جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  31/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

مرز بان ؛ قسمت دوم
گروه: داستان كوتاه
منبع: كتاب جمعه

اما آقايان اكنون وضع به اين طريق كه بيان كردم نيست و بايد همه دست بدست هم بدهيم و كمك كنيم. متأسفانه در نتيجه عدم مراقبت، چند روزي است فعاليت مأمورين سست شده و قلعه دارد فراموش ميشود و من مي بينم كه عنقريب مرگ و مير در شهر فراوان خواهد شد و صداي گوش خراش و ضجه جانگداز اين بينوايان از داخل قلعه به شهر انتقال خواهد يافت و باعث آزار دل هاي نازك و قلب هاي رحيم ما خواهد شد.

بايد هرچه زودتر شخصي مدبر و باشرف را براي اداره و سركشي به قلعه معين كرد اجتماع امشب آقايان هم براي همين امر است. شهر ما شهر نعمت و فراواني است. خداوند به ما همه چيز داده است. منتها ما بايد به بهترين وجهي از آن استفاده كنيم. بعلاوه نبايد اين را فراموش كرد كه تمام مردگان بايد كفن و دفن شوند و براي يك يك آنها بايد نماز گذارده شود و ما در اين مورد مسئوليت وجداني و اخلاقي داريم و در مقابل خداوند مسئوليم. آقايان مگر فراموش كرده ايد كه در سال قبل، پيش از اينكه قلعه سربازخانه قديمي، براي بينوايان تخصيص داده شود آنها در شهر همه چيز را مي خوردند. يك برگ در درختان كوچه و خيابان و باغ عمومي وجود نداشت. حتي باغچه هاي خانه ها و باغ هاي مردم از دستبرد آنان ايمن نبود. حالا شهر شما زيباست. درختانش سبز وخرم است و همين موجب لطافت هواي شهر ميشود. وانگهي اين مردم كه گوسفند نيستند.
ما وظيفه داريم آنها را از خوردن علف و پوست درخت باز داريم. اين اهانت به بشريت است. اين توهين به انسانيت است. همين آقاي فرمانده پادگان شاهداند (فرمانده پادگان كه گوش هايش را تيز كرده و با چشمان دريده به نماينده حقيقي و دائمي نگاه مي كرد). كه در پشت سربازخانه، آنجا كه پهن اسب ها را مي ريزند ايستاده بوديم و ناظر منظره تأسف آوري بوديم. گويا اين موضوع را يكبار هم در همين محل عرض كرده ام. دوستان محترم! يك دسته از اين بيچارگان از همين مردم لخت و عور در ميان پهن و فضولات دواب قشوني به جستجوي خوراك خود مشغول بودند و از ميان پهن ها، دانه هاي جو را جمع كرده و مي خوردند.

آقايان محترم اين اهانتي به بشريت بود كه ما هم جزو همان تيره ايم. من بدون تظاهر عرض ميكنم و اساساً دوست ندارم تظاهركنم. آنها كه مرا مي شناسند مي دانند و لازم به اثبات اين مدعا نيست. (زمزمه بين حضار در گرفت و من كه آشنا نبودم چيزي نفهميدم فقط اينقدر دانستم كه حضار همگي تصديق مي كردند.)

حالتي به من دست داد كه از شرحش عاجزم همان وقت تصميم گرفتم كه بايد دست به يك اقدام اساسي و عملي زد و همان وقت مسئوليت سنگيني را كه مردم بر عهده من گذاشته اند حس كردم و دانستم علاوه بر اينكه در مقابل مردم مسئوليت دارم، يك وظيفه ديگر بر عهده من است. آنهم وظيفه مقدسي است كه بايد نسبت به همنوع خود انجام دهم. آقايان ديگر خود بهتر مي دانند چه تصميماتي گرفته شد و چه زحمات طاقت فرسائي را متحمل شديم.
هيچ ادعا نمي كنيم كه اين همه كارها را شخصاًَ و منفردا انجام داده ام. هرگز. بلكه كمك فكري و عملي آقايان مشوق و راهنماي من بوده است كه آن قلعه امروز در اختيار ماست و پناهگاه بيچارگان و درماندگان است.

