جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  29/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

مرز بان ؛ قسمت اول
گروه: داستان كوتاه
منبع: كتاب جمعه

يك روز صبح كه از خواب بيدار شدم وضع اطاق و خانه ام را غير از هر روز ديدم.
شهري كه من قبلاً در آن زندگي ميكردم در منطقه ئي بود كه درخت خرما فقط در گلدان ها نگاهداري ميشد و در زمستان هم حتما لازم بود آنها را با گلدانهاي ديگر به گلخانه هاي سرپوشيده و اطاقهاي محفوظ انتقال داد. ولي آنروز صبح وقتي بعادت مرسوم، كه قبل از بيرون آمدن از رختخواب، قدري به اينطرف و آنطرف غلت مي زنم و خميازه مي كشم و به اطراف نگاه ميكنم، از پنجره به بيرون نگاه كردم چشمم بر نخل هاي بلندي افتاد كه در داخل حياط، شاخه هايش از باد تندي تكان مي خورد و باز دورتر، سرهاي درختان خرماي بسيار ديده ميشد.
نه، خواب نمي ديدم، مشغول تماشاي فيلمي هم نبودم. من خودم بودم كه از خواب بيدار شده بودم و با دو چشمم در عالم بيداري، درختان نخل را در خارج ميديدم كه شاخه هايشان از وزش باد مي لرزيد و صداي خش خش آن بگوش من مي رسيد.

خانه ام محوطه بزرگي بود كه بيشتر به يك باغ متروك و فراموش شده شباهت داشت كه يك ساختمان پهن با يك رديف ستون چهارگوش و كوتاه در وسط آن قرار داشت كه كف اطاق هاي آن با زمين حياط برابر بود. زميني كه دور تا دور اين ساختمان بود شايد در چندين سال قبل، باغچه بندي شده بود كه تنها درختان قابل ذكر آن همين نخلها بودند كه بدنهاي كلفت و گره دارشان با الياف قهوه ئي رنگ، مانند ستونهائي، اينجا و آنجا ديده ميشد.
در گوشه باغ هم نزديك سوراخي كه در پاي ديوار قرار داشت و شايد محل ورود يا خروج آب بود چند درخت كج و معوج كه شاخه هايشان بطرف زمين خم شده بود، خودنمائي ميكرد. در باغچه ها، علف هاي خودرو بسيار روئيده بود و مثل بياباني بود كه علف هاي بهاريش از تابش آفتاب سوزان تابستان خشكيده باشد.
فقط دور حوض شش گوش جلوي ساختمان كه ساروجهاي كنار پاشويه اش ترك خورده و شكسته بود و در آب سبزش چند قورباغه بهت زده بديواره حوض چسبيده بودند چند بوته گل شب بو وجود داشت كه صبح وقتي از خواب بيدار شدم بوي آنها در اطاق بمشامم رسيد.

يكي دو نفر در حياط بودند كه من ابدا آن ها را نمي شناختم به مغز خود فشار آوردم. فايده نداشت. اولين بار بود كه آنها را ميديدم. از پرچمي كه بالاي عمارت بود، فوري فهميدم آنجا يك ساختمان دولتي است. مردي بمن خبر داد كه چند نفر دم در خانه انتظار مرا مي كشند. لباس هاي خود را پوشيدم و از خيابان باريكي كه از آجرهاي شكسته فرش شده بود گذشتم و با خم كردن سر خود از چارچوب در كوتاهي بيرون رفتم.
در بيرون، يك ميدانگاهي بي قواره و گشادي وجود داشت كه چند كوچه از آن جدا ميشد و خاك نرم فراواني روي زمينش را پوشانده بود. سه نفر كنار ديوار در آفتاب نشسته بودند كه به محض ديدن من بلند شدند و سلام دادند. يكي از آنها سبيل كلفتي داشت، ديگري بدون سبيل بود ولي چماق گره داري بدست گرفته بود.

