بعد از اينكه غذا خورده شد و ليزا ميز را تميز كرد دوباره كليه افراد خانه براي شركت در مراسم قرارداد، دور ميز جمع شدند.نوح در حالي كه مشغول شمارش دلارها بود. - هشتاد، هشتاد و يك، اما پدر، هنوز هم مي گويم كه مخالف اين معامله خنده دار هستم. - ساكت باش و بجاي حرف زدن پولها را بشمار. نوح با عصبانيت تمام پولها را شمرد و سپس آنرا بطرف استاربوك دراز كرد و با لحني ناراضي گفت: - بفرمائيد اين هم صد دلار جنابعالي - متشكرم نوح. - نه، لازم نيست از من تشكر كني، چون پدرم اين پول را بتو مي بخشد نه من. و بعد بطرف گنجه رفت و دفتر حساب روزانه را بيرون آورد و روي ميز گذاشت و مدادش را از جيب پيراهنش بيرون كشيد و چنين نوشت: روز چهارشنبه صد دلار، بنابه خواسته پدرم دور انداختيم و بعد دفتر را محكم بهم بست. استاربوك: آقاي نوح از شما خواهش مي كنم آن نوشته را پاك كنيد. - پس چه بنويسم؟ اين پول را بحساب چه بگذارم؟ استاربوك در حاليكه قيافه فيلسوفانه اي به خود گرفته بود گفت: - دفتر را باز كن و چنين بنويس: در عصر روز چهارشنبه 27 اگوست مردي بدون دعوت قبلي به خانه ما وارد شد. ما از او پذيرائي كرديم و شام را با هم خورديم و در ضمن مبلغ صد دلار پول رايج كشور آزاد امريكا را به او داديم، او هم در ازاي اين ميهمان نوازي و اين محبت فراموش نشدني يك لطف بسيار كوچك و ناچيز به ما كرد، برايمان آب آورد و باران را سرازير كرد.
نوح: ما كه هنوز باراني نديده ايم. - من بيست و سه ساعت ديگر وقت دارم. - پس بهتر است بجاي حرف زدن مشغول كارت شوي جيم: آره بهتر است شروع كني. - نه، بگذاريد عجله نكنيم. باران نمي آيد مگر بصبر، از عجله خوشش نمي آيد. خوب آمديم سر اصل موضوع ببينم. چه نوع باراني مي خواهيد؟ رگبار، يا باران آرام، يا هر دو را؟ ليزا با استهزا گفت: ديگر كاملا مرا از كلاهبرداري و دروغگوئيت مطمئن كردي، بس كن. بس كن. - ها ها، نگاه كنيد، اگر ديگر از اين حرف ها گفته شود معامله را بهم مي زنم، ميدانيد در حاليكه شك و سوء ظن وجود دارد و وقتي شما همه نسبت بمن بد بينيد، چگونه خواهم توانست چنين عمل دشواري را انجام دهم. بايد قول بدهيد كه با من همكاري كنيد. نوح: بابا مسخره كرده اي، پول را كه گرفتي ديگر چرا چرند مي بافي. استارُ در حاليكه ناگهان از روي صندلي برخاست، با صداي بلند گفت: تمام شد معامله بهم خورد و بعد پول ها را كه در جيب پشت شلوارش گذاشته بود بيرون كشيد و به روي ميز انداخت.
گري: نه، استار طرف معامله من هستم و سپس رو به نوح كرد و گفت: ممكن است براي اولين بار در عمرت بكار كسي دخالت نكني؟ - پدر، تو هم مثل او ديوانه شده ئي من چه، هر كار ميخواهي كن اين تو و اين هم آقاي كلاهبردار. استار: نوح اين ديگر چطور حرف زدني است، بايد بداني كه ساختن باران به خيلي چيزها احتياج دارد و بعد در حاليكه با حركات دست هم به تأثير حرفهايش كمك ميكرد ادامه داد: و از همه مهمتر اعتماد است، اعتماد بنفس. اما وقتي شما مرا كلاهبردار ميپنداريد و بخيال خود مسخره ام ميكنيد نميدانيد كه اين حرفها چقدر در من تأثير بد دارد. بله، نميتوانم بگويم كه اعتماد خودم هم از بين ميرود، ولي مطمئناً كاسته و متزلزل مي شود.
