خدايا آن گاه كه ميخواهي و نعمت ميدهي، سالي را چنان زيبا ميكني كه وصفش از امكان بيان درميگذرد. كوهسار و كشتزار را چنان دلربا ميكني كه از مشاهده آن در دل هر غريق درياي ياس، اميدي شكست ناپذير پديد ميآيد. حيوانات را چنان جلوه گر ميكني كه گوئي هر يك نمونه ئي از يك دنيا زيبائي اند. باران را فرو مي باري و زمين را مي آرايي و طبيعت را طراوت ميبخشي... اما به هنگاميكه نميدانم چرا، شايد به خاطري و دليلي از ما روي مي گرداني و در برابر همه زشتي هاي طبيعت و سختي هاي روزگار يكه و تنها رهايمان ميكني، آسمان را كه روزي آينه زيبائي هاي تو بوده است يكسره مي خشكاني و نور آفتاب را كه زماني نوازش كننده تجليات شگفت انگيز تو بوده، چون كينه دشمني هولناك چنان بر زمين خشكيده باز مي تاباني كه گوئي سر آن داري كه جهان مصنوع خود را يكسره از هم فروپاشي و جانداران پرستنده خويش را به دمي خاكستر كني. آري آن سال نيز بي آبي، مناطق حاصلخيز و چراگاه هاي انبوهي را كه مركز دامداري و سرچشمه زندگي مردم جنوب آمريكا است، فراگرفته سراسر آن را به محيطي غيرقابل سكونت و جهنمي سوزان مبدل كرده بود. گرما از هيچ چيز خبري و اثري بر جاي نگذاشته بود. زراعت را برچيده، چارپايان را چون سمي مهلك از پاي درآورده و اميد را از دل هر اميدواري بركنده بود. در اين چنين ايامي كه فقر و تنگدستي گريبانگير مردم جنوب آمريكا ميشود و از زندگي بيزارشان ميكند، چون در صورت كسي بنگري، ديگر پرسيدن از چگونگي حال و سلامت او در حساب احترام و ادب به شمار نميآيد زيرا ظاهر، آيينه باطن است. كمتر كسي حرفي ميزند و دلها همه از اميد تهي است. و اما مرداني دورانديش و دنيا ديده، چون گري كه بيش از شصت سال عمر كرده است، نيك آگاهند كه چگونه بايد با صبر و بردباري ورق هاي تقويم را يكي پس از ديگري كند و بدور انداخت تنها تفريحش همين بود كه هر روز صبح وقتي از خواب برميخاست قبل از هر كار ديگر، اول همانطور با بي حالي خودش را به راهرو ميكشيد و ورق تقويم ديواري را كه مربوط به روز گذشته بود پاره ميكرد. گري ميدانست كه عاقبت روزي اين خشم طبيعت فرو خواهد نشست و باران، مردم مرده آن سرزمين را جان دوباره خواهد بخشيد. اما جواني چون ليزا دختر آقاي گري كه ديگر كاسه صبرش لبريز شده بود- نمي توانست چنين بينديشد. ليزا فقط ميدانست كه از همه چيز بيزار است و بس. مزرعه آقاي گري، پيرمرد درمانده و اميدوار، ديگر از صورت يك مزرعه خارج شده بود. چاهها خشكيده بود و در هيچ نقطه از آن دشت پهناوري كه اطراف خانه چوبي آنها را احاطه كرده بود، اثري از آب بچشم نميخورد... آنروز صبح هم مثل هميشه زودتر از ديگران از خواب برخاست و بعد از پاره كردن ورق تقويم كه تازه روزهاي اول مرداد ماه را نشان ميداد، سرگرم خوردن صبحانه شد. با اينكه سليقه اي در آشپزي نداشت ناچار از وقتيكه ليزا به مسافرت رفته بود پختن غذا را خودش بر عهده داشت. هنوز گري صبحانه اش را تمام نكرده بود كه نوح پسر بزرگش كه از بازديد مزرعه برميگشت وارد سرسرا شد نوح برخلاف پدرش روحيه خشن و نوميدي داشت... سنش در حدود سي سال و قدش بلند و قيافه اش خشك و جدي بود همينكه پدرش را پشت ميز صبحانه ديد با لحني تمسخرآميز گفت: فكر ميكردم امروز كه ليزا آمد ديگر ميتوانم چيزي بخورم ولي متأسفانه... گري با آنكه كاملاً ميدانست منظور نوح از اين حرف چيست پرسيد: - ببينم مگر تا بحال كه ليزا نبود چيزي نميخوردي؟ يعني من اينقدر بد غذا مي پزم؟ - نه پدر... ولي آخر ليزا آشپز بسيار خوبي است... راستي چرا پائين نميآيد؟ هنوز خوابيده؟ - خيلي خسته است بهتر است امروز را هم مثل روزهاي قبل، من آشپزي كنم... بخور و نترس چيزيت نمي شود. - و بعد از كمي مكث ادامه داد: - انگار در اين سفر به ليزا هيچ خوش نگذشته، بسيار ناراحت بنظر ميآيد. نوح كه قيافه حق بجانبي به خود گرفته بود گفت: - بله معلوم است كه به او بد گذشته. من از اول مخالف اين سفر بودم ولي شما بوديد كه در رفتنش اصرار داشتيد. آنوقت با عجله به طرف راديوي كهنه اي رفت كه كنج سرسرا روي ميز شكسته اي گذاشته شده بود و گفت: - راديو هم كه اين روزها خفقان گرفته و حرف نميزند. آخر نميدانم اين وضع تا كي ادامه خواهد داشت و اين باران لعنتي كي خواهد باريد؟ گري گفت: - ممكن است كه دست از سر راديو برداري و دوباره خرابش نكني؟ همين ديروز جيم برده درستش كرده. باران هم وقتيكه بخواهد ببارد ميبارد، چه راديو بگويد چه نگويد. نوح كه راديو را روشن كرده بود كنار آن ايستاده و چون صدائي از آن در نيامد، با عصبانيت خاموشش كرد و گفت: - عجب كه گفتيد جيم ديروز راديو را درست كرده نه؟ پس يقين اين بدبخت هم از بي آبي است كه گلويش خشك شده و حرف نميزند. اينكارها چه فايده اي دارد. چرا بيخود اينقدر ناراحت هستي؟ - كاش من هم ميتوانستم مثل تو و جيم راحت و بي قيد باشم... حيف حيف كه نميتوانم. همين ديروز بود كه چهار تا ديگر از گاوهايمان را گرسنگي و تشنگي از بين برد. باز هم شما با خونسردي و خيال راحت صبحانه ميخوريد. - خوب بس كن ديگر تخم مرغهايت را نيم بند ميخواهي يا نيمرو؟ - هر جور كه شد... منتها ترا بخدا طوري درست كن كه بشود خورد، اگر نه ديگر منهم مثل گاوها راحت خواهم شد... اصلاً بگذار همين جور خام بخورم. - چه بهتر. در همين هنگام صداي پاي جيم برادر كوچك نوح كه از پله ها پايين مي آمد آنها را متوجه خود كرد. جيم همچنان كه پايين ميآمد گفت: - خواب خوبي كردم. چه شب خوبي بود. و بعد بي آنكه ديگر حرفي بزند به طرف آشپزخانه رفت از ظرفي كه فقط آب خوردني را در آن ميريختند قدري آب برداشته به صورت خود زد و درحاليكه صورتش را با دست خشك ميكرد گفت: - امروز هم كه هوا مثل ديروز گرم است. آخر پس اين باران كي ميخواهد ببارد؟ ديگر كم كم حوصله مان را از دست ميدهيم و بعد صدايش را بلندتر كرد و گفت: - سلام بابا، سلاح نوح. گري گفت: سلام جيم، بگو ببينم چند تا تخم مرغ ميخوري؟ جيم كه هنوز خواب آلود بود حوله را از چند متري بروي ميز پرتاب كرد و گفت: هرچه بيشتر بهتر پنج شش تا كافي است. نوح گفت: انگار امروز اشتهاي چنداني نداري. - از قضا خيلي هم گرسنه ام با ولع تمام شروع كرد به خوردن باقي مانده غذاي پدرش... جيم نزديك به بيست سال داشت و تا وقتيكه دهان باز نكرده بود ميشد او را مرد شايسته اي شمرد اما همينكه دهن به سخن باز مي كرد معلوم ميشد كه كودكي بيش نيست. ولي در عين حال پسر با محبت و با شهامتي بود. هنوز تخم مرغها باندازه كافي سرد نشده بود كه جيم آنها را پيش كشيد و سرگرم خوردن شد. نوح به آرامي گفت: جيم ميخواستم با تو كمي حرف بزنم. جيم گفت: راجع به چي. - چطور يادت رفته ديشب چكار مي كردي؟ جيم كه از كلمه ديشب بخود آمده بود تكاني خورد و راست ايستاد و با لحني عاجزانه گفت: - آري بياد دارم ولي اگر ممكن است حالا صحبتش را نكنيم باشد بعد. - اشكالي ندارد ميخواهي اصلاً هيچوقت صحبتش را نكنيم. من كاري ندارم ولي با اين كارها تو آخر خود را بدبخت ميكني. گري كه تا آنزمان خاموش بود يكباره بحرف آمد و پرسيد: چي شده مگر كاري كرده؟ نوح گفت: بله خيلي كارها كرده و بعد از كمي دوباره ادامه داد: اين دختره كه اسمش اسنوكيه چنان با جيم گرم گرفته كه همين روزها گندش درمي آيد. با آن اتومبيل و آن سر رنگ زده اش پسره را پاك... در اينموقع كه جيم ديگر سخت عصباني شده بود به ميان حرف او پريد و گفت: چي چي؟ از كجا ميداني موهايش را رنگ كرده. چه كند، موهايش اصلا قرمز است. نوح گفت: تو لازم نيست بمن بگويي، هر ماه براي رنگ كردن سرش از دواخانه پيراكسيد ميخرد و از اينها همه بدتر، ديشب جلو همه مردم، با تو ديلاق، سرگرم سيگار كشيدن بود. از اين زشت تر چيست؟ گري كه تا آن موقع ساكت بود در حالي كه سعي مي كرد خود را عصباني نشان ندهد گفت: بگو ببينم چكار كرده ام جيم؟ اما چون جوابي از جيم نشنيد رو به نوح كرد و گفت: نه خير لازم نيست خودم ميگويم و بعد در حاليكه با موهاي خود بازي ميكرد گفت: - پاپا والله ما ديشب راه ميرفتيم كه يك دفعه ماشين اين دختره را ديدم. همينطوري كه نگاه مي كرديم خود او هم پيدا شد از او پرسيديم: خانم اين ماشين شما چند سيلندر دارد . يارو نگاهي به ريخت ما كرد و به خنده گفت: قد شما چقدره. ما هم گفتيم: شش فوت او هم گفت: پس مثل ماشين من است، آنهم شش سيلندر دارد بعد نميدانم چه شد كه با هم رفيق شديم و پس از چند دقيقه هر دو سوار ماشين شديم. واي واي نميداني بچه سرعت ميرفت، از برق سريع تر. نوح كه تا آنموقع سراپا گوش بود در پايان حرف هاي جيم گفت: بله، نه اينكه ماشين خانم تند ميرود بلكه خودشان هم تند مي روند و بعد رو به گري كرد و گفت: ديشب وقتي كه مي خواستيم به پيشواز ليزا برويم، من هر چه گشتم جيم را نديدم تا اينكه به ميدانگاهي پشت ده رسيدم. بله آقا و خانم، در حاليكه ماشين، خود به خود دور ميزد و به دور ميدانگاهي ميگرديد سرگرم... و بعد از كمي سكوت دوباره گفت: بله سرگرم بوسيدن يكديگر بودند. گاهي جيم شروع ميكرد دختره ساكت بود و زماني دختره شروع ميكرد و جيم ساكت مي ماند. نميدانم اگر من نرسيده بودم كارشان به كجا مي كشيد؟ جيم گفت: به كجا مي كشيد؟ حداكثر اين بود كه كلاه قرمزش را بمن ميداد. گري گفت: نفهميدم موضوع كلاه قرمز ديگر چيست؟ نوح گفت: آري بگو، چون من هم شنيدم كه راجع به كلاه قرمز حرف مي زديد. جيم سرش را پايين انداخت بود و حرفي نمي زد. نوح گفت: خوب پدر، پس دي شب جيم پيش از آنكه متوجه من بشود با دخترك سرگرم گفتگو بود. از او كه هميشه كلاه قرمزي بسر دارد پرسيد: اسئوكي، ببينم، راستي تا كي ميخواهي اين كلاه را سر بگذاري؟ دخترك جواب داد: - ناراحت نباش ديگر نزديك است آنرا از سرم بردارم. چون تصميم دارم آنرا به سر پسر خوش هيكل و خوشگلي كه انتخاب كرده ام بگذارم يعني اگر قبول كند به او هديه كنم. نوح كه ديگر حرفش تمام شده بود با قيافه اي پدرانه رو به جيم كرد و گفت: - پسر، با اين كارها آخر خودت را توي دردسر مي اندازي، تو كه نميداني، اين دخترها چند روزي با كمال گرمي و مهرباني با تو هستند و بعد كه گندي بالا آوردند خودشان را بزور بتو بند مي كنند و آنوقت است كه آقا پسر بايد اسنوكي خانم را بگيرند. در اين موقع كه جيم از شدت عصبانيت و خجالت سرخ شده بود، با صداي بلند فرياد زد: - بس است نوح، ديگر ول كن. و بعد با همان حالت به سرعت از اتاق بيرون رفت. نوح كه هنوز دست بردار نبود گفت: - چي را ول كنم. نه خير حتما بايد مراقب تو بود، وگرنه آبروي ما را هم مي بري. گري كه معلوم بود چندان از كار جيم ناراحت نشده است، رو به نوح كرد و گفت: - راست مي گويد بهتر است او را بحال خودش بگذاري، و بعد بطرف ميزان الحراره اي كه در كنار گنجه روي ديوار نصب شده بود رفت و پس از نگاهي كه به آن انداخت گفت: - واي! صبح به اين زودي حرارت صد و ده هم بيشتر است. سپس دوباره بطرف ميز آمد اما هنوز ننشسته، برخاست و مثل اينكه، چيزي بخاطرش آمده باشد، جيم را صدا كرد. بعد از چند دقيقه جيم در ورودي را بهم زد و وارد شد بابا چيه، چكار داريد. گري با قيافه مخصوصي پرسيد: ببينم اين دختره كلاه قرمز چند سال دارد. جيم درحاليكه با همان حالت دوباره بطرف، در خروجي برمي گشت: چه ميدانم، بايد شانزده- هفده سال داشته باشد. گري پس از شنيدن سن دخترك لبخندي زد و دوباره در صندلي خود جاي گرفت و ديگر سخني نگفت. پس از چندي در باز شد و جيم درحاليكه عصبانيتش تا اندازه اي تخفيف يافته بود وارد شد و بي آنكه درباره كار دي شبش حرفي بزند روي صندلي نشست و بعد از لحظه اي پرسيد. - پاپا راستي دي شب چرا اينقدر از اطاق ليزا صداي پا مي آمد؟ - چه مي دانم، شايد اطاقش را تميز مي كرد. جيم به حال اعتراض گفت: - ولي من پيش از اينكه او بيايد اين كار را كرده بودم، ديگر احتياجي به اين كار نداشت. گري كه تا آنوقت روي صندلي خود نشسته بود با ناراحتي از جا برخاست و گفت: دخترها وقتي ناراحت هستند اكثراً گريه مي كنند ولي ليزا در اين مواقع بي خودي كار ميكند، شايد دليلش اين بوده. جيم گفت: - راستي حالا چكار مي كنيد ليزا هم كه برگشت. - نميدانم ديگر مغزم كار نمي كند. نوح گفت: - بهتر است موضوع را با خودش در ميان بگذاريد. گري بعد از كمي فكر درحاليكه انگشتانش را محكم به پيشانيش فشار مي داد گفت: - نه، من نميتوانم اين كار را بكنم. وانگهي خيال مي كنيد نمي داند چرا او را بخانه عمويش فرستاديم؟ جايي كه سه پسر هم سن او وجود دارد. در اين موقع جيم از جا برخاست تا بيشتر به پدرش نزديك شود و سپس گفت: - مي داند يا نمي داند، شما پدرش هستيد، و بايد به او بگوييد كه كم كم پير مي شود و بايد تا دير نشده شوهري براي خود دست و پا كند. - نه ! من نمي توانم اين حرف را به او بزنم، ممكن است خيال كند مي خواهم خود را از دست او راحت كنم. نوح گفت: راست است، احتمال چنين فكري، آنهم براي ليزا بسيار است. بهتر است اصلا حرفي نزنيم و برويش نياوريم. بطوريكه گفتيد، او خودش ميداند چند سال دارد و هنوز خبري از ازدواج او نيست و بايد بفكر چاره باشد. پس از آنكه گري و جيم هر دو حرف نوح را قبول كردند، ساكت شدند. سكوتي غمناك همه جا را فرا گرفت و هر كدام به تنهايي در فكر آتيه ليزا بودند كه ناگاه صداي بهم خوردن در اطاق ليزا سكوت را