جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  01/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > افسانه ها و فرهنگ توده

در آيين جوانمرد پيشگي
گروه: افسانه ها و فرهنگ توده
نویسنده: عنصرالمعالي كيكاوس بن اسكندربن قابوس

اگر چنانكه جوانمرد پيشگي كني و نشناسي كه جوانمردي چيست و از چه خيزد؟
بدان اي پسر كه سه چيزست از صفات مردم كه هيچ آدمي نيابي كه بر خود گواهي دهد كه اين سه چيز مرا نيست، دانا و نادان بدين سه چيز همه از خداي تعالي خشنودند اگرچه اين سه چيز خداي تعالي كم كس را داده است. و هر كرا اين سه چيز بود از خاصگان خداي تعالي بود، ازين سه گانه: يكي خردست و دوم راستي و سوم مردمي. و چون بحقيقت نگه كني و به دعوي كردن خلق بخرد و راستي و مردمي، دعوي بدروغ نمي كنند زيرا كه هيچ جسدي نيست كه اين سه صفت اندرو نيست لكن كندي آلت و تيرگي و تندي راه اصل اين دربر بيشتر خلق بسته است كه ايزد تعالي تن مردم را جمعي ساخت از همه متفرقات تا اگر او را عالم كلي خواني و اگر عالم جزو خواني هر دو روا بود چنانكه در تن آدمي از طبايع افلاك و انجم و هيولي و عنصر و صورت و نفس و عقل كاينات هر يكي علي حده عالمي اند بمراتب نه بتركيب و مردم مركب و مجموع ازين عالمهاست.

پس آفريدگار اين جمع را ببندها قايم كرد كه ايشان را بيك ديگر ببست چنانكه درين جهان بزرگ همي بيني در بند افلاك و طبايع كه طبيعت پنجمست از يك ديگر دراويخته اند، گرچه بجوهر مختلف اند چون آتشي و آب كه همه ضد يك ديگرند و خاك و هوا ضد يك ديگرند. پس خاك واسطه گشت ميان آتش و آب بندي افتاد خاك را بخشكي با آتش و بسردي با آب و آب را بسردي با خاك و بنرمي با هوا و هوا را بنرمي با آب و بگرمي با آتش و آتش را بجوهر با اثير و اثير را بتابش با آفتاب كه پادشاه انجم و افلاكست و شمس را جوهر از عنصر خامس است.
و هيولي با نفس بند افتاد بفيض علوي و نفس را با عقل و همچنين مطبوعات را بند افتاد با طبايع بمادت قوت اگر مطبوعات از طبايع مادت قوت نيابد بدان بندي كه بدان بسته است تباه گردد و طبايع از فلك و فلك از هيولي و هيولي از نفس و نفس از عقل هم برين قياس همي گير. نيز اندر تن آدمي هرچه تيرگيست و گراني از طبايع گرد آمد و صورت و چهره و حياة و قوت و حركات از فلك گرد آمد.

و حواس پنج خانه جسداني: شنيدن و ديدن و بوييدن و چشيدن و پساويدن از هيولي گرد آمد و حواس روحاني چون: ياد گرفتن و تفكر كردن و خيال بستن و گفتن و تدبير كردن از نفس گرد آمد. و هرچه اندر تن آدمي شريف تر چيزيست كه آنرا معدن پيدا نيست و اشارت بجاي او نتان كرد چون مردمي و دانش و كمال و شرف كه مايه اين عقل بود از فيض عقل علوي آمد در تن، پس تن بجان زنده است و جان بنفس و نفس بعقل، هر كرا تن جنبان بيني از جان لابدست و هر كرا جان گويا بيني از نفس لابدست و هر كرا نفس جويا بيني از عقل لابدست و اين همه در آدمي موجودست.

ولكن چون ميان تن و جان بيماري حجاب شود و بند اعتدال سست شود، از جان بتن مادت تمام نرسد يعني جنبش و قوت و هر كرا ميان نفس و جان، گراني و نادرستي صورت حجاب گردد از نفس بجان مادتي تمام نرسد يعني حواس پنج گانه و هر كرا ميان نفس و عقل جهل و تيرگي و ناشناسي حجاب گردد مادت عقل بنفس نرسد يعني انديشه و تدبير و مردمي و راستي. پس بحقيقت هيچ جسدي بي خرد و مردمي نبود ولكن چون فيض علوي را منفذ روحاني بسته بود دعوي يابي و معني نه. پس هيچ كس نيست بدنيا كه بمردمي دعوي نه كند ولكن تو اي پسر جهد كن تا چون ديگران نباشي، دعوي بي معني نكني و فيض علوي را منفغذ روحاني گشاده داري بتعليم و تفهيم، ترا ترا معني بي دعوي بود.

