اگر چنانكه جوانمرد پيشگي كني و نشناسي كه جوانمردي چيست و از چه خيزد؟ بدان اي پسر كه سه چيزست از صفات مردم كه هيچ آدمي نيابي كه بر خود گواهي دهد كه اين سه چيز مرا نيست، دانا و نادان بدين سه چيز همه از خداي تعالي خشنودند اگرچه اين سه چيز خداي تعالي كم كس را داده است. و هر كرا اين سه چيز بود از خاصگان خداي تعالي بود، ازين سه گانه: يكي خردست و دوم راستي و سوم مردمي. و چون بحقيقت نگه كني و به دعوي كردن خلق بخرد و راستي و مردمي، دعوي بدروغ نمي كنند زيرا كه هيچ جسدي نيست كه اين سه صفت اندرو نيست لكن كندي آلت و تيرگي و تندي راه اصل اين دربر بيشتر خلق بسته است كه ايزد تعالي تن مردم را جمعي ساخت از همه متفرقات تا اگر او را عالم كلي خواني و اگر عالم جزو خواني هر دو روا بود چنانكه در تن آدمي از طبايع افلاك و انجم و هيولي و عنصر و صورت و نفس و عقل كاينات هر يكي علي حده عالمي اند بمراتب نه بتركيب و مردم مركب و مجموع ازين عالمهاست. پس آفريدگار اين جمع را ببندها قايم كرد كه ايشان را بيك ديگر ببست چنانكه درين جهان بزرگ همي بيني در بند افلاك و طبايع كه طبيعت پنجمست از يك ديگر دراويخته اند، گرچه بجوهر مختلف اند چون آتشي و آب كه همه ضد يك ديگرند و خاك و هوا ضد يك ديگرند. پس خاك واسطه گشت ميان آتش و آب بندي افتاد خاك را بخشكي با آتش و بسردي با آب و آب را بسردي با خاك و بنرمي با هوا و هوا را بنرمي با آب و بگرمي با آتش و آتش را بجوهر با اثير و اثير را بتابش با آفتاب كه پادشاه انجم و افلاكست و شمس را جوهر از عنصر خامس است. و هيولي با نفس بند افتاد بفيض علوي و نفس را با عقل و همچنين مطبوعات را بند افتاد با طبايع بمادت قوت اگر مطبوعات از طبايع مادت قوت نيابد بدان بندي كه بدان بسته است تباه گردد و طبايع از فلك و فلك از هيولي و هيولي از نفس و نفس از عقل هم برين قياس همي گير. نيز اندر تن آدمي هرچه تيرگيست و گراني از طبايع گرد آمد و صورت و چهره و حياة و قوت و حركات از فلك گرد آمد. و حواس پنج خانه جسداني: شنيدن و ديدن و بوييدن و چشيدن و پساويدن از هيولي گرد آمد و حواس روحاني چون: ياد گرفتن و تفكر كردن و خيال بستن و گفتن و تدبير كردن از نفس گرد آمد. و هرچه اندر تن آدمي شريف تر چيزيست كه آنرا معدن پيدا نيست و اشارت بجاي او نتان كرد چون مردمي و دانش و كمال و شرف كه مايه اين عقل بود از فيض عقل علوي آمد در تن، پس تن بجان زنده است و جان بنفس و نفس بعقل، هر كرا تن جنبان بيني از جان لابدست و هر كرا جان گويا بيني از نفس لابدست و هر كرا نفس جويا بيني از عقل لابدست و اين همه در آدمي موجودست. ولكن چون ميان تن و جان بيماري حجاب شود و بند اعتدال سست شود، از جان بتن مادت تمام نرسد يعني جنبش و قوت و هر كرا ميان نفس و جان، گراني و نادرستي صورت حجاب گردد از نفس بجان مادتي تمام نرسد يعني حواس پنج گانه و هر كرا ميان نفس و عقل جهل و تيرگي و ناشناسي حجاب گردد مادت عقل بنفس نرسد يعني انديشه و تدبير و مردمي و راستي. پس بحقيقت هيچ جسدي بي خرد و مردمي نبود ولكن چون فيض علوي را منفذ روحاني بسته بود دعوي يابي و معني نه. پس هيچ كس نيست بدنيا كه بمردمي دعوي نه كند ولكن تو اي پسر جهد كن تا چون ديگران نباشي، دعوي بي معني نكني و فيض علوي را منفغذ روحاني گشاده داري بتعليم و تفهيم، ترا ترا معني بي دعوي بود. و بدان اي پسر كه حكيمان از مردمي و خرد صورتي ساختند بالفاظ نه بجسد كه آن صورت را تن و جان و حواس و معاني بود چون مردمي بود و گفتند: تن آن صورت جوامرديست و جان وي راستي و حواسش دانش و معانيش صفا، پس صورت ببخشيدند بر خلق، گروهي را تن رسيد و ديگر نه و گروهي را تن و جان و گروهي را تن و جان و حواس و گروهي را تن و جان و حواس و معاني. اما آن گروه كه نصيب