جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  04/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

سقاخانه آينه ‌۱
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: مهين بهرامي

سكوت شد و نسيم به اتاق آمد، پرده قلمكار موجي زد وبوي ياس امين دوله ئي با تنباكو آميخت. گليم باجي ته پهنش را جلو كشيد وقليان را از سيني برداشت و تكيه به پشتي داد و پك سبكي زد. سر قليان را چرخي داد و باز شرمزده به چيت آق بانو برگشته بود.

خواهرها باز نگاهي به هم انداختند. نفرت، اين بار رقيق تر بود و رنگي محو داشت. شمس الضحي بيشتر بدش مي آمد، كم مانده بود كه بلد بلند بگويد:
خوش خبر باشي عمقزي، هر دفه از راه مي رسي يه دامن هول و تكون داري... اما قمر كه كم سر و زبان تر بود، پشت سر مي گفت:

درو كه رو عمقزي گليم وا مي كنم، جلو جلو دلم هري مي ريزه پائين، مي دونم كه يه لنگه پاش هنو تو درگاهيه كه خبر مرگ يكي رو ميده.

اما اين دفعه گليم باجي از راه رسيده و احوالپرسي كرده و نشسته بود و زن ها نگاهش كرده بودند و گليم باجي به روي خودش نياورده بود و چادر عوض كرده و تا عاليه بقچه چادر را ببندد و نسترن قليان بياورد، فقط گفته بود:
حسين حاج نصير، علي بي بي خانمو زده... و دل زن ها هري ريخته بود پائين.

گليم باجي پكي زد و چشمش به سيني چائي بود كه نسترن جلو رويش گرفت. با يك دست چائي را برداشت و با دست ديگر اشاره كرد و گفت:
اين جوري، سر قمه مث چاقو تو پنير، از اين ور كتف رفته و از اون ورش دراومده. حالا بيا و ببين چه قيامتي شد! چشمت روز بد نبينه، تموم سنگلجيا ريختن دم سيد نصرالدين. زير بازارچه سوزن مينداختي پائين نمي يومد... تا حكيم جهوده رو بيارن نصف خون تن علي رفته بود. حالام بهش حرجي نيس، بمونه يا نمونه خدا مي دونه...

شمس الضحي قند انداخت چائي را هم زد و گفت:
تو رو خدا مي بيني چي دس مردم داده ن؟ خدا ذرياتشونو ورندازه! آخه نون مون نبود، آب مون نبود، مشروطه مون چي بود؟ به قول حاجي: ما رو چي به اين قرتي بازيا!
گليم باجي شكفت. قليان را كنار گذاشت و خودش را جلو كشيد، صدايش را پائين آورد و گفت:
كارشونو مي سازن، همين امروز و فرداس كه ببندشون، به گوله، عزالملوك مي گفت آقا خودش دس خطو ديده، انقد... مفصل نوشته بودن، مهر طلام پاش بوده، هرچي نباشه اونا قشوني ان، سرشون تو حسابه...

قمرالملوك نگاهي به خواهرش كرد. گليم باجي راست نشست و دستي به كمرش گرفت ورگ به رگي كرد و گفت:
اين وامونده هم كه دس از سر من ور نمي داره. همين جور كتوالم كرده...
بعد با صداي بمي گفت:
اما مرگ عاليه، اين حرفارو از من نشنفته بگيرين ها! بوي خون ازش مياد.

عاليه نگاه ترسيده ئي به مادرش انداخت. قمر سر تكان داد و گفت:
ما كه اهل حرف نيستيم، اينم كه پاشو از در بيرون نميذاره.