اما شهر از گداي لخت و عور پر خواهد شد. آقاي متصدي غسالخانه شاهدند و آمار ايشان آنچه كه مربوط بداخل شهر است قوس صعودي را نشان مي دهد. در صورتيكه آنچه بقلعه مربوط است تنزل ميكند. اين براي شهر ما ناپسند است، براي عالم بشريت و قلعه ما زياد شود، و آمار آن از هر جهت فزوني نشان دهد. و شهر ما پاك و منزه باشد، و اين لكه ننگ از دامان ما زدوده شود. براي اينكار ما به مأموران فعال و جوان و بي طمعي احتياج داريم كه در گوشه و كنار شهر مراقب باشند.
بزودي ايجاد يك باغ عمومي ديگر شروع مي شود و احتياج به بيگار بيشتري خواهيم داشت. مقصود اينست كه آقاياني كه امشب در اين محفل جمع شده اند بايد بين خود شخصي را معين كنند كه رياست قلعه را عهده دار شود و جمع آوري بينوايان را سرپرستي كند. تا ما هم با خيال راحت به تمشيت امور ديگر بپردازيم و انشاءالله با كمك آقايان روز به روز بر زيبائي و شهرت شهر خود بي افزائيم.

پس از پايان سخنراني نماينده حقيقي و دائمي، همه كف زدند و چون مدتي بي حركت نشسته و گوش داده بودند سرها را به حركت در آوردند و روي صندلي هاي خود جابجا شدند و دست ها را به هم ماليدند كه آقاي فرماندار از جا بلند شد و پس از قدري مكث و چند سرفه براي صاف كردن سينه، سخنراني خود را شروع كرد:
بدواً از حضار تشكر كرد كه دعوت او را قبول كرده به فرمانداري آمدند. سپس نماينده حقيقي و دائمي شهر را ستوده و بعد از اقدامات خود سخن گفت كه چنين كردم، چنان كردم، ولي گفت با همه اين فعاليت ها، هنوز يك از هزار آنچه را كه بايد انجام دهم نداده ام و هرگز از پاي نخواهم نشست و تا جان در بدن دارم پيش خواهم رفت. و در پايان ورود مرا تبريك گفت و اقدامات مرا در اين مدت قليل ستوده و گفت از ايشان شخص شايسته تري براي اداره و سرپرستي قلعه نمي شناسم و اميدوارم آقايان موافقت داشته باشند كه از ايشان خواهش كنيم اين كار را تقبل كرده و ما را و شهر ما را سرافراز نمايند.

همهمه در گرفت و چشم ها به طرف من متوجه گرديد من هم به آنان نگاه مي كردم غير از خود آقاي با انصاف و فرماندار و رئيس بهداري و سرپرست غسالخانه، شغل هيچكدام را نمي دانستم. بفكرم رسيد كه بگويم بعلت گرفتاري ها و مسئوليت خطيري كه در مرزباني به عهده من واگذار شده است از قبول اين مسئوليت معذورم و نخواهم توانست منظور آقايان را چنانچه بايد انجام دهم. ولي ناگهان ميل مفرطي براي يك سخنراني در طولاني در خود احساس كردم. من از همان كوچكي ميل زيادي به سخنراني داشتم و به وعاظ و كساني كه بالاي منبر براي مردم حرف ميزدند حسرت مي خوردم. دلم مي خواست روزي عمامه بزرگي بسر بگذارم و در بالاي منبر براي هزاران نفر صحبت كنم، گاهي فرياد بزنم و زماني آهسته و آرام سخن بگويم.
وقتي خسته مي شوم مثل همان آخوندها قدري مكث كنم و پس از چند سرفه و صاف كردن سينه دوباره سخنراني خود را با حركت دست و سر شروع كنم. به همين جهت به زيرزمين خانه مان كه جاي نيمه تاريكي بود مي رفتم روي كرسي و يا در طاقچه اي مي نشستم و بلند بلند حرف مي زدم و با انگشت به كوزه ها و خمره ها و هر چيز ديگري كه دور تا دور در طاقچه ها قرار داشت خطاب كرده و آنچه از دهانم بيرون مي آمد ميگفتم، و وقتي خوب خسته ميشدم خوشحال و سرمست از موفقيت خود از آنجا خارج مي گشتم.