و بدان اي پسر كه حكيمان از مردمي و خرد صورتي ساختند بالفاظ نه بجسد كه آن صورت را تن و جان و حواس و معاني بود چون مردمي بود و گفتند: تن آن صورت جوامرديست و جان وي راستي و حواسش دانش و معانيش صفا، پس صورت ببخشيدند بر خلق، گروهي را تن رسيد و ديگر نه و گروهي را تن و جان و گروهي را تن و جان و حواس و گروهي را تن و جان و حواس و معاني. اما آن گروه كه نصيب ايشان تن رسيد آن قوم عياران و سپاهيان و بازاريانند كه مردمي ايشان را نام جوانمردي نهادند. و آن گروه كه ايشان را تن و جان رسيد خداوند معرفت ظاهرند و فقراي تصوف كه مردمي ايشان را معرفت و ورع نام نهادند.
و آن گروه كه ايشان را تن و جان و حواس رسيد حكما و انبيا و اصفيا اند كه مردمي ايشان را دانيش و فزوني نهادند. و آن گروه كه ايشان را تن و جان و حواس و معاني رسيد روحانيان اند و از جمع آدميان پيغامبران اند.

پس آن گروه را كه نصيب ايشان جوانمردي آمد اصل آن جوانمردي كه بدان گروه تعلق دارد دانستن بايد بحقيقت چنانكه گفته اند: اصل جوانمردي سه چيزست: يكي آنكه هرچه گويي بكني و ديگر آنكه خلاف راستي نه گويي، سوم آنكه شكيب را كار بندي زيرا كه هر صفتي كه تعلق دارد بجوانمردي بزير آن سه چيزست. پس اي پسر اگر بر تو مشكل گردد من ببخشم اين سه صفت را برين سه قوم و پايگاه و اندازه هر يك پديد كنم تا بداني.

بدانكه جوانمردي عياري آن بود كه او را ازان چند گونه هنر بود: يكي آنكه دلير و مردانه و شكيبا بود بهر كاري و صادق الوعد و پاك عورت و پاك دل بود و زيان كسي بسود خويش نه كند و زيان خود از دوستان روا دارد و بر اسيران دست نكشد و اسيران و بيچارگان را ياري دهد و بد بد كنان از نيكان باز دارد و راست شنود چنانكه راست گويد و داد از تن خود بدهد و بران سفره كه نان خورد بد نكند و نيكي را بدي مكافات نكند و از زنان ننگ دارد و بلا راحت بيند. چون نيك بنگري بازگشت اين همه هنرها بدان سه چيزست كه ياد كرديم، چنانكه در حكايت آرند

حكايت:
چنين گويند كه: روزي بكوهستان عياران بهم نشسته بودند، مردي از در اندر آمد و سلام كرد و گفت: من رسولم از نزديك عياران مرو و شما را سلام همي كنند و همي گويند كه: سه مسئله ما بشنويد، اگر جواب دهيد ما راضي شويم بكهتري شما و اگر جواب صواب ندهيد اقرار دهيد بمهتري ما، گفتند:بگوي. گفت: بگوييد كه جوانمردي چيست؟ و اگر عياري براه گذري نشسته باشد، مردي بر وي بگذرد و زماني بود مردي با شمشير از پس وي همي رود بقصد كشتن وي، ازين عيار بپرسد كه: فلان كس برگذشت؟ اين عيار را چه جواب بايد داد؟ اگر گويد كه نگذشت، دروغ گفته باشد و اگر گويد كه گذشت، غمز كرده باشد و اين هر دو در عيار پيشگي نيست.

عياران قهستان چون اين مسئلها بشنيدند، يك بديگر نگريدند، مردي دران ميان بود نام او فضل همداني، گفت: من جواب دهم. گفتند: رواست. گفت: اصل جوانمردي آنست كه هرچه بگويي بكني، ميان جوانمردي و ناجوانمردي صبرست و جواب آن عيار آن بود كه از آن جاي كه نشسته بود يك قدم فرازتر نشيند و گويد: تا من ايدر نشسته ام كس ايدر گذشت تا راست گفته باشد.

