از دور زنگها دوازده ضربه نواختند. ساعت، نبض جهان متوقف گشت.

وقتي همه چيز در خاموشي فرو رفت، ناگهان شاخه ها لرزيدند. در زير برگها رعشه اي طولاني احساس گرديد. از ميان جنگل ناگهان سايه حيواني ديده شد كه با كنجكاوي چند قدم دورتر ميلرزيد. پوست براقش مانند عروسي ميدرخشيد، زيرا بي اندازه ليسيده و صاف و عطرآگين شده بود.

وحشت زده و بي حركت بر جاي ماندند. از انتهاي جنگل صداي ملايمي شنيده شد. آن گاه اضطراب بر همه جا حكمفرما شد و حيوان چون تيري خود را بآن نقطه پرتاب كرد. عاشق شهري متوحش بود، اما دختر كوهسار كه باغريزه خود بهمه چيز پي برده بود، گفت:
- ميشنوي؟ نر است، دارد ماده اش را صدا ميكند.

گوئي خودش آهوي دونده و عروس مرموز شب بود. راز عظيمي در او بيدار شد، راز مخفي و ناشناسي، راز مادگي كه در هفده سالگي عمرش رشد كرده بود. در تاريكي لبهايش بجستجوي لبهاي نر در آمد. بازوانش در بازوهاي او پيچيد و نفسهاي آندو بهم درآميخت. بي حركت و يكپارچه شدند...

از دور نعره اي هولناك سكوت را در هم پيچيد، در ميان كوهها انعكاس يافت و تكرار شد، قوي و عميق گرديد و تمام تاريكي را در بر گرفت. فريادي عظيم تمام طبيعت را بلرزش در آورد و بتمام اين بارگيري كه در تيرگي انجام مي گرفت معني و هدفي بخشيد.
نعره عجيبي بود كه از قلب حيواني بهنگام دريدن بدنش بيرون شود. نيروي شيپوري نجات بخش و سنگين و غرش نفريني را داشت. گوئي پس از اولين گناه يهو نفرين وحشت انگيز خود را سرازير ميساخت.

باز دختر كوهستاني فهميد، ولي اين بار رنگش پريد. اين فرياد از مزرعه بر مي خاست. گاو حامله آنها «ضجه كنان ميزائيد»
ماهها گذشت. در همان مزرعه مادر ديگري در رنج بود و او همان دختر كوهسار بود. من فرياد جگر خراش آن حيوان را نشنيدم ولي ضجه هاي اين دختر را شنيدم؛ ضجه هائي سرسام آور غيرعادي و ديوانه كننده بود!

- مرا بكشيد! مرا بكشيد!
تمام درها و روزنه هاي كلبه را بسته بودند تا صداي ضجه هايش مردم دهكده را بيدار نكند. ننه پير زهدان را فشار ميداد، چنگ ميزد و در چنگهاي خود مي چلاند تا ميوه گناه را سقط كند.

دخترك دائماً فرياد ميكشيد:«مرا بكشيد! مرا بكشيد!»
من او را درحاليكه به پشت خوابيده بود يافتم. در بستر فقط دو زانو و يك شكم برجسته ديده ميشد، شكمي كه بي اندازه بالا آمده و بطور ناراحت كننده اي كبود رنگ شده بود. از ميان دو ساقش يك دست كوچك و گلي رنگ آويزان بود. دست پرستيدني كودكي بود كه ميكوشيد تا گريبان زندگي را بگيرد.

اكنون سعي و كوشش فوق العاده اي براي جبران خطاي ننه پير لازم بود تا بچه را در زهدان بگردانم و سرش را بيرون آورم. دخترك بيچاره با تمام قواي هيجده ساله خود فرياد ميزد:«مرا بكشيد! مرا بكشيد!»
اما در اين شكم خسته و شل گاه گاه كوشش و سعي فوق العاده اي بظهور ميرسيد، كوشش غريزي براي تولد يك طفل. ناگاه تمام بدن با نيروي وصف ناشدني خود را بهم فشرد. صورت و دندانها و بازوان و انگشتان و پستانها و زانو و اعصاب و عضلات و استخوانها و تمام بدن مبدل بيك زهدان ميشد. زهدان وسيع و دردناك كه هر لحظه انتظار تركيدن را ميكشيد.