سومي هم كه كج بيل دسته كوتاهي در دست داشت پشت مرد سبيل دار ايستاده بود. هر سه نفر شالي بسر بسته بودند و سرو رويشان را گرد و غبار گرفته بود. در سمت راست در بزرگي ديده ميشد كه باز پرچمي بالاي سر در آن افراشته و از باد در اهتزاز بود. زير پرچم روي يك تابلو كلمه فرمانداري خوانده ميشد. هان. اينجا فرمانداري است. شايد من فرماندارم؟ اما به اين سوال من زود پاسخ داده شد. مردي كه شايد پنجاه سال يا كمي بيشتر داشت سوار الاغ جلو مي آمد. الاغ زبر و زرنگي بود كه از گوش هاي راست و كشيده اش معلوم بود حيوان جو خورده و سر حالي است. چارپا، يورتمه پيش مي آمد و در پشت خود توده ئي از خاك هاي نرم ميدانگاهي را در هوا بلند مي كرد.

سوار كه عينكي بچشم داشت و شاپوي سياهي بسر گذاشته بود، وقتي نزديك من رسيد دستي بسينه گذاشت و گفت: سلام آقاي مرزبان خوب، پس من مرزبانم و اين جا هم يك شهر مرزي است آنجا هم فرمانداري است. لحظه اي گذشت مرد الاغ سوار در پيچ كوچه داشت ناپديد ميشد كه اتومبيل كوچكي جلوي من ايستاد، از نوشته روي آن فهميدم كه متعلق به مرزباني است.
آن سه مرد با اشاره راننده سوار شدند من هم در جلو قرار گرفتم و اتومبيل براه افتاد. در خارج شهر در مقابل يك ساختمان جدا كه چار طرفش صحرا بود راننده ماشين را نگهداشت و من پياده شدم مردي جلو آمد و نامه ئي بدست من داد و گفت:
- من معاون شما هستم و اين هم حكم شماست. مرز اين اين حدود كه نزديك پنجاه فرسخ است زير نظر شما خواهد بود. حالا در نقطه ئي از مرز اتفاقي رخ داده است لازم است با اين سه نفر كه يكي راهنما و دو نفر ديگر شاكي هستند به آنجا برويد.

معاون مرد پخته ئي به نظر مي آمد و با اطمينان حرف ميزد. من چيزي براي گفتن نداشتم. به نامه نگاه كردم عنوان آن به اسم من بود. دو سه بار از سر تا پاي نامه را خواندم ولي چيزي دستگيرم نشد راستي حواس من جاي ديگر بود. به مرز فكر ميكردم. به ميله ها به سيم هاي خاردار، به آدم هاي آن طرف، به هوا و دهكده ها و درختان آنجا، به حيوانات و علف هاي آن سرزمين و سگ هائي كه در برخورد به ما عوعو ميكنند، مخصوصاً به آن حادثه فكر مي كردم. چه اتفاقي افتاده است؟
وجود من چه اثري در آن حادثه خواهد داشت؟ كلمات: مرز، مراقبت، مسئوليت، اهميت، و چند كلمه ديگر كه دنبال هم رديف شده بود و امضاي فرمانده كل هم زير همه آن ها ديده مي شد، در خاطرم بود كه من از اين قبيل نامه ها زياد دريافت كرده ام و تقريباً هيچكدام از آنها را نه بدرستي خوانده ام و نه نگه داشته ام. با وجود اين كارهايم به همين نحو گذشته است، پس چه لزوم دارد اين يكي را بدقت بخوانم و نگاه دارم. مي خواستم آنرا مچاله كرده دور بيندازم، ولي معاون در مقابل من ايستاده بود. آنرا چارتا كردم و در دست خود نگه داشتم. ماشين دوباره براه افتاد و از شهر خارج شد .

در خارج شهر باد تندتر بود. در مقابل ما بياباني وسيع پوشيده از شن هاي روان پهن شده بود كه شن هاي آن آرام با باد كشيده ميشد و رنگ زرد آن تا چشم كار ميكرد رشته رشته تا دور دست بچشم ميخورد. اتومبيل با سرعت از اين رشته هاي شن ميگذشت.
در دشت علامت و نشانه ئي نبود. فقط مرد راهنما با چماقي كه در دست داشت روي ركاب ايستاده بود و راه را براننده نشان ميداد. دو نفر شاكي هر دو ساكت و خاموش در عقب بودند. مدتي بود كه مي رفتيم و جز بيابان خشك و خالي چيزي نميديدم. نزديك ظهر بود كه از ميان ديوارهاي گلي و كوتاه يك آبادي عبور كرديم. در انتهاي ده بچه اي بالاي ديواري نشسته بود و به هوا نگاه مي كرد. اين تنها موجودي بود كه در تمام طول راه به آن برخورديم. باز بيابانها شروع شد. همان شنهاي روان و همان بادي كه روي شنها كشيده ميشد و آنها را با خود ميبرد همه جا وجود داشت.
باز هم مرد راهنما با چماقش راه را نشان ميداد و باز هم راننده بسرعت روي شنها پيش ميرفت.