چون اين سخن درست گردد بدانكه مايه جوانمردي چيست؟ پس اين جوانمردي كه در عياران ياد كردم از سپاهيان جوي، سپاهي را هم برين رسم بودن شرط است، تمام تر سپاهي چون تمام تر عياري بود ولكن كرم و مهمان داري و سخا حق شناسي و پاك جامگي و بسيار سلاحي در سپاهي بايد كه بيش بود اما زبان دوستي و خويشتن دوستي و خدومي و سرافگندگي در سپاهي هنرست و در عيار عيب است.

اما جوانمردي مردمان بازاري را هم در شرط است ولكن اين فصل در باب پيشه وري ياد كرده ام. شرط جوانمردي بازاريان آنست كه گفتم، بتكرار كردن حاجت نيفتد.
اما آن گروه كه ايشان را صورت مردمي تن و جان رسيد گفتيم كه خداوندان معرفت دين اند و فقراي تصوت كه مردمي ايشان را معرفت است و ورع، و اين قوم را جوانمردي بيش از همه كس است زيرا كه جوانمردي تن صورت است و راستي جان و ايشان را جان هست يعني كه راستي، پس از حق ادب اين گروه آنان اند كه خداوندان معرفت دين اند چون علما را جوانمرد آن بود كه اين همه صفتها اندرو بود: يكي آنكه گفتار با ورع دارد و پسنديده هم چنانكه كردار با ورع پسنديده دارد.

و اندر دين متعصب بود و از ريا بري بود و هرگز خشمگين نه شود جز براي دين و از بهر نفاق دين پرده كس ندرد و عادت نكند فتويهاي بد و سنتهاي بد ننهد خلق را تا بدان سنت اقتدا كنند و فتوي بسوگند و طلاق دليري نكند و نيز بفتوي بر خلق سخت نگيرد. و اگر بيچاره اي را بكاري سهوي بيفتد و بنزديك وي درمانش بود بخيلي نكند و بي طمع بياموزد و دين بدنيا نفروشد و زهد خود بر خلق عرضه نكند ولكن بنيك نامي معروف همي باشد. و فاسق را بفسق ملامت همي نكند خاصه در پيش خلق و اگر كسي را نصيحتي كند پنهان ز خلق كند كه مردم را پيش خلق پند دادن چون ملامت و جفا بود. و هرگز بخون كسي دليري نكند و فتوي ندهد اگرچه داند كه آن كس مستوجب قتل است زيرا كه همه فتوي خطا را در توان يافت مگر قتل را كه مرده زنده نشود. واجب نكند كه در تعصب مذهب كس را كافر خواند كه كفر خلاف دين است نه خلاف مذهب. و بر كتابي و علمي غريب انكار نكند كه نه هر چه او نداند كفر بود.
و بر گناه دليري نكند و نيز از رحمت خداي تعالي كس را نوميد نكند كه هر فقيهي كه بدين صفت بود هم مردم بود و هم جوانمرد.

اما ادب مردمي در شرط اهل تصوف خود ياد كرده استادان بود خاصه از آن استاد امام ابوالقسم القشيري رحمه الله اندر كتاب رسايل ادب التصوف ياد كرده است و شيخ ابوالحسن المقدسي در بيان الصفا و ابومنصورالدمشقي اندر كتاب عظمة الله و علي واحدي در كتاب البيان في كشف العيان ياد كرد و من تمامي شرط اين طريقت ياد نتوانم كرد اندرين كتاب چنانكه مشايخ اندر كتابهاي ديگر ياد كردند كه غرض من اندرين كتاب پند دادنست و روز بهي تو ولكن تنبيه بجاي آوردم تا اگر با اين قوم مجالست كني نه تو برايشان گران باشي و نه ايشان بر تو و شرط جوانمردي اين قوم نيز باز نمايم زيرا كه با هيچ طايفه چندان رنج نرسد در زندگاني كردن بحق و حرمت كه با اين طايفه خود را برتر از همه خلق بينند.