- مرا بكشيد! مرا بكشيد!
ولي ناگهان ميان يك كوشش بحراني كودك با شدت بيرن جست.
ميوه گناه! ولي چقدر كز كرده و بهم فشرده و چلانده شده بود! درست شبيه صورت پرچين و چروك پيرمردي بود كه كوچك شده باشد!
در همان دم مثل آنكه معجزه اي بوقوع پيوست. فريادهاي مادر قطع شد و دردهايش بكلي از بين رفت. پس از درد و رنجي شديد خوشحالي بي پاياني او را فرا گرفت. از جهنم به بهشت قدم گذاشت. با يك حركت غريزي بازوانش را بسوي من دراز كرد تا بچه خود را ببوسد.
ناگهان جيغ كشيد:«آه، مرده!»
جواب دادم كه:«خير، نمرده، بلكه او را كشته اند!»
- خدايا! خدايا! چقدر قشنگ است! چه زيباست، عزيزم! خوشگلم! جانم! چشمايت را باز كن! باز كن چشمايت را! و آهسته گريست.
تقصير با خودش بود.

او شب جنگل را برايم شرح داد. از آهوي ماده اي كه مانند عروس بود و آمده بود تا از كنار آنها بگذرد و سپس از نعره هاي آن گاو حامله برايم سخن گفت. گفت كه چطور معشوق محصلش كه براي تغيير آب و هوا بكوه آمده بود، چون او را آبستن ديد بشهر گريخت. گفت كه چطور برادرانش از او متنفر شده ديگر نخواستند با او صحبت كنند. و ببهانه آنكه مريض است، باو اجازه خروج از منزل را نميدادند تا شكم پر گناه خود را بمردم نشان دهد و چگونه پدر و مادرش قبل از زمان وضع حمل شتابان ننه پير ماماي محل را آوردند تا كودك نارس را بيرون بكشد.

بيچاره دخترك! آدم وقتي فكر ميكند مي بيند فقط يك سخن چيني كوچك كافي است كه كودكي را بدست عدالت انساني بسپارد تا مانند يك جنايتكار محكوم بشود. زيرا در پيشگاه قانون مجازات قتل بچه اي كه بدنيا نيامده با هلاك كردن يك پيرمرد صد ساله مساوي است. اما مگر همين انسانيت بيرحم قاتل بكارت و عشق و قلب و شرف و فرزند اين دخترك ساده نبود؟

وه كه اين جنايتهاي گمنام چه زياد انجام ميگيرد! چقدر دارو بر ضد اين كودكان سيه روز بكار مي رود! چه بسيار راه فاضل آبها با جسد آنها گرفته ميشود! اين ميوه هاي گناه در شيشه هاي الكل اطبا چقدر فراوانند!

ولي چه خوشبختند اين كودكان با مقايسه ديگران كه مادران آنها زهدانهاي خود را زجر ميدهند ولي غولهائي بدنيا ميآورند...
روزي خواهد رسيد كه آدمي پي ميبرد كه بچه گناه وجود ندارد. هر بچه اي كه متولد ميشود نعمتي است و يك بچه نوزاد بيش از پدر و مادرش ارزش دارد. او چون فلقي است كه بجهان لبخند ميزند و ما آنرا پيش از آنكه بدنيا بيايد، خفه مي كنيم. روزي خواهد رسيد كه آدمي از اين لذت دروغين متنفر ميشود و ميفهمد كه عالي ترين تكليف و بزرگترين خوشبختي او عشق و خلقت است...

آن روز دور نيست.
آن گاه كه در شهر گناهكاران نيمه شب دوازده ضربه مينوازد، وحشت توصيف ناپذيري تاريكي محيط عشق را فرا ميگيرد.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837