جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  09/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > افسانه ها و فرهنگ توده

در آيين دوست گرفتن
گروه: افسانه ها و فرهنگ توده
نویسنده: عنصرالمعالي كيكاوس بن اسكندربن قابوس

بدان اي پسر كه مردمان تا زنده باشند ناگزير باشد تا دوستان كه مرد اگر بي برادر باشد به كه بي دوست، از آنچه حكيمي را پرسيدند كه: دوست بهتر يا برادر؟
گفت: بر ادر هم دوست به.

پس انديشه كن بكار دوستان بتازه داشتن رسم هديه فرستادن و مردمي كردن ، ازيرا كه هر كه از دوستان نه انديشد دوستان نيز ازو نه انديشند پس مرد همواره بي دوست بود و ايدون گويند كه: دوست دست بازدارنده خويش بود .
وعادت كن كه هر وقت دوستي گرفتن ازيرا كه با دوستان بسيار عيبهاي مردم پوشيده شود و هنرها گستريده گردد.

ولكن چون دوست نو گيري پشت با دوستان كهن مكن، دوست نو همي طلب و دوست كهن را برجاي همي دار تا هميشه بسيار دوست باشي كه گفته اند: دوست نيك گنجي بزرگست.

ديگر انديشه كن كه از مردماني كه با تو براه دوستي روند و نيم دوست باشند با ايشان نيكويي و سازگاري كن و بهر نيك و بد با ايشان متفق باش تا چون از تو همه مردمي بينند دوست يك دل شوند كه اسكندر را پرسيدند كه: بدين كم مايه روزگار اين چندين ملك بچه خصلت بدست آوردي؟ گفت كه: بدست آوردن دشمنان بتلط٧ف و بجمع كردن دوستان بتعهد.

و آنگه انديشه كن از دوستان دوستان كه دوستان دوستان هم از جمله دوستان باشند. و بترس از دوستي كه دشمن ترا دوست دارد كه باشد كه دوستي او از دوستي تو بيشتر باشد پس باك ندارد از دشمني با تو كردن از قِبَل دشمن تو.
و بپرهيز از دوستي كه مردوست ترا دشمن دارد و دوستي كه از تو بي بهانه و بي حجتي بگله شود نيز بدوستي وي طمع مكن. و اندر جهان بي عيب كس مشناس اما تو هنرمند باش كه هنرمند كم عيب بود و دوست بي هنر مدار كه از دوست بي هنر فلاح نيابد.

و دوستان قدح را دوستان غم و فرح. و بنگر ميان نيكان و بدان و با هر دو گروه دوستي كن، با نيكان بدل دوست باش و با بدان بزفان دوستي نماي تا دوستي هر دو گروه ترا حاصل گردد. و نه همه حاجتي بنيكان افتد وقتي باشد كه بدوستي بدان حاجت آيد بضرورت كه از دوست نيك مقصود برنيايد اگر چه راه بردن تو نزديك بدان بنزديك نيكان ترا كاستي درآيد چنانكه راه بردن تو بنيكان نزديك بدان آب روي فزايد و تو طريق نيكان نگه دار كه دوستي هر دو قوم ترا حاصل گردد.

اما با بي خردان هرگز دوستي مكن كه دوست بي خرد از دشمن بخرد بتر بود كه دوست بي خرد با دوست از بدي آن كند كه صد دشمن با خرد با دشمن نكند. و دوستي با مردم هنري و نيك عهد و نيك محضر دار تا تو نيز بدان هنرها معروف و ستوده شوي كه آن دوستان تو بدان معروف و ستوده باشند. و تنهايي دوستردار از هم نشين بد، چنانكه من گويم:
اي دل رفتي چنانكه در صحرا دد
نه اندوه من خوري و نه اندوه خود