و شنيدم كه اول كسي كه اصل اين طريقت نهاد و كشف كرد عزير پيغامبر بود عليه السلام كه تا بصفاي وقت بدان جاي رسيد كه ويرا جهودان لعنهم الله پسر خداي تعالي خواندند، خاك اندر دهان ايشان باد. و شنيدم كه اندر ايام رسول عليه السلام اصحاب الصفه دوازده كس بودند مرقع پوش و رسول ما صلوات الله عليه با ايشان بخلوت بسيار نشستي و آن قوم را دوست داشتي، پس ازين سبب كار طريقت و جوانمردي اين طايفه دشوارترست از آن طايفه ديگر و ادب و جوانمردي اندرين دو گروه از دو گونه بود: يكي خاصه درويشان تصوف را بود و ديگر محبان را و هر دو ياد كنيم. بدانكه تمام تر درويشي آنست كه مادام مجرد بود كه تجريد و يگانگي عين تصوف است.

حكايت:
شنيدم كه وقتي دو صوفي بهم همي رفتند يكي مجرد بود و با يكي پنج دينار، اين مجرد بي باك همي رفت و هيچ هم راهي طلب نكردي و هر جاي كه برسيدي، اگر جايي ايمن بودي و اگر مخوف، بنشستي و بخفتي و بياسودي و از كس نه انديشيدي. و خداوند پنج دينار با وي موافقت همي كرد ولكن دايم در بيم همي بود؛ اين مرد مجرد از آن چاه آبي بخورد و بازو داد و پاي دراز كرد و خوش اندر خواب شد و خداوند پنج دينار از بيم همي نيارست خفتن و آهسته با خود همي گفت:
چكنم چكنم؟ تا از قضا آواز او بگوش آن مجرد رسيد، بيدار شد، ويرا گفت: اي فلان چه افتاد تراف چندين چكنم چيست؟ مرد گفت: اي جوانمرد، با من پنج دينارست و اين جاي مخوفست و تو اينجا بخفتي و من نمي يارم خفتن. مجرد گفت: اين پنج دينار بمن ده تا من چاره تو بكنم. آن مرد زر بدو داد؛ زر بستد و اندران چاه افگند و گفت: رستي از چكنم چكنم، ايمن بنشين و ايمن بخسب و ايمن برو كه مفلس دژ رويين است.

پس باجماع همه مشايخ، حقيقت تصوف سه چيزست: تجريد و تسليم و تصديق؛ چون نظر يكي داري و از گفت جدا باشي و بهمگي خود بي منع باشي عين اين طريقت تر است. پس درويش تسليم را بكار داد و هرگز در حق خود با هيچ برادر مكاشفت نكند مگر در حق برادر و رشك او بايد كه مادام بران بود كه چرا برادر من از من بهتر نيست؟ و مني از سر بيرون كند و صاحب غرض نباشد و غرض را فروگذارد و جانب خويش بگذارد. و نظر بصدق تجريد كند و بعين دوگانگي در هيچ چيز نه نگرد و نظر پنداشت و خلاف بگسلد كه آن نظر كه بصدق بود و بي پنداشت بود هرگز كس بدو خلاف نكند كه عين حقيقت نفي دوگانگي است و عين صدق نفي خلافست.و بدان اي پسر كه: اگر كسي بصدق قدم بر سر آب نهد زير پاي وي سخت شود، اگر اندرين باب كسي با تو از كرامات اوليا حكايتي كند كه آن حكايت دور از طريق عقل بود اگرچه ترا ناممكن بود چون حقيقت صدق بشناختي انكار مكن و باور دار كه صدق اثريست كه آن را نه بعقل و نه بتكلف در دل خود جاي توان داد مگر بعطاي خداي عز٧وج٧ل و سرشت تن. پس درويش آن بود كه بهر چيزي بعين صدق نگرد و وحشت را پيشه نكند و ظاهر و باطنش يكي بود و دل از تفكر توحيد خالي ندارد ولكن اندر انديشه لختي آهستگي كند تا در آتش تفكر سوخته نگردد.