همان ميل شديد زمان كودكي به صورت شديدتري در من بيدار شد و به همين جهت تحت فشار آن ميل، از جا برخاستم و پس از يك نگاه عميق به اطراف چنين شروع كردم:

آقاي نماينده حقيقي و دائمي شهر، آقاي فرماندار، آقايان محترم، بسي مفتخر و سرافرازم كه عهده دار مرزباني ناحيه ئي هستم كه آقايان سروران گرامي هم در آن ناحيه به خدمت مشغول اند و در نتيجه اينجانب از مصاحبتشان برخوردار مي گردد. از اظهار لطف آقايان نسبت به خود بي نهايت ممنون و از الطاف بيكران جناب آقاي با انصاف نماينده حقيقي و دائمي شهر و فرماندار محترم و رئيس محترم متوفيات و رئيس محترم غسالخانه و ساير روساي عالي مقام شهر نسبت بخود مباهي و خوشوقتم.
آقايان محترم اينجانب در تمام دوران خدمت خود كوشش داشته ام در راه خدمت باب و خاك جان را بر سر دست داشته باشم. براي من كنار دريا و كوير، شهرهاي آباد و لوت و برهوت هنگام خدمت يكي بوده است.

براي من فرق بين شب و روز، بودن و نبودن آفتاب است. وگرنه خدمت و جانبازي و فداكاري شب و روز و فصل بر نمي دارد. مي خواستم به علت گرفتاري هاي خدمتي و وظيفه خطير مرزباني از پذيرفتن اين امر آقايان پوزش بخواهم. ولي در ضميرم آتشي برپا شد و جدالي سخت در گرفت و پيش خود شرمنده شدم كه در اين موقع كه اين شهر تاريخي بوجود ناچيزي من احتياج دارد چگونه سرباز زنم.
اكنون با كمال سربلندي و افتخار قبول اين وظيفه و مسئوليت را به اطلاع آقايان مي رسانم و اذعان مي كنم كه با وجود مرارت ها و سختي هائي كه تاكنون در راه انجام وظيفه كشيده ام باز يك صدم آنچه را كه بايد انجام بدهم نداده ام. راه زيادي در پيش است و هدف هاي بزرگتري وجود دارد كه فداكاري لازم دارد و از ما كه پروردگان اين آب و خاكيم انتظار تحمل زحمت ها و مرارت هاست تا آمال ملي يك يك برآورده شود. زيرا اگر براي نيل به اين آمال ملي و خدمت به نوع نبود، ما هرگز تن به اين مشقت ها نمي داديم. اينك باوجود خستگي فراوان روحي و جسمي كه حاضر شده ايم مرزهاي اين ناحيه را نگهباني كنم.
چنانچه خود آقايان به خوبي مطلعند اين كار مراقبت مداوم شبانه روزي مي خواهد كما اينكه مرزبان كشور دوست و همسايه مان براي رفع اختلافات كهن كه نسبت به آنها در دوران سابق كه شرف و افتخار و همه چيز ما در حال اضمحلال بود اهمال و سستي مي شد، به شهر ما آمده و هم اكنون در حياط مرزباني خسته و كوفته از رنج راه در زير پارچه سفيدي به خواب رفته اند، مسئوليت و سرپرستي قلعه بينوايان را نيز به عهده گرفته و از همين امشب دست به اقدام اساسي خواهم زد و اميدوارم فردا صبح كه آقايان براي انجام وظيفه خود از خانه خارج مي شوند، هرگز از ديدار گداي ژنده پوش و ژوليده ئي مشمئز نشوند و در راهگذر خود به پيكر بي جان فقيري بر نخورند.