شمس الضحي گفت:
مام يه چيزهائي شنفته بوديم، يعني دم سقاخونه شب احيا مي گفتن... مي گفتن تو اين چن روزه خون به پا ميشه...
گليم باجي گفت: فتواي آقارو كه شنفتين؟
قمر گفت: آره... اما اگه اونجوري بشه، امسال جلو شاخسيني رو مي گيرن.
گليم باجي سر تكان داد و با ملامت گفت:
نه مادر، اونو كه چن ساله ميگن و تا حالام هيچ غلطي نكرده نو اين مال قضيه دسه س.
شمس الضحي گفت: دسه بازار؟
گليم باجي گفت:
نه، به نظرم بيشترش مال پامنار باشه. اونان كه خيلي شرن، مي خوان دسه رو بهانه كنن و برزين جلو مجلس.
قمرالملوك گفت:
واي خدا مرگم بده! حتما اينجام شلوغ ميشه.
شمس الضحي گفت:
نه خواهر، مگه اون دفه نبود؟ يه تقي و يه توقي مي شه و زودم فروكش مي كنه، ازاون گذشته، اونا بيرونن و ما امن و امون تو خونه مون نشستيم.
به قول حاجي بذار انقد تو سر و كله هم بزنن كه جون از كون شون درآد.
قمر گفت: اي خواهر، دودش توچش همه ميره، هنوز آب كفن اونا كه بيخود و بي جهت خودشونو به كشتن داده ن خشك نشده، مگه آدميزاد تخم تربچه س كه از اين ور بكارن از اون ور سبز بشه؟
شمس الضحي دستش را تكان داد و چشم به چشم گليم باجي گفت:
خواهر، چشم شون چارتا شه پا حرف اين بابيا و بلشيركا نشينن! به قول حاجي، تا بوده همين بوده، اونا كه پنجه رو ما انداختن ماس كه نخوردن همينجور دس رو دس بذارن و بنشينن... اينا بيخودي يه قاري مي زنن. اونائي كه بايس باشن، هميشه سرجاشون هسن... چارتا هر مافنگي، يه مش كره خرو جلو انداختن كه چي بشه؟ اينا روز سفيد ما رو به شب سيا رسوندن، نون رو منبر نونوائي، خشك مي شد، حالا صب تا غروب از دس هم مي قاپنش... اين فتنه اس... به قول حاجي، فتنه فرنگياس كه كار دس ما داده ن.

گليم باجي گفت:
راس ميگه ننه، به قول عزالملوك، نون گندم شيكم فولادي مي خواد. وفور نعمت آدمارو هوائي كرده، اون سگ پدرام همينو مي خوان. به قول حاجي، آبو گل آلود مي كنن كه ماهي بگيرن.

قمر با ناراحتي سر تكان داد و گفت:
اينم از شانس ماس: درس همين حالا كه مي خواسيم واسه شمسي چله بري كنيم، ميان و شاخسيني رو ور ميندازن، سيدالشهداء جزاشونو بده!
شمس الضحي گفت: اي بابا، ما تاپاله بخوايم گابا ميرن تو آب مي رينن!
لابد قسمت نيس، بايس رضا به رضاي اون باشيم.
گليم باجي چشم دراند:
نه، ننه... حالا تا اون روز... جلو همه رو كه نمي تونن بگيرن، فوقش ميون شهرو بپان، دور شهر كه دس از عزاداري شون ور نميدارن، آخرشم كفر همين كارا دامنگير خودشون ميشه.

قمر گفت: عمقزي راس ميگه. تا بوده همين بوده، هيچكي هم نتونسه جلوشو بگيره، هركي جلو عزاداري رو بگيره، يه بلائي سرش مياد.
شمس الضحي گفت: چه تداركي ديده ن واسه امشب، خدا مي دونه! خونه كل شعبون اجاق زده ن. كاظم هم ميره زير علامت.
و نگاهش به عاليه افتاد كه روي چيت آقا بانو سكمه مي زد. سرخي محوي مثل كرك هلو از گونه هاي دختر گذشت ولي زير مژگانش نگاهي ندرخشيد.
قمر لبهايش را جمع كرده بود و نمي خواست قضيه را كش بدهند، اما شمس الضحي نستر زدن را دوست داشت، خودش مي گفت: همه اش دلم مي خواد يكي يو قلقلك بدم، انقد كه دادش درآد.

گليم باجي چند نخودچي دو آتشه از كيسه اش درآورد، قراني نقره را از ميان شان برداشت و نخودچي را جلو خواهرها گرفت و گفت:
هنو واسش دس بالا نكرده ن؟
شمس الضحي با خنده گفت:
دس شما درد نكنه عمقزي، سنگينيت نمي كنه؟
گليم باجي غنجي زد و گفت:
عادت كرده ام، مادر، اگه هرچي به آدم آويزونه سنگينيش كنه كه، واي به حال مردا!
و زد زير خنده، اما قمر به روي خودش نياورد و به عاليه گفت:
يه سر بزن مطبخ ببين نسترن پاديگه يا نه.
عاليه كار را زمين گذاشت، چادر سر انداخت و بيرون رفت.
گليم باجي مي خنديد و نخودچي ها را زير لثه له مي كرد.