آنجا مرز است.

در دشت، آن دورها، ميله ئي ديده شد. ماشين از نهر آبي گذشت و بعد وارد يك بريدگي عريضي شد و هنگامي كه از يك ميله بزرگتر شده بود و روشن تر ديده ميشد. ماشين به نزديك مرز راهنما ميله ديگري را نشان داد. هان! سايه لرزنده و كمرنگي در افق ديده ميشد. آنهم يك ميله مرزي است.
راهنما گفت: خط مرز بين اين دو ميله است آنطرف خاك كشور همسايه است. آنجا هم مثل اين طرف كوير، برهوت خشك و خالي، ساكت و مثل قبرستاني بي درو پيكر بود. آنجا هم كسي نبود. نه پرنده ئي نه چرنده ئي. اگر اين ميله ها برداشته شود، ديگر چطور ميتوان مرز را مشخص كرد؟ و اگر آنها را قدري اينطرف تر يا آنطرف تر بگذارند چه اتفاقي رخ خواهد داد؟ نه، اينجا مرز است. هر اتفاقي كه آنطرف بيفتد ممكن است براي ما حائز اهميت باشد ولي بما ربطي ندارد. هر اتفاقي هم اينطرف بيفتد ممكن است براي آنها مهم باشد ولي به مرزبان همسايه مربوط نيست.

- اما به بينم. در اين دشت خلوت، در اينجاها كه كسي نيست، چه اتفاقي ممكن است بيفتد؟
- چرا آقاي مرزبان. اينجا مرز است اينجا خطرناك است. هر هفته و هر ماه در اين جاها آدمها كشته مي شوند سرها بريده مي شود.
- عجب! سر بريده مي شود؟
- پس چه. حالا خواهيد ديد.

همه پياده شديم راهنما به اطراف نگاهي كرد و بعد بطرف زمين خم شد و آنوقت براه افتاد و با اشاره دست بما علامت داد. منهم مثل او خم شده بودم و پاورچين پاورچين، دنبال او مي رفتم. روي زمين علامت هائي ديده مي شد. مثل اينكه سوسمار درشتي روي زمين خزيده بود.
به راهنما گفتم: مثل اينكه اين راه ما را به سوراخ سوسمارها مي برد.
راهنما به شنيدن اين كلمات صورتش را درهم كشيد و با گذاشتن دست روي دهانش مرا ساكت كرد. منهم اهميت موقع را دانستم و همانطور خميده و پاورچين پاورچين دنبال او براه ادامه دادم. دو نفر شاكي هم خميده تر از من، قدري عقبتر با احتياط قدم برميداشتند. ديگر ميله مرزي در عقب ما بود و ما در كشور همسايه راه پيمائي ميكرديم حالا اثر و علامت ها، روي زمين واضح تر ديده ميشد.

هان! فهميدم حتماً كفش او داراي تخت لاستيكي بوده است. آدميزادي از اينجا گذشته است. راهنما ديگر راست ايستاد و منهم همين كار را كردم. او با چماقش جائي را نشان داد. چهار پرنده سياه درشت پريدند و قدري دورتر با بال هاي سنگين و سياهشان روي شن ها نشستند.
من ميترسم! اينجا خلوت و وحشتناك است. نه، من مرزبان اين ناحيه ام، من مسئوليت دارم، رسيدگي به اين حادثه با من است. يادنامه افتادم. راستي نامه چه شد؟ آنرا كجا انداخته ام؟ كلمات مرز، مسئوليت، اهميت، از آن نامه در خاطرم بود چه خوب شد آنرا خواندم. اين حادثه در خاك همسايه اتفاق افتاده است. پس بمن چه مربوط است؟