هم جالس بد بودي تو رفته بهي
تنهايي به بسي زهم جالس بد

و حق مردمان و دوستان بنزديك خويش ضايع مكن تا سزاوار ملامت نگردي كه گفته اند: دو گروه مردم سزاوار ملامت باشند : يكي ضايع كننده حق دوستان و ديگر ناشناسنده كردار نيكو. بدانكه مردم را بدو چيز بتوان دانست كه دوستي را شايد يا نه: يكي آنكه دوست او را تنگ دستي رسد چيز خويش ازو دريغ ندارد بحسب طاقت خويش و بوقت تنگي از وي برنگردد تا آن وقت كه با دوستي وي ازين جهان بيرون شود او فرزندان آن دوست را و خويشاوندان و دوستان آن دوست ر ا طلب كند و بجاي ايشان نيكي كند.
و هر وقت بزيارت تربت آن دوست رود و حسرتي بخورد هر چند آن نه تربت آن دوست او بود، چنانكه سقراط را شنيدم كه همي بردند تا بكشندش كه ويرا الحاح كردند كه: بت پرست شو، وي گفت: معاذالله كه من صنع صانع خويش را پرستم، ببردند تا بكشند.
قومي شاگردان با وي همي رفتند و زاري همي كردند چنانكه رسم باشد. پس ويرا پرسيدند كه: اي حكيم اكنون دل خويش بكشتن نهادي بگوي تا ترا كجا دفن كنيم؟ سقراط تبسم كرد و گفت: اگر چنان باشد كه مرا باز يابيد هر كجا كه شما را بايد دفن كنيد، يعني كه آن نه من باشم چه قالب من باشد.

و با مردمان دوستي ميانه دار ، بر دوستان باميد دل مبند كه من دوستان بسيار دارم، دوست خاصه خويش خود باش و از پيش و پس خويشتن خود نگر و بر اعتماد دوستان از خويشتن غافل مباش چه اگر هزار دوست باشد ترا از تو دوستر ترا كس نه بود.
و دوست را بفراخي و تنگي آزماي بفراخي حرمت و بتنگي سود و زيان. و دوستي كه دشمن ترا دشمن ندارد ويرا جز آشناي خويش مخوان چه آن كس آشنا بود نه دوست.

و با دوستان در وقت گله همچنان باش كه در وقت خشنودي و بر جمله دوست آنرا دان كه ترا دوست دارد. و دوست را بدوستي چيزي مياموز كه اگر وقتي دشمن شود ترا آن زيان دارد و پشيماني سود نكند. و اگر درويش باشي دوست توانگر طلب مكن كه درويش را خود كس دست نباشد خاصه توانگران. و دوست بدرجه خويش گزين و اگر توانر باشي و دوست درويش داري روا باشد. اما در دوستي مردمان دل استوار دار تا كارهاي تو استوار بود ولكن اگر دوستي بي جرم دل از تو بردارد بباز آوردن او مشغول مباش و نيز از دوست طامع دور باش كه دوستي او با تو بطمع باشد نه بحقيقت.

و با مردم حقود هرگز دوستي مدار كه مردم حقود دوستي را نه شايد از آنكه حقد هرگز از دل حقود بنشود چون هميشه آزرده و كينه ور باشد دوستي تو اندر دل وي محكم نباشد و بر وي اعتماد نه بود. و چون حال دوست گرفن بدانستي آگاه شو از حال و كار دشمن، انديشه كن درين معني.

- مردمي كردن: انسانيت كردن
- ازيرا كه: براي اينكه، زيرا كه
- ايدون: چنين
- دوست دست باز دارنده خويش بود: يعني دوست جوانمرد و سخي و بخشنده و كر يم حافظ خويشتن خويش است
- بدين كم مايه روزگار: در اين زمان كوتاه
- تلط٧ف: مهرباني و نوازش و دلنوازي
- از قبل: به كسر اول و فتح دوم و كسر سوم يعني از سوي، از جانب
- دوست بي هنر مدار: دوست بي هنر نگزين
- فلاح: رستگاري
- دوستان قدح: دوستان هم پياله
- زفان: زبان
- ترا كاستي درآيد: قدر و ارج تو كم مي شود، كم بها مي شوي
- نيك محضر: مجلس آرا
- دد: حيوان درنده
- هم جالس: جليس، همنشين
- رفته بهي: بهتر كه رفته باشي
- چيز: مال، ثروت
- بوقت تنگي: هنگام فقر و تنگدستي
- الحاح: اصرار و التماس و درخواست از روي فروتني
- معاذالله: بخدا پناه مي برم
- صنع: بفتح صاد در اينجا يعني ساخته شده
- صانع: خالق، آفريدگار
- دل خويش بكشتن نهادي: قلباً به كشته شدن خويش رضايت دادي
- قالب: جسم
- دوستي ميانه دار: در دوستي ميانه رو باش
- طامع: آزمند
- حقود: كينه توز
- بنشود: بيرون نرود

قسمت قبل   قسمت بعد
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837