جيم كه بحرفهاي آنها كاري نداشت پول را برداشته و بجيب استاربوك فرو كرد و گفت: معامله تمام است، گوش به اين حرفها نده، ببينم احتياج بكمك كسي نداري؟ - چطور ممكن است و درحاليكه پول را تا آخر جيب خود فرو ميكرد گفت: من بكمك همه احتياج دارم و بعد رو به ليزا كرد: آيا خانم شما هنوز بمن بد بينيد؟ - نميدانم. جيم: استار ميبيني نمي خواهند كمك كنند ولي ما به آنها كار نداريم، من و پاپا بتو اعتماد داريم و هر كاري كه از دستمان بر بيايد برايت انجام ميدهم. اين كافي نيست؟ - چرا كافي است. و اما كار تو: همين حالا بايد بروي و آن طبل بزرگ را كه در گاري كهنه من هست برداري و چوب محكمي را هم انتخاب كني و با آن مشغول زدن طبل شوي. - خوب كار آساني است ولي تا كي؟ - جيم عزيز، هر وقت كه حس كردي كه بايد طبل بزني بزن و هر وقت هم كه خودت خواستي نزن اين كار به ميل تو است و عقيده تو شرط است. در ضمن هر بار بايد فقط سه ضربه بزني. جيم با خوشحالي تمام از خانه بيرون رفت و بطرف گاري او دويد. استاربوك آنگاه رو به گري كرد و گفت: -اما كاري كه شما بايد انجام دهيد: بايد در محلي كه تا اندازه ئي مسطح باشد شكل يك كمان را با رنگ سفيد بكشيد. رنگ هم خودم برايتان مي آورم. رنگي كه داراي خاصيت الكترومانيتيك است و الكتريسيته ايجاد ميكند، راستي شما بايد اين كمان را قدري دور از ساختمان منزل بكشيد چون... در اين موقع صداي سه ضربه متوالي طبل بگوش رسيد. جيم شروع كرده بود استار لبخندي زد و ادامه داد: - ببينم چه مي گفتم، آهان يادم آمد بايد اين كمان را كمي دور از ساختمان بكشيد چون رعد و برق ممكن است به عمارت آسيب برساند- استار سپس مقابل پنجره رفت و نگاهي به جيم كرد و دوباره بكنار ميز باز گشت و گفت: - اين كارهائي را كه انجام مي دهيد بايد با اعتماد كامل باشد وگرنه تأثيري در عمل من نخواهد داشت. و بعد درحاليكه وانمود ميكرد كه با خودش صحبت مي كند گفت: به يك قاطراحتياج داريم. نوح كه ديگر كمتر حرف ميزد گفت: - متأسفانه داريم. - خوب پس كار تو هم معلوم شد، يك طناب محكم بر ميداري و به سراغ قاطر ميروي و دو پاي عقب آنرا محكم ميبندي. - نه من قول دادم كه ديگر حرف نزم ولي خود را داخل چنين كار مسخره ئي هم نمي كنم. گري: نوح امشب را بخاطر من هر چه مي گويد انجام بده ببينم چه ميشود و بعد بطرف در رفت و گفت: يك كمان سفيد كه از ساختمان هم دور باشد. من مي روم كه جايش را در نظر بگيرم. و براه افتاد ولي هنوز خارج نشده بود كه ليزا با عصبانيت تمام از روي صندلي برخاست و گفت: - پدر يكساعت است كه ساكت نشسته ام و حرف نمي زنم تا ببينم اين مرد تا چه حد شما را دست مي اندازد، چرا كمي فكر نمي كنيد چرا منطق و استدلال را از دست داده ايد؟ - دخترم يك عمر با منطق و استدلال زندگي كرديم و حال و روز ما اينست، پس بگذار يك شب هم بدون اين چيزها بگذرانيم و ببينيم چه ميشود. باور كن من از استدلال و منطق و اين قبيل چيزها خسته شده ام و ميخواهم هر چه زودتر اين حرفها را از سرم بيرون كنم، آخر هميشه كه نمي شود از منطق و امثال آن كمك گرفت، بعضي وقت ها هم هست كه انسان بايد كاري را بكند بدون هيچ دليل و استدلالي و حالا هم از همان وقت ها است. و بعد درحاليكه با خود مي گفت: من بايد يك كمان سفيد بكشم و نوح هم پاهاي قاطر را ببندد دست پسرش را گرفت و از خانه بيرون برد. چند دقيقه پس از خروج گري و نوح، ليزا كه كاملاً عصباني بود رو به استاربوك كه براي اولين بار ساكت ايستاده بود كرد و گفت: - خوب آقاي استاربوك حالا بخاطر خر كردن اين چند نفر خيلي بخود مي باليد؟ - بله خانم تا اندازه اي - تو فقط بدزديدن پولمان قناعت نكردي و ميخواهي مسخره مان كرده و آبرويمان را هم ببري؟ چرا، آخر بخاطر چي؟ - شايد خيال ميكنم اين كارها لازم است. - چرا دروغ ميگوئي، تو خودت بهتر ميداني كه تمام اين اعمال بيهوده است. - شايد چنين باشد شايد به اين بهانه آنها را بيرون فرستادم تا با شما تنها باشم. ليزا با تعجب: چي، چي گفتي؟ - احتياج بگفتن دوباره نيست خوب شنيديد چه گفتم. - ولي براي اينكار احتياجي به بيرون فرستادن آنها نبود، ميتوانستيد هر چه ميخواهيد جلوي آنها بگوئيد. - ميخواستم كه تنها باشيم. ليزا حرفي نزد و استار ادامه داد: ممكن است يك سوال از شما بكنم؟ - خير - ولي من در هر حال حرف خود را ميزنم، بگوئيد ببينم چرا اينقدر با دكمه هاي پيراهنتان ور مي رويد؟ آنها را ول كنيد كاملا خوب ايستاده اند، محكم و قشنگ. ليزا كه در همان حين، از پيچاندن دكمه هايش خودداري كرده بود گفت: نه نه، من با دكمه هايم كاري ندارم. بهرحال لباس زيبائي پوشيده ايد، راستي منظر كسي هستيد؟ - به شما مربوط نيست. اما من ميدانم، وقتي يك زن خود را اينطور درست ميكند حتما در انتظار كسي است، آن هم چه كسي، ولي بايد ديد چرا اينقدر دير كرده؟ - نخير، من منتظر كسي نيستم، منتظر هيچ كس و بعد بطرف در براه افتاد، ولي استار به آهستگي بازوي او را گرفت و از رفتنش جلوگيري كرد. - چند دقيقه صبر كنيد. - بگذاريد بروم. - ببينيد ليزا خانم، سوالي كه من مي خواستم از شما بكنم به هيچوجه راجع به دكمه نبود و اگر اجازه ميدهيد حالا از شما بپرسم و بعد بدون اينكه منتظر جواب او بشود گفت: - از همان لحظه ئي كه من داخل اين اطاق شدم حتي قبل از اينكه يك كلمه حرف بزنم و خود را معرفي كنم نمي دانم چرا شما از من بدتان آمد، ممكن است دليل اين را بگوئيد، آخر چرا؟ - گفتم بگذاريد بروم. - تو از من خوشت نمي آيد، ولي چرا. مگر كار بدي كرده ام؛ شايد از من وحشت داري شايد از من مي ترسي؟ - نه،من از كسي نمي ترسم، چرا بترسم ولي در اينكه از شما كلاهبردارها و حقه بازها بدم مي آيد حرفي نيست. - ساكت، ديگر خسته شدم. از اين به بعد نبايد حرف حقه و حقه بازي را بزني ولي ليزا حرفش را قطع كرد و گفت: من حقيقت را گفتم، كاري كه تو مي كني كلاهبرداري است و بس تو دروغ ميگوئي. - از كجا ميداني كه من دروغگو هستم، شايد من بتوانم باران بياورم، شايد وقتي من بدنيا آمدم خدا چنين استعدادي را در نهاد من خلق كرد شايد خدا بجاي اينكه بمن زندگي حسابي و خانه ئي و زن و بچه اي بدهد، تنهاي تنها ولي در عين حال با اين قدرت خلقم كرد. - نخير، خدا چنين كاري را براي هيچكس نميكند. - از كجا ميداني؟ من برادري دارم كه دكتر است ولي بدون اينكه با مريضش حرفي بزند و مرضش را بپرسد دست خود را روي قلبش ميگذارد و او را شفا ميدهد، و برادر ديگري دارم كه خواننده است ولي وقتي براي كسي ميخواند او را عوض ميكند و شعري كه برايش مي سرايد او را براه تازه ئي مي اندازد- بعضي وقت ها فكر ميكنم كه خدا چرا بمن هم مثل آنان نعمت نداد، ولي درست كه مي انديشم مي بينم كه در چنين روزهايي، هيچ كدام از برادرانم نمي تواند كاري انجام دهد مگر من