فقط آقايان محترم مواظب خود باشند. مرزهاي ما فراخ و وسيع است و در دشتهاي شن روان فرسنگ ها ادامه دارد. مأمورين مرزي با چشم هاي تيزبين خودشان شبانه روز مراقبت مي كنند ولي ممكن است باز شغالي از كشور همسايه رخنه كند و اسباب زحمت رعاياي ما را فراهم سازد.
گرچه شهر ما از مرز فاصله نسبتاً زيادي دارد ولي در هر صورت احتياط بد نيست.

همين شغالان در همين چند روز اخير يكي از رعاياي ما را كه شايد از همين برهنگان گرسنه بوده و براي بدست آوردن ريشه گياهان صحرائي از مرز تجاوز كرده بود، چنان خورده بودند كه بكلي از صورت انساني خارج شده بود و شناخته نمي شد و وقتي اينجانب بر سر جنازه اش رسيدم، چند لاشخور سياه بزرگ در شكمش به كاوش مشغول بودند. اين واقعاً براي همگي ما اسباب تأسف است. همانطور كه گفته شد مرزباني در انجام وظايف خود نهايت مراقبت را به عمل خواهد آورد ولي لازم است آقايان و خانواده شان هم هرگز به مرز نزديك نشويد كه شغالان در كمين اند كه يكي از ما را بربايند.

به مأمورين مرزي دستور داده شده است كه در برخورد با متجاوزين اعم از انسان و حيوان نهايت قساوت را بكار ببرند و آن ها را هدفت گلوله هاي جانسوز قرار دهند و جسدشان را براي عبرت سايرين بشهر بفرستند، تا در ميدان بزرگ شهر كه اينجانب هنوز آن را نديده ام و نميدانم جاي مناسبي است يا خير، آويخته شود.

پس از اينكه سخنراني ام به پايان رسيد. بصورت حضار نگاه كردم و اثري حاكي از بهت و حيرت آميخته با تحسين و وحشت در آن ها ديدم. نماينده حقيقي و دائمي دست زد و سايرين نيز بدنبالش كف زدند و سپس نماينده حقيقي يك بار ديگر از پشت كار و تيز هوشي و مراقبت من تمجيد كرد و اضافه كرد كه البته ما مراقب ومواظب خود هستيم و پيشنهادات شما را نيز براي اداره قلعه بينوايان مي پذيريم. بعد هم همگي جام هاي دوغ خود را (به علت اينكه ماه عزاداري در پيش بود و صرف مشروبات الكلي صورت خوشي نداشت.) بلند كردند و بسلامتي مرزبان تازه وارد، درحاليكه از بيخ گلو فرياد شادماني بر مي كشيدند سر كشيدند.

هنوز جام ها را به زمين نگذاشته بودند كه در باز گرديد و مردي داخل شد و با صدائي لرزان گفت: آقايان خبر آورده اند كه رودخانه طغيان كرده است و تمام بندهاي سر راه را با خود برده است و شايد در يكي دو روز ديگر مانند چند سال قبل آب شهر را به خطر اندازد. بهتر است آقايان فوري بروند و هر كس به سهم خود دستورهاي لازم را براي اقدامات تأميني بدهد و مخصوصاً آقاي رئيس كشاورزي و سازمان آبياري براي استحكام بندها و ايجاد سدي براي جلوگيري آب، پيش بيني هاي لازم را به نمايند و از مأمورين انتظامي براي جمع آوري بيگار استفاده كنند و در ضمن آقايان بدانند كه اگر هر آينه آب شهر را تهديد كند تنها جائي كه از خطر مصون و محفوظ است قلعه سربازخانه قديمي است كه هم در جاي بلندي است و هم اينكه بزرگ است و از لحاظ استحكام نيز بر ساير عمارات شهر برتري دارد و بخوبي گنجايش داشته و قابل سكونت آقايان و خانواده شان مي باشد.