روي شنها، يك نعش برهنه افتاده بود. شن نيمي از آنرا پوشانده بود. اين پوست شكم را حتماً آن پرنده ها پاره كرده اند و با منقار روده هاي آنرا بيرون كشيده اند.
- آقاي مرزبان! اين برادر ماست. راهزنان اين طرف او را به اين جا آورده اند. مالش را ربوده اند. خودش را كشته اند اين نعش سر ندارد. يكدست و پاي او هم معلوم نيست چطور شده.
- از كجا معلوم است كه برادر شماست؟
- اي آقا. شغال هاي اين طرف از آن شغال ها هستند. اگر ما هم قدري اينجا بمانيم تا هوا تاريك شود سر ما را هم خواهند كند. اين پرندگان سياه جگر ما را بيرون خواهند كشيد ديروز همين وقت برادر ما در اينجا افتاده بود. هم سر داشت و هم دست و پا.

با خود گفتم: خوب است دستور بدهم اين نعش را، چون رعيت آنطرف بوده، بهمان طرف ديگر ببرند، تا در خاك وطنش نزديك خانه و زن و فرزندش دفن كنند، تا فرزند آن آب و خاك، در غربت طعمه مرغان و شغالان خاك همسايه نشود . اما برادرانش با فكر من موافق نبودند، راضي نبودند و مي گفتند كه برادرشان را بايد زنده تحويل بگيرند و اگر ممكن نيست، لااقل نعش او را درست و دست نخورده بخانه ببرند.
من در اين فكر بودم كه چگونه تقاضاي آن دو نفر را انجام بدهم كه راهنما با چماقش سمتي را نشان داد: مرزبان همسايه. از دور با چند نفر پيش مي آمدند. يكنفر در جلو حركت ميكرد سه نفر هم در عقب بودند.

در چند قدمي ما همه ايستادند، يكنفر جلو آمد و خود را مرزبان كشور همسايه معرفي كرد:
- سلام آقاي مرزبان
- سلام عليكم. شما مرزبان جديد هستيد؟
- آري، من مرزبان جديد هستم و آمده ام رعيت خودمان را زنده پس بگيرم.
- به اختيار داريد، اين از رعاياي ماست و بطوريكه ملاحظه مي كنيد سر ندارد و شكمش را هم پرندگان اين ناحيه سوراخ كرده اند.
- آقاي مرزبان همسايه! من نامه ئي دريافت كرده ام كه مسئوليت كليه مرز اين حدود تا پنجا فرسنگ و تمام رعاياي ساكن آن به عهده من واگذار گرديده است و برحسب وظيفه ئي كه دارم بايد اين رعيت را كه دو برادرش بخونخواهي آمده اند و در خاك ما اقامت دارند زنده پس بگيرم. رد پايش هم موجود است.

- اين كاملاً امكان دارد و شما حتماً مسئوليت مرزهاي خودتان را داريد. منهم مدتهاست نامه ئي دريافت كرده ام و مسئوليت اين مرز را عهده دار شدم ام. مرزي كه در اختيار من است از صد فرسنگ هم تجاوز ميكند. اين نعش هم يكي از رعاياي ماست كه شايد شغال هاي مرز شما سرش را خورده اند و دست و پايش را كنده اند. اين مرغان سياه هم حتماً از خاك شما آمده اند، در اين طرف تا بيست فرسنگ هيچ پرنده و چرنده ئي وجود ندارد. اين ردپا هم مال اين رعيت نيست، جاي پاي سوسمارهاست، الان دستور خواهم داد مأمورين خودمان شكمش را با خاك پر كنند.