شمس الضحي صبر كرد تا عاليه از پله پائين رفت. آن وقت ابروها را بالا گرفت و گفت:
گمون نكنم، عذراس و همين يه پسر. سر پنج تا دختر خيلي حسرتا داره...
قمر با تحقير گفت:
كي به اون زن ميده؟ كل شعبون بيچاره ريش به صورتش از دس اين پسر خشك شده، يه روز نيس كه يه معركه به پا نكنه. حالام بدو بدو رفته بابي شده. گليم باجي زد روي زانويش و با حسرت و ترس گفت:
اي خدا مرگم بده! هيچ نشنفته بودم... بيچاره عذرا چي؟
و نخودچي بيخ گلويش پريد و سرفه پشت سرفه، تمام هيكل قلمبه اش مي لرزيد. شمس الضحي پريد و آب آورد و در حالي كه به گليم باجي مي داد گفت:
خواهر، تو كه نمي دوني چرا بي خود تهمت ناروا مي زني؟ از كجا معلومه كه بابي شده باشه؟ يه خورده گردن كلفتي و داش مشدي گيري داره، اما جوون بدي نيس. اگه اون نبود تا حالا ذريات مارو تو اين محل ورانداخته بودن. اونه كه واسه همه سينه سپر مي كنه و...
قمر توي حرفش پريد:
همه جا خودشو جلو ميندازه د بله، به قول آقا اگه اين تخم نابسم الله ها و گردن شقا نبودن، حالا ما زندگي موو مي كرديم، اينان كه كار دسمون داده ن...
گليم باجي سر تكان داد: خدا ريشه شونو بكنه ننه، اون جام همين جور شد: زير گذر حسن حاج نصير و نوچه اش بودن كه علي بي بي خانوم سر مي رسه. نمي دونم چي به هم گفتن كه يه هو چشمت روز بد نبينه: قيامتي شد كه بيا و ببين! شاهي و مشروطه ريختن به جون هم و محله رو گذاشتن رو سرشون.
تو همون هيرو ويرم بود كه حسن حاج نصير علي بي بي خانمو زد... حالام خودشو سر به نيس كرده، گفتن اگه بگيرنش طناب ميندازن...
شمس الضحي گفت: اي بابا، چه فايده داره؟ اين كه واسه بي بي خانوم بدبخت بچه نمي شه.

آهي كشيد:
من ميگم اين فتنه ئيه كه تمومي نداره، آقا مي گفت آخرالزمونه، يه روزي بشه تا ركاب اسبا خون بالا بياد...
گليم باجي سر تكان داد. به قليان نگاه كرد: خاموش شده بود. قمر ديد، عاليه را صدا زد جوابي نيامد.
سكوتي شد. زن ها خسته بودند و در سكوت نشستند. شمس الضحي بساط خياطي را برچيد وقيچي نقره عاليه را كه بازمانده بود بست و بسم الله گفت و سربخاري گذاشت و گفت:
صد دفه بهش گفته م اين قيچي رو وا نذار، شر به پا ميشه.
صداي پاي عاليه آمد كه نعلينش را رو زمين مي كشيد.

نسيمي بوي ياس آورد و صداي صلوات از كوچه بلند شد، زن ها از جا پريدند وچادرها در هوا تاب خورد.
عاليه قليان را به اتاق برد وبه ايوان برگشت. شمس الضحي از سرپوشيده صدا زد: دارن سقاخونه رو مي بندن.
قمرالملوك و گيلم باجي شنيدند و دنباله حرف شان را گرفتند.

