گليم باجي مي گفت: شايدم يكه زا بوده و خدا اصلا واسش بچه نخواسه. اما قمر مي گفت: شايدم هوسك بوده، ماتومون يكه زا نداشتيم كه شمسي يكه زا درآد. چله بهش افتاده وعلاجشم پيرهن شاخسيينيه. بايس هرجور شده يه آشنا گير بياريم كه پيرهنشو بده. حالا گليم باجي كمك آمده بود. قرار بود كه پيرهن شاخسيني را بگيرند وهمان ظهر عاشورا رو به قبله با آب كر پاك بشويند و آبش را بر سر شمسي بريزند. گليم باجي گفت: ردخور نداره. اما اگه اينم گير نياد، خدا رحمت كنه همه اسيراي خاكو! خان جونم مي گفت پوس دول بچه ام خوبه، اما عبث عبث گير نمياد.
قمر گفت: آخه دس خير نيس. به هركي خواس بچه خط بندازه سپردم، اما نداد كه نداد. شمسي گفت: آبجي، تورو خدا انقد پاپي نشو! اگرم مي دادن من نمي كردم. قمر نهيب زد: تو چه عقلت مي رسه؟ پس فردا، خدا نكرده، هفت قرآن در ميون، شوهرت سرشو بذاره زمين دستت به هيچ جا بند نيس. بايس با يه چادر از خونه اش بياي بيرون. كور و كچلاي برادرش همه چي رو صاحاب مي شن!
شمسي به فكر رفت. گليم باجي خودش را تكان مي داد و نگاهش به سينه قمر بود كه يك پنج مناتي به رج سينه ريزش تازه انداخته بود. عاقبت طاقت نياورد، دولا شد و چشمانش را ريز كرد و پرسيد: مبارك باشه مادر، حالا طلا نخودي چنده؟ شمسي نيشخندي زد و پايه دار پر از نان نخودچي را توي دستمال خالي كرد وسر طاقچه گذاشت. زن ها كمر بستند و روبنده را پائين كشيدند و به هشتي رفتند. چاقچور ديبت، دور ساق هاي شان مثل فانوس چين خورده بود. در باز شد و روشني كوچه به هشتي دويد و خط نور، رشته هاي روشن وسط هشتي را كه از سقف مي تابيد، بريد. عاليه همانجا روي پله ايستاد و نگاه كرد. در بسته شد. هشتي سرد و قهوه ئي رنگ بود. صداي درهم جمعيت از دور مي آمد. زن ها زير سايه ديوارهاي بلند، مثل مورچه اسبك مي رفتند. سركوچه غوغائي بود جمعيت، فشرده و تنگاتنگ، پشت بازارچه در حركت بود. صورت ها سرخ و عرق كرده و پيشاني و سينه ها گل آلود بود.
پيراهن سياه ها، پشت و پيش سينه نداشتند و جاي ضربه دست و زنجير روي پستان و كتف شان مانده بود. زن ها از سينه زنان چشم گرداندند و جدا ماندند. سينه مردان، عريان و سخت بود و بوئي شناسا و گرم در هوا مي پراكند. زن ها اين بو را مي شنيدند، وقتي جمعيت به بازارچه رسيد. صداي صلوات آمد و نوحه خوان كه مي خواند. سينه زن ها آرام ايستادند و به نوحه جوابي ندادند. آن وقت صداي سنج آمد كه سكوت پر همهمه را با ضربه هاي برنجي شكست ونرمش سربي دسته هاي زنجير كه با آن درآميخت و گريه زن ها كه زير طاق بازارچه چرخ مي زد. پرده هاي سياه و مشعر عزاداري گرداگرد بازارچه آويخته بود. جمع سرود خوانان و نوحه سرا به سقاخانه رسيد.
سقاخانه در تاريكي آن روز، روشني شوخي داشت. دل از ديدنش باز مي شد. مثل هوائي تازه و خنك بود و مقرنس اينه ها، مثل شكسته هاي يك فكر ساكن ثابت و پذيرا... جمعيت درون آينه موجي مكرر يافت و پيش روي سقاخانه، نبش بازارچه، سه كنج ديوار قرار گرفت. آنجه چهار پايه گذاشتند و عاقله مردي ريزاندام، با ته ريش سفيد و عرقچين قلابدوزي بالاي آن رفت و همهمه ئي خفه پيچيد، و فرياد كل شعبان كه گفت: به جمال حق صلوات بفرسين! بعد از صلوات سكوت آمد. صداي به هم خوردن زنگوله هاي سر علامت كه كاظم پايه آن را روي سينه نگه داشته بود. وقتي چشمش به شمسي افتاد، علامت تكان خورد. انگار سر فرود آورده باشد. شمس الضحي روبنده را پائين انداخت و كاظم زن ها را برانداز كرد اما عاليه را نيافت. عاقله مرد دستش را بالا برد وديگر صدائي نيامد و او گفت: برادرها... و مكثي كرد. نفس از كسي بيرون نمي آمد. امروز، روز عزاي حسينيه. دلاتونو صاف كنين.(به سقاخانه اشاره كرد) اين خونه دري نيس كه ازش نا اميد برگردين. مردي رو از آقام حسين ياد بگيرين: اون كه به همه مردان عالم درس رستگاري داد، درس مردانگي و دليري داد!(زن ها ضجه زدند) زنا و بچه هارو بفرسين خونه. اونا نباس تو دس و پا باشن. صفاتونو به هم گره بزنين و يكدل بگين«يا حسين!»... و جمعيت فرياد زد: يا حسين! اشاره كرد و سكوت آمد، و اين بارلحني دژم داشت: امروز، روز عزاداري مرداس. عزاي راس راسيه. مي خوان مارو رنگ كنن. مي خوان به كلائي سرمون بذارن كه تا پيش چشم مون بياد پائين. مي خوان دين و ايمون مونو ازمون بگيرن. واسه هيچ و پوچ اين دنيا كه درس مث يه زن قحبه ي: امروز سرش رو زانوي اينه، فردا رو زانوي يكي ديگه! جمعيت زمزمه كرد: خدا لعنت شون كنه! صدايش اوج گرفت و صورتش تيره شد با سر انگشت به سينه اش زد و گفت: اما ايمون بايس اينجا باشه: توي دل! و فرياد كشيد: دلاتونو واكنين! دلاتونو رو به اوني كه واسه حق و حقيقت تف به دنيا انداخت و خنجر شهادتو بوسيد، واكنين! نزارين اينو ديگه از دست تون بگيرن! همه چي رو كه بردن وخوردن، اما ديگه نزارين! اين يكي رو از دسمون بگيرن!
و از ته دل فرياد زد: پاشين، مردا! پاشين نشون بدين، به اين لامصباي بي دين نشون بدين كه چن مردن حلاجين! فرياد در مقرنس ها شكست و زير طاق بازارچه ولوله ئي برخاست. و نعره هائي مهيب از گوشه ئي بلند شد وانگار كه ديوار شكافته باشد، ناگهاني، برق صداها لبه تيز سربي بيرون جست و در هوا درخشيد.
|