فيلسوفي همراه با شاگردانش در حال قدم زدن در يك جنگل بودند و درباره ي اهميت ملاقات هاي غيرمنتظره گفتگو مي كردند. بر طبق گفته هاي استاد تمامي چيز هايي كه در مقابل ما قرار دارند به ما شانس و فرصت يادگيري و يا آموزش دادن را مي دهند. در اين لحظه بود كه به درگاه و دروازه محلي رسيدند كه عليرغم آنكه در مكان بسيار مناسب واقع شده بود ظاهري بسيار حقيرانه داشت. شاگرد گفت : -اين مكان را ببينيد. شما حق داشتيد. من در اينجا اين را آموختم كه بسياري از مردم، در بهشت بسر مي بردند، اما متوجه آن نيستند و همچنان در شرايطي بسيار بد و محقرانه زندگي مي كنند. استاد گفت: -من گفتم آموختن و آموزش دادن مشاهده امري كه اتفاق مي افتد، كافي نمي باشد. بايستي دلايل را بررسي كرد. پس فقط وقتي اين دنيا را درك مي كنيم كه متوجه علتهايش بشو يم. سپس در آن خانه را زدند و مورد استقبال ساكنان آن قرار گرفتند. يك زوج زن و شوهر و تعداد 3 فرزند، با لباسهاي پاره و كثيف. استاد خطاب به پدر خانواده مي گويد: -شما در اينجا در ميان جنگل زندگي مي كنيد، در اين اطراف هيچ گونه كسب و تجارتي وجود ندارد؟ چگونه به زندگي خود ادامه مي دهيد؟
|