من به دو برادر نگاه كردم. هر دو نفر درحاليكه بي حركت ايستاده بودند سرشان را تكان دادند و من فهميدم كه به اين امر راضي نيستند.
- نه، آقاي مرزبان همسايه، ما بايد نعش اين مرد را كه محققاً يكي از رعاياي ماست از خاك شما ببريم. شما جلوي شغال هاي خودتان را بگيريد. خط مرز معين است و تخطي از آن از هر طرفي كه باشد امري ناپسند و مخالف مقررات بين المللي است.
هنوز حرف ميزدم كه دو نفر مأمور مرزبان همسايه جلو آمدند و در كنار نعش ايستادند من بدو برادر نگاه كردم. آن دو نيز همين كار را كردند. در يك زمان هر چهار نفر خم شدند و نعش را بلند كردند. پيكر بي سر از زمين بلند شده بود. يك رشته از روده هايش آغشته به شن مانند ريسماني از شكمش بزمين آويزان بود، چند زنبور طلائي و بنفش هم از داخل شكمش بيرون آمدند.

هر دو مرزبان، با هم فرياد زديم: ببريد! دو نفر از يك سمت و دو نفر از سمت ديگر، نعش را مي كشيدند نعشي كه چند روز در زير آفتاب مانده بود قدري از هم باز شد و سپس صداي قرچ قرچي، مانند صدائي كه از كشيدن چرم كهنه و خشكي بلند ميشود از آن شنيده شد. يك لحظه از خاطرم گذشت كه از قوه سخنراني خودم استفاده كنم و جلوي اين فاجعه را كه در حال بروز است بگيرم.

پس اينطور شروع كردم:
- آقاي مرزبان محترم كشور همسايه:چنانچه اطلاع داريد من مرزبان كشور دوست و برادر شما هستم و شما هم مرزبان كشور دوست و برادر من. هر اتفاق ناگواري كه در آنطرف بيفتد اسباب تأسف اينجانب و هموطنانم مي باشد و بطوريكه از پيشاني بلند و روي گشاده و رفتار بزرگوارانه آن مرزبان محترم هويدا است، شما هم از هر اتفاق ناگواري كه در اين طرف ميله هاي مرزي بيفتد آزرده خاطر خواهيد شد. (مرزبان مقابل، سرش را به علامت تصديق حركت داد و من دانستم كه سخنراني ام موثر واقع گرديده است.) پس به نمايندگي از طرف كشور خود پيشنهاد مين مايم براي رفع هرگونه اختلاف و ايجاد حسن تفاهم و تشييد و استحكام مباني دوستي و برادري كه قرن ها بلكه ميليون ها سال است بين دو كشور برقرار ميباشد، اين مردي كه جانش را در راه خدمت به هر دو كشور از دست داده و سرش را شايد شغالان هر دو كشور خورده اند و شكمش نيز طعمه مرغان هوا شده است.
به تابعيت هر دو كشور قبول كنيم و او را به نشانه دوستي خلل ناپذير و زنده نگاهداشتن خاطره اين جلسه باشكوه تاريخي، در روي خط مرزي طوري دفن كنيم كه نيمي از بدنش در يك طرف و نيمي ديگر در طرف ديگر باشد، و بدينوسيله علاوه بر ايجاد يك علامت مرزي جديد همانطور كه تذكر دادم خاطره اين جلسه تاريخي را براي قرنها جاويد سازيم و باين اختلاف در ظاهر كوچك و در حقيقت بزرگ و پر اهميت خاتمه داده با گردني افراشته از هم جدا شويم.

سخنراني من مانند آبي كه بر آتش ريخته شود، مرزبان مقابل را خاموش كرد و از حرارت انداخت. و با خوشروئي پيشنهاد مرا پذيرفت و بدستور ما، چهار نفر نعش مرد را برداشتند و روي خط مرز بردند و در آنجا زير شن ها مدفون كردند. بزودي بادي تند شروع بوزيدن كرد و ماسه ها روي نعش انباشته شد و تلي از شن در صحرا ايجاد گرديد. همه دست يكديگر را فشرديم و با خوشروئي از هم جدا شديم.