در هم شكست. ليزا كه در حدود بيست و نه سال داشت، دختر بلند بالا و لاغر اندامي بنظر مي آمد. صورت استخواني او و چشم هاي نزديك بين و در عين حال زيبايش كه در زير عينك قطوري پنهان شده بود، او را از اينكه روزي بتواند زندگي شيريني تشكيل دهد بكلي نااميد كرده بود. البته او آشپزي را خوب مي دانست و روي هم رفته زن خانه دار خوبي بود و خياطي را نيز در زمان حيات مادرش بخوبي ياد گرفته بود. سخنش گرم و رفتارش بي اندازه مودبانه بود، ولي بايد گفت در نوميدي خود چندان هم اشتباه نكرده بود. زيرا با همه اينها، با همه اين هنرها و اين زيبايي ساده و كافي، باز يك چيز كم داشت، يك چيز اصلي و اساسي كه بدون آن نميتوانست مانند يك دختر عادي زندگي و شوهر كند. بلي حتما هم چيزي كم داشت. چون زنها در جواني وقتيكه باصطلاح دم بخت هستند، گذشته از كار و خانه داري، در عوالمي مخصوص بخود فرو ميروند. وقتي بچشمهاي آنها بدقت نگاه كني، در انتهاي آن گيرايي و شگفتي خاصي ديده ميشود. اغلب با خود راجع بآينده و مرد دلخواه خود فكر ميكنند و تا آنجا كه ممكن است مي كوشند كه خود را زيباتر و طنازتر جلوه دهند. ولي ليزا دختر ساده مزرعه نشين، گويي در خوابي طولاني بود. شايد خودش هم از اين عيب آگاه بود و در رفع آن مي كوشيد، ولي فايده اي نداشت. طرز راه رفتن او، روحيه او، و شايد قيافه ساده و در ضمن جدي او نميگذاشت كه مردي باو نزديك شود و آرزوي او و خانواده اش برآورده گردد. چون اگر چندي ديگر طول مي كشيد و سن او بالاتر ميرفت ديگر بهيچ وجه نميتوانست كاري كند. صداي پاي ليزا روي پله هاي چوبي ديگران را متوجه آمدن او كرد. - سلام پدر، سلام نوح، حالت چطوره جيم. گري- سلام عزيزم. نوح و جيم- سلام، ليزا سلام، چطوري؟ - بسيار خوشحالم كه دوباره بخانه برگشته ام. گري- آره، ما هم الان همين حرف را ميزديم كه از آمدن تو بسيار خوشحاليم. ليزا- ببينم، خبري از باران نيست من ديشب خواب ديدم كه پس از صداهاي پي در پي آسمان، باران تندي شروع شد و همه ما زير آن ايستاده بوديم و از خوشحالي فرياد مي زديم. صداي رعد و برق آنقدر عجيب بود كه گوئي كسي به طبل مي كوبيد. متأسفانه من از وحشت صداي آن از خواب پريدم. نوح- آخر صداي رعد و برق چه ربطي به طبل دارد. ليزا- نميدانم، گفتم كه خواب ديدم. دليلي ندارد كه ربطي بهم داشته باشند. جيم- خوب وضع سويت ريور چطور بود؟ ليزا- گرمتر از اينجا، خيلي گرم. گري- ببينم عمو ند و عمه ايوي در چه حال بودند؟ در آن هنگام كه جيم به خيال خود فرصتي بدست آورده بود، پيش از آنكه ليزا بتواند جواب پدرش را بدهد با لحن محكمي پرسيد: راستي پسر عموها را هم ديدي؟ چطور بودند؟ ليزا- بله. اتفاقاً چه بزرگ شده اند. نوح- ليزا بگو ببينم بين پسر عموها كداميك از همه بهتر بود. ليزا بعد از اينكه ظاهرا كمي فكر كرد و گفت: خيال ميكنم ريك، آره، او از بقيه بهتر بود. گري- هيچ موقع اسم برادرزاده هايم را خوب ياد نگرفتم بگو ببينم ريك كدام يكي است؟ ليزا درحاليكه معلوم بود اجبارا خود را خوشحال وانمود ميكرد گفت: آنكه موهاي زردي دارد. اتفاقاً از همه هم با ادب تر و مهربانتر بود. جيم- اينطور كه معلوم است از ريك خوشت آمده. مگرنه ليزا؟ ليزا- اوه من ديوانه ريك هستم. او هم بمن علاقه دارد و از من تقاضاي ازدواج كرد.
|