عاليه روي نك پا ايستاد و قفس قناري را چرخاند، پرنده روي ميله چوبي جست و نگاه سياهش برق زد. عاليه موج كشيد وحيوان حيرت زده و ترسيده سرش را يكبر گرفته نگاهش مي كرد. عاليه قفس را رها كرد و آمد لب ايوان نشست. دلش مي خواست در كوچه برود، اما جرئت نمي كرد: اتاق، روبه روي در كوچه بود و مادرش از آن فاصله مي ديدش. صداي اتاق دور شد و عاليه كفتري را ديد كه از شاخه هاي چنار گذشت و لب هره نشست. وار نارنجي آفتاب، لب هره بام دالبر انداخته بود. لاي شاخ و برگ هاي پيچ، گنجشك ها ولوله مي كردند. نسيم باز برگ ها و قفس قناري را تكان داد و همه چيز در خانه، در موجي مبهم لرزيد. از پنجه هاي مو كه در پرتو خورشيد فرو رفته بود نوري لرزان و بور مي ريخت. صداي آب بوي گلاب مي داد و پرتوهاي لرزنده سرخ و سبز آينه هاي مقرنس از امواج آب مي جهيد.

يكمرتبه انگار در سه كنج ايوان، كاشي هاي لاجوردي منقش نشست و در سربي مشبك سقاخانه باز شد كه بر ميله هاي تيره اش رشته رنگين دخيل و پنجه و چشم نقره آويزان بود.
باد بر آويزه ها وزيد و بوي گلاب آمد و صداي زنگ، از برهم خوردن قنديل هاي رنجي، كف سقاخانه برگ گل محمدي ريخته بود و نور شمع ها مثل خرمني از سيني زبانه مي كشيد و در انعكاس حوض سنگ مي تافت جام كنده كاري، گردي شيريني داشت و با زنجير بازي مي كرد. عاليه انگار تشنه بود، تشنگي به خاطرش نشسته بود. طعم تشنگي عميق و شيرين بود و سينه اش از آن سنگين شده بود و سفتي و لوله آميز پستان هايش آن را حس مي كرد.

روي پنجه ها بلند شد و لبش را به لبه خيس و خنك حوضچه چسباند. شايد آنجا را بوسيد اما جيز پاهايش كه سبكي تنه را نگه مي داشت چيزي حس نمي كرد. وقتي سر برداشت، چشمان كشيده تصوير را ديد كه در صورت پريده رنگ و مدور حضرت نشسته بود. حضرت سوار بر اسب سفيد، مشگ چرمي به دوش داشت، بال اسبش ابريشمين و بلند بود و اسب نيز مثل سوار، چشماني كشيده داشت. چشمان حضرت بسيار كشيده بود، زير دو هلال سياه و ابرو. دهان و بيني در برابر آن چشم ها نمودي نداشت. عاليه بيشتر نگاه كرد، چشمان كشيده حضرت درخشيد و روشن شد و نور لرزان شمع در خور چشمانش تافت.

چشم ها به عاليه نگاه مي كرد و حالي، حالي مثل نوازش داشت. اما معلوم نبود كه نوازش مي خواهد يا مي كند.
لرزش رخوتناكي بر تن دختر نشست و لحظه ئي كشيده و ناب جز حركت شيرين چشم ها چيزي نيافت، چيزي نديد.
صداي چكه شير در حوض مي آمد و بوي گلاب كه از شربت نذري بود. بر سر شير برنجي سقاخانه قپه اي بود و بر قپه پنجه كنده كاري. پنجه، پيش روي تصوير بود و انگشتان پهن و صافش در اثر سايش ساب خورده و حروف دعا بر آن محو شده بود. پنجه در نور آينه ها و شمع ها مثل خورشيد مي تافت و عاليه از آن گمان معجزه داشت. در فضاي دوره تصوير و پنجه، جرقه هاي رنگين از آينه هاي مقرنس مي جهيد.

يك دست، يك دست كه پنجه ئي نرم داشت پيش آمد و بر خط سينه عاليه تافت. لحظه ئي مثل يك مكث، همچنان ماند. انگار كه نوازش بود يا حركتي مثل جهيدن ميوه با مهرباني و در قلب دختر آوائي پيچيد...
به نظرش خنكي بي انتها آمد، عطر بي انتها و نور بي انتها، و هيچ كس نمي دانست كه شهوانيت در او، گياه خاردار معصومي است كه اينك مي شكفد و چون خورشيدي در حياتش سهيم خواهد بود.
هيچ كس نمي دانست كه او اين واقعه را تا هميشه ادامه خواهد داد و از آن نيازي، تمنائي جز توجيه خودش نخواهد داشت. هيچ كس اين معصوميت سفيد را در نخواهد يافت.