آفتاب، ديگر پائين ميرفت و غروب نزديك بود. راهنما با چماقي كه در دست داشت نزد راننده نشست و دو نفر برادر مرد مقتول، پس از بوسيدن دست و پاي من و اظهار تشكر فراوان از مهارتي كه در پايان بخشيدن باين مسئله بخرج داده بودم، پياده براه افتادند و پس از چند دقيقه در بيابان ميان تل هاي شن از نظر ناپديد شدند. اتومبيل ما هم براه افتاد. ديگر شب بود كه به شهر رسيديم. معاون كه جلو در مرزباني ايستاده بود پيش آمد، دست مرا بوسيد و از حسن تدبير و نفوذ كلام من تمجيد و ستايش بسيار كرد و گفت كه در مدت بيست سالي كه در آن مرزباني سمت معاونت دارد، مرزباني به اين درايت و كياست و حسن تدبير و سريع در گرفتن تصميم نديده است. من هم از حسن ظن او نسبت بخود تشكر كردم و رويش را بوسيدم و سپس پرسيدم كه چگونه به اين زودي از جريان كار مطلع شده است. معاون بدون اينكه پاسخي بدهد با دست مرزبان كشور دوست و همسايه را نشان داد كه از من جلوتر رسيده بود. و در حياط مرزباني در يك صندلي راحتي لميده و مشغول مطالعه كتابي بود.

به محض اينكه مرزبان همسايه مرا ديد، تمام قد بلند شد و جلو آمد و دوباره مرا بوسيد و گفت كه از من و طرز رفتارم خورسند است و به همين مناسبت آمده است چند روزي نزد ما ميهمان باشد تا در ضمن بتواند از وجود من استفاده كرده تمام اختلافات موجود چندين ساله را در يكي دو روز با مذاكره و گفتگو فيصل دهد. تا ديگر بين دو كشور، كوچكترين موردي براي اختلاف موجود نباشد.

مرزبان همسايه خيلي خسته بنظر مي رسيد، و درحاليكه تلوتلو مي خورد رفت در وسط حياط روي فرشي دراز كشيد. معاون مرزباني هم آهسته و با نوك پنجه پيش رفت و پارچه سفيدي را كه در دست داشت برويش انداخت و درحاليكه انگشت را به علامت سكوت روي بيني گذاشته بود از او دور شد. سپس نامه ئي از جيب خود بيرون كشيد و به من داد. در آن نامه نوشته بودند: آقاي مرزبان محترم، خواهشمند است براي آشنائي با روساي ادارات و آقاي با انصاف نماينده حقيقي و دائمي شهر به فرمانداري تشريف بياوريد.
امضاء فرماندار

معاون لباس مرا با ماهوت پاك كن تميز كرد، خودم هم كلاهم را كه پر از گرد و غبار بود فوت كردم و غبارش را گرفتم و به طرف فرمانداري براه افتادم. مرد راهنما فانوسي بدست داشت و جلو ميرفت. در فرمانداري مرا به اطاقي هدايت كردند كه چهارده نفر دور ميز درازي نشسته بودند. فرماندار خودش دم در ايستاده بود و مرا به يك يك روساي ادارات از جمله آقاي با انصاف نماينده حقيقي و دائمي شهر معرفي كرد. همه به من گفتند كه از ديدار من مسرور و خوشحالند و همه از حسن تدبير و كياست من تعريف و تمجيد كردند و از اصلاحاتي كه در مرزباني، در همين مدت قليل انجام داده ام متعجب شدند.

اول آقاي با انصاف شروع به صحبت كرد: آقايان محترم، من عادت به سخن پردازي و پرگوئي ندارم و با شاعر بزرگ سعدي شيرازي عليه الرحمه همداستانم كه گفت:
لاف از سخن چو در توان زد
آن خشت بود كه پر توان زد

مي خواستم سخنش را قطع كرده بگويم: نه اين شعر از نظامي است. اما سكوت مجلس مرا گرفت و صدا در گلويم خشك شد.

من مرد عمل هستم و ميل دارم كمتر حرف بزنم و بيشتر اقدام كنم. خود آقايان شاهدند كه روزي كه من نماينده حقيقي و دائمي شهر شدم اين شهر بچه صورتي بود، بايد رك و صريح بود و يك چراغ در اين شهر سو نمي زد. شما خودتان وقت آمدن به اين محفل محترم در هر خيابان و كوچه وضع را مشاهده فرموده ايد و موقع رفتن نيز ملاحظه خواهيد فرمود كه همه جا به فواصل معين فانوس ها روشن است. گرچه در نظر داريم. و با اقداماتي كه شده در آتيه نزديكي داراي موتوربرقي قوي و نو خواهيم بود ولي همين چند روزه ديگ بخار موتور سابق كه تركيده است تعمير خواهد شد و شايد بتوانيم برق را نيز با چراغها توام كرده و بر زيبائي شهر خود بيفزائيم.