اما شرط محب٧ آن بود كه بر طامات صوفيان منكر نباشد و تقسير طامات نپرسد و عيب ايشان را هنر داند و بمثل كفر ايشان را ايمان شناسد و سر ايشان با كس نگويد و بر كار پسنديده شكر كند بطعامي و بر ناپسنديده كفارت كند. و در پيش ايشان جامه پاك دارد و به حرمت بر جاي نشيند و خرقه ايشان آنكه نصيب وي رسد حرمت دارد و ببوسد و بر سر نهد و بزمين فرو ننهد. و تا بتوان كردن از نيكي كردن خالي نباشد و اگر بيند كه صوفيان خرقه نهادند وي نيز بنهد و اگر چنانكه آن خرقه از سر عشرت نهاده شود و بدعوتي يا بطعامي باز خرد و بردارد و يك يك را ببوسد و بخداوند باز دهد و اگر آن خرقه از شر نقار افتاده باشد البته بدان مشغول نشود و تا بتواند ميان نقار صوفيان نگردد و اگر وقتي در افتد، بنشيند بر جاي و هيچ سخن نگويد تا خود كار ايشان بصلاح باز آرند.
و در ميان صوفيان وكيل خداي نباشد، چنانكه گويد: وقت نمازست يا گويد تا نماز كنيم، باعث طاعت نباشد كه ايشان مستغني اند از طاعت فرمودن كسي كه ايشان خود مترص٧دند مر اوقات طاعات را. و در ميان ايشان بسيار نخندد و نيز گران جاني نكند و ترش روي نباشد كه چنين كس را پاي افزار نهند. و اگر وقتي طعام شيرين يابد اگرچه اندك باشد پيش ايشان برد و بعذر اندكي گويد: هرچند كم بود نخواتم كه رستي كنم كه حلوا بصوفيان سزاوارتر و من درين معني دو بيتي گفته ام:

من صوفيم اي روي تو از خوبان فرد
هر كس داند پير و جوان و زن و مرد

حلواست لب سرخ تو از شيريني
حلوات بكار صوفيان بايد كرد

هرگه كه چنين كني تمام راستي و جوانمردي بجاي آورده باشي كه شرط راستي و جوانمردي اينست كه گفتم.
اما آن گروه كه ايشان را از صورت مردمي تن و جان و حواس رسيد يعني كه جوانمردي و راستي و دانش آن پيغامبران اند عليهم السلام از آنكه هر جسدي كه درو اين سه صفت موجود بود ناچاره پيغامبري مرسل بود يا وصي يا حكيم زيرا كه هر دو هنر جسماني و روحاني درو بود و هنر جسماني راستي و معرفتست و هنر روحاني دانش. و اگر پوشيده ماند بر تو كه چرا دانش را از بر معرفت جاي دادند و چرا دانش را بر شناسنده بيشي گفتم بر تو بگشايم: بدانكه معرفت را پارسي شناخت است، چنان بود كه چيزي از حد٧ بيگانگان در بدو آشنايي آري و پارسي علم دانش بود و حقيقت دانش آن بود كه آشنا و بيگانه را در آشنايي و بيگانگي بتمامي بشناسي تا درجات نيك و درجات بد بداني. و چنان دان كه تمامي دانش در همه چيزي پنج گونه است: ايشيت و كيفيت و كميت و لم٧يت و سبب يعني كه چيستي و چوني و چندي و چرايي و بهانه. چيستي چنان بود كه گويي: فلان را شناسم كه كيست و چيست و اين معرفت بود؛ بهايم با آدمي بدين معرفت شريكست از آنكه او عدو٧ و بچه خويش را شناسد و آدمي همچنين ولكن چون در آدمي دانش زيادت آمد چيستي را با چگونگي و چندي و چرايي و بهانه آدمي بدانست، نبيني كه چون بهايم را آتش اندر جايي كني كه خورش گاه او بود تا سر بدو نكند و رنج آتش بدو نرسد دور نشود از آنچه او آتش را بچيستي بشناسد نه بچگونگي، آدمي چيستي و چگونگي بداند. پس حقيقت شد كه دانش از بر معرفت است و زين سبب را گفتم كه هر كرا كمال دانش بود وي پيغامبري بود از آنكه پيغامبران را بر ما چند ان شرفست كه ما را بر بهايم زيرا كه بهايم را شناس چيستي است و آدمي را چگونه و چرايي و چندي و پيغامبران را كه تمامي مردمانند چگونگي و چندي و چرايي و بهانه و بهايم همين دانند كه آتش بسوزد و بس و آدمي بداند كه بسوزد و چون سوزد و چرا سوزد و بچه بهانه سوزنده است؟ اما تمامترين آدمي مردميست يعني آنكه او را تمامي جوانمردي بود و تمامتر جوانمردي آن بود كه او را تمامي دانش بود و آن پيغامبري بود و تمامتر پيغامبري آن بود كه روحاني بود زيرا كه در درجه آدمي، برتر از پيغامبري منزلت نيست. پس آن گروه كه ايشان را از صورت مردمي تن و جان و حواس و معاني رسيد جز پيغامبران نباشند.