استار بعد از گفتن اين حرف ها آهي كشيد و ادامه داد: بله خانم اين بود داستان زندگي ما. - باور نميكنم چنين چيزي ممكن نيست. استار با عصبانيت: ممكن است ليزا، ولي تو نميتواني باور كني، وحشت داري، تو زني هستي كه چون لباس زيبايت را مي پوشي و نامزدت نمي آيد ميترسي. ميترسي كه ديگر هيچ كس بسراغ تو نيايد. تو ايمان نداري و فرد بي ايمان بهتر است اصلا وجود نداشته باشد. ليزا كه معلوم بود كاملا تحت تأثير واقع شده با صداي بلند گفت: - بخدا به اندازه ديگران شايد هم بيشتر از آنها ايمان دارم، باور كن. - چه ميگوئي، تو اصلا نمي داني ايمان چيست ايمان باور كردن است. عقيده داشتن است وقتيكه چه فايده وقتيكه تو چيزي را با چشم خود سفيد مي بيني، ولي چون قلبت حكم ميكند آن را سياه ميداني، ايمان پاكي و روشني قلب است. - به هرچه ايمان داشته باشم به تو ندارم. - دختر، من دلم بحال تو مي سوزد. چون حس ميكنم نه تنها بمن، بلكه بهيچ كس و هيچ چيز ايمان نداري، حتي به خودت، به زن بودن خودت. به جوان بودنت. اين را هم بدان وقتي تو زن خوبي هستي كه به وجود خود ايمان داشته باشي، در غير اين صورت هيچ چيز نيستي. هيچ چيز، مثل حالا، او بعد از گفتن اين جملات بدون اينكه حرف ديگري بزند از راهرو بيرون رفت. ولي ليزا همانطور ايستاد هنوز صداي او در گوشش شنيده مي شد و كاملاً مضطربش كرده بود شايد مي بايست تحولي در زندگيش ايجاد مي گرديد در همين موقع صداي طبل او را بخود اورد: بوم. بوم. بوم. اطاق كلانتر مثل هميشه ساكت و آرام مي نمود و راك هم در پشت ميز مشغول چرت زدن بود كه كلانتر وارد شد: - سلام راك چه خبر تازه؟ راك بعد از خميازه ئي كه حاكي از خستگي بود گفت: هيچ خبر تازه اي نيست. - از شهر چه خبر؟ - ساكت و بي سروصدا. در اين روزهاي گرم كسي حال خرابكاري ندارد. - راستي مك مي گفت كه گري و پسرهايش پيش تو آمده بودند، كاري داشتند؟ - نه كار مهمي نداشتند. - ولي مك مي گفت وقتي كه بيرون مي آمدند زير چشم جيم كبود بوده، مگر دعوا كرديد؟ - من نمي دانم اين كارها به مك كه كارش دكان داري است چه ربطي دارد. - راك تو چرا اينقدر ناراحت و تندخو شده ئي. چه شده مگر گرفتاري برايت پيش آمده؟ - نه چيزي نيست، راستي آن سگ را كه مي گفتي قبولش مي كنم، آره عقيده ام را عوض كردم. - حيف! متأسفانه به پسر مك بخشيدم. - خوب اشكال ندارد. - چطور شد تصميم گرفتي كه آنرا قبول كني، تو كه در مقابل اصرار من براي قبول سگ، ناراحت هم شدي؟ - نميدانم، نميدانم. - مثل اينكه خيلي ناراحتي؟ بهتر است كمي استراحت كني؟ - آره، فكر مي كنم بهتر است چند ساعتي از اين اطاق بيرون بروم و بعد درحاليكه كلاه خود را تا ته روي سرش فشار ميداد گفت: راستي از مركز تلفن كردند كه يك كلاهبردار اينطرف ها پيدا شده، مواظب باش و بعد از اطاق بيرون رفت.
|