آقايان محترم (در اينجا نماينده حقيقي شهر سرفه ئي كرد و سپس دستمالش را از جيب بيرون آورد و اخلاط سينه را در دستمال انداخت و پس از اينكه نگاهي به آن كرد دوباره آنرا تا كرده در جيب گذاشت) آقايان محترم، ولي يك چيز هست. ما مسئوليت اداره اين شهر تاريخي را داريم بايد توجه كنيم كه وضع مردم از چه قراراست. بخوبي مي دانيد و لازم به توضيح نيست كه، پنجاه، الي شصت نفر و بيشتر به شهادت همين آقاي فرماندار كه مرد واقعاً با شهامت و صريحي است، (فرماندار سري بعلامت تصديق تكان داد و ضمنا تشكر كرد) و آقاي رئيس متوفيات و مسئول غسالخانه (او هم با سر تصديق كرد)، در اين شهر در كنار كوچه و خيابان مي ميرند. مرض اين مردم معلوم نيست، همه هم فقير و بيچاره و بينوا هستند كه در كنار كوچه ها جان مي كنند. به شهادت همين آقايان اقدامات اساسي شده و آنقدر مكاتبات صورت گرفته است تا توانسته ايم قلعه سرباز خانه قديمي را كه هم محفوظ است و هم در كنار شهر قرار دارد، با موافقت رياست پادگان در اختيار بگيريم.
برايش در محكمي تهيه كرديم و سوراخ سنبه هاي آنجا را نيز گرفتيم و به كمك مأمورين انتظامي (منهم با وجوديكه هيچ اطلاعي از جريان نداشتم سري بعلامت تصديق حركت دادم.) تمام فقرا و بينوايان را جمع كرديم و در آنجا نگاه داشتيم. اين نگاهداشتن، يك نگاه داشتن خشك و خالي نبود. اينها غذا مي خواستند. نان مي خواستند، آب مي خواستند و از همه مهمتر آنها كه مي مردند كفن ميخواستند و بايستي دفن مي شدند.
آقايان محترم خودتان از هر كسي بهتر مي دانيد كه اقداماتي انجام شد و آردي تهيه گرديد و امروز مرتب به تمام كساني كه در قلعه بسر مي برند و از جهت نداشتن ساتر عورت ( هيچ لباسي بر تن ) روي بيرون آمدن ندارند خوراك داده مي شود. كيست كه ناله و ضجه و مرگ و مير اين مردم را در گوشه و كنار شهر فراموش كرده باشد (در اينجا صداي نماينده حقيقي و دائمي شهر قدري لرزش داشت و حالت تأثر بخوبي از آن احساس ميشد) امروز ديگر صدائي نيست.
حتي اگر در نيمه هاي شب هم گوش بدهيد صداي ضجه و ناله شنيده نمي شود (در اينجا قدري مكث كرد و كمي گوش داد.) منكه نمي شنوم، حالا تمام آقايان و ساير مردمي كه در شهر هستند راحت و آسوده اند و ديدن آن منظره هاي غم انگيز، كسي را ناراحت و عصباني نمي كند. وانگي اين شهر، مرزي است و مرزبان كشور همسايه و برادر، گاهي به اين شهر رفت و آمد مي كند (من مي خواستم بگويم كه هم الان در حياط مرزباني خوابيده است ولي نماينده حقيقي، مهلت نداد و ادامه داد.) در هر گوشه و كنار شهر مأمورين مراقب اند و به محض اينكه فقيري، از فقرا، و بينوائي، از بينوايان، ناله مي كند و اظهار ناراحتي مي نمايد و بر مأمورين مبرهن مي گردد كه فقير مزبور بزودي دعوت حق را لبيك خواهد گفت، يا اينكه جان كندنش چند روزي طول خواهد كشيد، او را در گاري هائي كه براي همين كار اختصاص داده ايم سوار كرده به قلعه مي برند و در آنجا از او پذيرائي مي كنند.

   قسمت بعد
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837