پس اي پسر تو جهد كن تا بهر صفت كه باشي پيش بين باشي و با جوانمردان قرين باشي تا از جهان گزين باشي. وز هر طايفه كه هستي و باشي اگر طريق جوانمردي خواهي سپردن با حفاظ باش و سه چيز مادام بسته دار: چشم و دست و زبان، از ناديدني و ناكردني و ناگفتني و سه بر دوست و دشمن گشاده دار: در سراي و سر سفره و بند كيسه بدان قدر كه ترا طاقت بود. دروغ مگوي كه همه ناجوانمردي اندر دروغ گفتن است و اگر كسي اعتمادي كند بر جوانمردي تو، اگر خود عزيزتر كسي ازان تو كشته باشد و بزرگتر دشمني ازان تو بود چون خويشتن را بتو تسليم كند و بعجز اقرار دهد و از همه خلق اعتماد بر جوانمردي تو كند اگر جان تو دران كار بخواهد رفت، بگذار تا برود و باك مدار و از بهر او بجان بكوش تا ترا جوانمردي رسد، و نگر هرگز بانتقام گذشته مشغول نباشي و بر وي خيانت نه انديشي كه خيانت كردن در شرط جوانمردي نيست.

بدانكه تمام تر جوانمردي آنست كه چيز خويش ازان خويش داني و چيز كسان ازان ديگران و طمع از چيز خلق ببري و اگر ترا چيزي باشد مردمان را بهره كني و از چيز مردمان طمع نداري و آنچه تو ننهاده باشي برنداري. و اگر بجاي خلق نيكويي نتواني كردن باري بد خويش از ايشان باز دار كه بزرگترين مردم و جوانمردترين كسي آنست كه چنين زيد كه گفتم تا هم در دنيا و هم در آخرت آسوده باشد و هر دو او را بود. و بدان اي پسر كه اندرين كتاب چند جاي از قناعت سخن گفتم و باز ديگر باره تكرار همي كنم. اگر خواهي كه مادام دل تنگ نباشي قانع باش و حسود مباش تا هميشه وقت تو خوش بود كه اصل غمناكي حسد است.

و بدانكه از تأثير فلك هميشه نيك و بد بمردم رسد و استاد من رحمه الله گفتي كه: مرد بايد كه پيش تأثير فلك دايم گردن كشيده دارد و دهان باز كرده تا اگر از فلك قفائي رسد بگردن بگيرد و اگر لقمه اي رسد بدهان بگيرد، چنانكه خداي تعالي ياد كرد: «فخد ما آتيتك و كن من الشاكرين» كه تأثير فلك ازين دو بيرون نيست. و چون اين طريق بر دست گرفتي و قناعت پيشه كردي تن آزاد تو بنده كس نباشد، طمع را در دل خود جاي مده، بران جمله كه ترا اتفاق افتاده است بنيك و بد راضي باش و بدانكه آدمي هر طايفه اي كه هست همه بنده يك خداوند اند و همه فرزند آدم اند، يكي كمتر از يكي از سبب نياز و طمع است، چون مردم طمع از دل بيرون كند و قناعت را پيشه كند از همه خلق بي نياز است چون اين بيت كه آن مرد گويد:

«چون طمع بريده گشت كار آسان شد».

پس محتشم تر كسي آن بود كه او را در جهان بكس نياز نباشد و خوارتر و فرومايه تر كسي باشد كه طامع و نيازمندست كه از جهت طمع و نياز مرد خويشتن را بنده چون خويشتني كند.

حكايت:
چنانكه شنيدم كه شيخ الشيوخ شبلي رحمه الله در مسجدي رفت كه دو ركعت نماز كند و زماني بياسايد، اندران مسجد كودكان بكتاب بودند و وقت نان خوردن كودكان بود، نان همي خوردند. باتفاق دو كودك نزديك شبلي رحمه الله نششته بودند: يكي پسر منعمي بود و ديگر پسر درويشي. و در زنبيل اين پسر منعم مگر پاره اي حلوا بود و در زنبيل اين پسر درويش نان خشك بود. پاره اي اين پسر منعم حلوا همي خورد و اين پسر درويش ازو همي خواست، آن كودك اين را همي گفت كه: اگر خواهي كه پاره اي به تو دهم تو سگ من باش و او گفتي: من سگ توم.