ايشان تن رسيد آن قوم عياران و سپاهيان و بازاريانند كه مردمي ايشان را نام جوانمردي نهادند. و آن گروه كه ايشان را تن و جان رسيد خداوند معرفت ظاهرند و فقراي تصوف كه مردمي ايشان را معرفت و ورع نام نهادند. و آن گروه كه ايشان را تن و جان و حواس رسيد حكما و انبيا و اصفيا اند كه مردمي ايشان را دانيش و فزوني نهادند. و آن گروه كه ايشان را تن و جان و حواس و معاني رسيد روحانيان اند و از جمع آدميان پيغامبران اند. پس آن گروه را كه نصيب ايشان جوانمردي آمد اصل آن جوانمردي كه بدان گروه تعلق دارد دانستن بايد بحقيقت چنانكه گفته اند: اصل جوانمردي سه چيزست: يكي آنكه هرچه گويي بكني و ديگر آنكه خلاف راستي نه گويي، سوم آنكه شكيب را كار بندي زيرا كه هر صفتي كه تعلق دارد بجوانمردي بزير آن سه چيزست. پس اي پسر اگر بر تو مشكل گردد من ببخشم اين سه صفت را برين سه قوم و پايگاه و اندازه هر يك پديد كنم تا بداني. بدانكه جوانمردي عياري آن بود كه او را ازان چند گونه هنر بود: يكي آنكه دلير و مردانه و شكيبا بود بهر كاري و صادق الوعد و پاك عورت و پاك دل بود و زيان كسي بسود خويش نه كند و زيان خود از دوستان روا دارد و بر اسيران دست نكشد و اسيران و بيچارگان را ياري دهد و بد بد كنان از نيكان باز دارد و راست شنود چنانكه راست گويد و داد از تن خود بدهد و بران سفره كه نان خورد بد نكند و نيكي را بدي مكافات نكند و از زنان ننگ دارد و بلا راحت بيند. چون نيك بنگري بازگشت اين همه هنرها بدان سه چيزست كه ياد كرديم، چنانكه در حكايت آرند
حكايت: چنين گويند كه: روزي بكوهستان عياران بهم نشسته بودند، مردي از در اندر آمد و سلام كرد و گفت: من رسولم از نزديك عياران مرو و شما را سلام همي كنند و همي گويند كه: سه مسئله ما بشنويد، اگر جواب دهيد ما راضي شويم بكهتري شما و اگر جواب صواب ندهيد اقرار دهيد بمهتري ما، گفتند:بگوي. گفت: بگوييد كه جوانمردي چيست؟ و اگر عياري براه گذري نشسته باشد، مردي بر وي بگذرد و زماني بود مردي با شمشير از پس وي همي رود بقصد كشتن وي، ازين عيار بپرسد كه: فلان كس برگذشت؟ اين عيار را چه جواب بايد داد؟ اگر گويد كه نگذشت، دروغ گفته باشد و اگر گويد كه گذشت، غمز كرده باشد و اين هر دو در عيار پيشگي نيست. عياران قهستان چون اين مسئلها بشنيدند، يك بديگر نگريدند، مردي دران ميان بود نام او فضل همداني، گفت: من جواب دهم. گفتند: رواست. گفت: اصل جوانمردي آنست كه هرچه بگويي بكني، ميان جوانمردي و ناجوانمردي صبرست و جواب آن عيار آن بود كه از آن جاي كه نشسته بود يك قدم فرازتر نشيند و گويد: تا من ايدر نشسته ام كس ايدر گذشت تا راست گفته باشد.
چون اين سخن درست گردد بدانكه مايه جوانمردي چيست؟ پس اين جوانمردي كه در عياران ياد كردم از سپاهيان جوي، سپاهي را هم برين رسم بودن شرط است، تمام تر سپاهي چون تمام تر عياري بود ولكن كرم و مهمان داري و سخا حق شناسي و پاك جامگي و بسيار سلاحي در سپاهي بايد كه بيش بود اما زبان دوستي و خويشتن دوستي و خدومي و سرافگندگي در سپاهي هنرست و در عيار عيب است. اما جوانمردي مردمان بازاري را هم در شرط است ولكن اين فصل در باب پيشه وري ياد كرده ام. شرط جوانمردي بازاريان آنست كه گفتم، بتكرار كردن حاجت نيفتد. اما آن گروه كه ايشان را صورت مردمي تن و جان رسيد گفتيم كه خداوندان معرفت دين اند و فقراي تصوت كه مردمي ايشان را معرفت است و ورع، و اين قوم را جوانمردي بيش از همه كس است زيرا كه جوانمردي تن صورت است و راستي جان و ايشان را جان هست يعني كه راستي، پس از حق ادب اين گروه آنان اند كه خداوندان معرفت دين اند چون علما را جوانمرد آن بود كه اين همه صفتها اندرو بود: يكي آنكه گفتار با ورع دارد و پسنديده هم چنانكه كردار با ورع پسنديده دارد.
|