آه، زني! مادر بودن، تنها سهمي از توانائي تست، و بقيه آنچه هست، بسيار گاه، هميشه، مكتوم و بي مصرف باقي خواهد ماند و تو بخواهي يا نه، تمام عمر با اين راز فاجعه آميز بيهودگي كلنجار خواهي رفت.
چشم از چشم ها برنداشت و اينك دست عقب رفت و نگاه شان به هم افتاد.
چشم ها، در عالم واقعيت، نه چندان كشيده و نه چندان مهربان بود. پرتوي زنده از آن مي جهيد و عاليه از وحشت و شرم به خود لرزيد.

كاظم را شناخت كه نزديك او كنار حوضچه به بهانه آب خوردن ايستاده و زل زده بود. چادرش را جلو كشيد وبرگشت و در جمعي كه پشت سرش جلو سقاخانه ايستاده بودند با فشار تنه راهي باز كرد وخود را بيرون انداخت.

زير بازارچه از جمعيت عزادار ولوله ئي بود. منتظر سينه زن ها نشسته بودند و از خانه هاي اطراف چاي و خرما و حلواي نذري مي آوردند...
عاليه با كونه آرنج و تنه زدن راه باز كرد و به سر كوچه خودشان رسيد. جرئت نداشت به عقب نگاه كند. مي دانست كه اينك او پشت سرش خواهد بود. هرچه نيرو داشت در پا گذاشت و خودش را به خانه رساند. چند بار دق الباب كرد. وقتي در باز شد و به هشتي پا گذاشت واحساس ايمني سردش كرد، برگشت و از لاي در به كوچه نگاه كرد، كاظم بود كه تا دم در دنبالش آمده بود و حالا در تاريكي پيچ كوچه پيچيد و ديوارهاي بلند خالي، انگار نه كه صداي پائي شنيده اند. عاليه، شرمنده در را بست.

شمس الضحي ساعتي بعد آمد، تند و تند تعريف كرد كه چه ديده و چه ها شنيده، اما وقتي حرف به علامت گرداني كاظم رسيد، خاله لب برچيد و سكوت كرد. چشم شان به هم افتاده با نگاه ماندند. و عاليه فهميد كه خاله چيزي مي داند و بيش از آن، چيزي رخ داده. قمرالملوك فرصتي در خانه باقي نگذاشته بود و دو پايش را در يك كفش كرده بود كه براي شمسي چله بري كند. سر هر اجاق نذري، هفت اجاق در هر هفت خانه سيدها رفت و نذر كرد كه خدا دامن شمسي را سبز كند. به قول خودش همه كار كرده بود، تا سيد ملك خاتون پياده رفته و ننو بسته بود. صد دفعه هم اين را گفته بود كه انعام داده و سيه كنجي قبر بي بي ننو بسته وعروسك كهنه ئي چپر پيچ كرده و در آن خوابانده و نذر كرده كه اگر شمسي بچه اش بشود چادر روي ضريح را قلابدوزي كند.

خادم گفته بود نذر چادر ردخور ندارد، براي همين هم سالي، دو مرتبه چادر بي بي را عوض مي كنند. اما سال ها رفته بود و دو خواهر كه با هم شوهر كرده بودند جز همين عاليه بچه ئي نداشتند.
شمس الضحي يك بار آبستن شده بود اما بچه را انداخته بود و اين، اول سال گراني بود. شمس الضحي رفته بود در هشتي كه نان سفارشي را از شاگرد نانوائي تحويل بگيرد، جمعيتي كه پشت سر شاگرد نانوا دويده بودند به هشتي ريخته نان را غارت كرده بودند. شمس الضحي ديده بود كه مردم چطور تكه ها را از دست هم مي قاپيدند و طبق را روي سر شاگرد نانوائي شكسته بودند. يك آب خوردن نگذشته، از پنج من آرد، كف دستي هم نمانده بود، شمس الضحي بالاي سر شاگرد نانوائي كه غرق خون كف هشتي افتاده بود ايستاد، بعد بيهوش به زمين غلتيده بود...

   قسمت بعد
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837