پسر منعم گفت: پس بانگ سگ كن، آن بيچاره بانگ سگ بكردي، وي پاره اي حلوا بدو دادي، باز ديگر باره بانگ ديگر بكردي و پاره اي ديگر بستدي، همچنين بانگ همي كرد و حلوا همي ستد. شبلي دريشان همي نگريست و مي گريست، مريدان پرسيدند كه: اي شيخ چه رسيدت كه گريان شدي؟ گفت: نگه كنيد كه قانعي و طامعي بمردم چه رساند! اگر چنان بودي كه آن كودك بدان نان تهي قناعت كردي و طمع از حلواي او برداشتي ويرا سگ همچون خويشتني نه بايستي بود.
پس اگر زاهد باشي، بسندكار باش و قانع تا بزرگتر و بي باك تر در جهان تو باشي.

و بدان اي پسر كه من درين كتاب اندرين چهل و چهار باب در هر معني كه دانستم چنانكه مرا طبع دست داد با تو سخن گفتم و در هر بابي نصيحتي كردم و پندي دادم مگر در باب خردمندي كه هيچ نمي توانم گفت كه: بستم عاقل باش از آنكه عاقلي بستم نه توان آموخت. و بدانكه عقل از دو گونه است: يكي عقل غريزيست و دوم عقل مكتسب است، آنرا كه عقل غريزي بود خرد خوانند و آنرا كه عقل مكتسب است دانش خوانند اما هرچه مكتسب است بتوان آموختن ولكن عقل غريزي هديه خدايست آن بتعليم از معلم بنتوان آموخت، اگر چنانكه عقل غريزي ترا خداي تعالي داده بود به و به، تو در عقل مكتسبي رنج بر و بياموز، مكتسبي را با غريزي يار كن تا بديع الزمان باشي. پس اگر غريزي نبود من و تو هيچ نتوانيم كردن باري بمكتسبي تقصير مكن چندانكه طاقت باشد بياموز تا اگر از جمع خردمندان نه باشي باري از جمع دانا آن باشي، از دوگانه يكي با تو حاصل باشد به كه هيچ نه باشد كه گفته اند: چون پدر نباشد به از مادر نيست.

اكنون اگر خواهي كه خردمند باشي حكمت آموز كه خرد بحكمت توان يافت.
ارسطاطاليس را پرسيدند كه: قوت خرد از چيست؟ گفت: همه كس را قوت از غذا باشد و غذاي خرد حكمتست.

اكنون بدان اي پسر كه هر چه عادت من بود جمله بكتابي كردم از بهر تو و از هر عملي و هر هنري و هر پيشه اي كه من دانستم از هر دري فصلي ياد كردم اندر چهل و چهار باب اين كتاب، از كوچكي تا بپيري عادت من چنين بوده است و من شصت و سه سال بدين سيرت بودم و بدين سان بپايان بردم. و اين كتاب را آغاز اندر سنه خمس و سبعين و اربعمايه كردم، اگر بعد ازين ايزد تعالي عمر دهد تا زنده باشم هم برين عادت باشم. پس آنچه بخويشتن پسنديدم اكنون ترا همان خواستم و آموختم.

اگر تو بهتر ازين خصلتي و عادتي همي داني چنان باش كه بهتر بود و اگرنه اين پندهاي من بگوش دل شنو و كار بند و اگر نه شنوي و كار نه بندي بر تو ستم نيست آن كس كه خداي تعال ي ويرا نيك بخت آفريده است خود بخواند و بداند و كار بندد كه هرچه من گفتم همه علامت نيك بختانست اندر دو جهان، ايزد تعالي بر من و بر تو و بر نبيسنده و خواننده اين كتاب رحمت كناد بحق محمد و آله اجمعين و خشنودي من اندر تو رساناد بهر دو جهان، «آمين رب٧ العالمين و صل٧ي الله علي محم٧د و آله اجمعين و حسبنا الله و نعم الوكيل»
" پروردگار ما را بس است. و او بهترين وكيل است"

قسمت قبل   قسمت بعد
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837