شب، ديگر دير وقت بود كه به خانه بازگشتم و همانطور با لباس در حالتي بين خواب و بيداري دراز كشيدم. صبح آفتاب هنوز طلوع نكرده بود كه از صداي حركت برگ هاي درخت خرما و خواندن خروس هاي همسايه بيدار شدم. از همان جاده آجر فرش گذشتم و از در كوتاه خانه بيرون آمدم. چند مأمور طبق دستور شبانه، من چند گداي نيمه جان را روي زمين مي كشيدند تا به قلعه ببرند.
منهم در سمت حركت آنان بطرف قلعه براه افتادم. در سر يك چهارراه، از چند خياباني كه به ميدان متصل ميشد، مأمورين مرزباني، شهرداري، فرمانداري، مردم فقير نيمه جان ژنده پوش و برهنه را كشان كشان به ميدان مي آوردند و از آن جا بطرف قلعه مي بردند.

در دويست متري ميدان، بيابان شروع ميشد و قدري دورتر بالاي تپه ديوارهاي بلند قلعه با برج هايش در روشني صبحگاه به نظر مي رسيد. يك ستون طولاني از مأمورين انتظامي شهر كه بينوايان را كشان كشان ميبردند، در جاده ئي كه بقلعه ميرفت مشغول راه پيمائي بود. گرد و غباري هوا را گرفته بود و صداي ضجه و ناله بينوايان با فريا خشم و ناسزاي مأمورين شنيده ميشد كه نور آفتاب ديوار شرقي قلعه را رنگين كرد در بزرگ قلعه باز شد و اولين دستور مهمانان وارد گرديدند. من بر آمدن آفتاب را از بالاي برج شرقي قلعه تماشا كردم و بازار از آن بالا به ستون مأمورين و بينوايان روي جاده نگريستم و از اجراي صحيح دستورهاي خود و سرعت آن، در خود شادماني و رضايت بي اندازه اي حس كردم و براي اداره قلعه و جمع آوري بينوايان شهر بيشتر تشويق و تحريك شدم.

مأمورين در پاي قلعه اين اجساد نيمه جان را به دو قسمت مي كردند. آن ها را كه رمقي نداشتند به قلعه مي آوردند و آن ها كه مرده بودند يا به زودي جان مي دادند، در گاري هائي روي هم انباشته به غسالخانه شهر مي بردند تا طبق گفته نماينده حقيقي و دائمي كفن شده و پس از آن كه نماز بر آن ها خوانده شد، دفن شوند.

از بالاي برج به درون قلعه نگاه مي كردم. آدم نيمه جان در محوطه قلعه بسيار بود. برخي از آنان فقط قدرت داشتند خود را مثل سگي كه نيمي از بدنش زير گاري رفته باشد، روي زمين بكشند ولي بقيه، ناله كنان و بي رمق در پاي برج بي حكرت افتاده بودند. بالاخره من هم انسان بودم دلم به رحم آمد و مستحفظ قلعه را خواستم او به من گفت: (مدتي است در اينجا هستم و در تقسيم نان و محافظت قلعه و جدا كردن آنها كه مي ميرند، و تحويل گرفتن آن هائي كه تحويل داده مي شوند شخصاً نظارت مي كنم. من تجربه دارم و بهتر از هر كسي اين جا را اداره مي كنم.
چند بار روي سخن چيني و بدگوئي مردم حسود و كساني كه مي خواستند از راه تصدي اين قلعه كيسه خود را پر كنند، مرا از اين كار برداشتند ولي پس از چند روز آنكه به جاي من آمده بود طاقت نياورده و فرار كرد.) آن وقت مستحفظ رفت و كيسه اي آورد تا طرز كار خود را در مقابل من نمايش دهد (حال ملاحظه مي فرمائيد كه پس از مدت ها خدمت در اين جا چطور به طرز تقسيم نان آشنا شده ام.
يكنفر كه به جاي من آمده بود، روزي كيسه نان را شخصاً به داخل قلعه برد و در آن جا خواست به هر نفري نان روزانه اش را قسمت كند. خيال مي كرد اين جانوران صبر مي كنند تا به آن ها نان داده شود. در يك لحظه همه نان را از دست هم قاپيدند و نزديك بود مرد بيچاره را نيز قطعه قطعه كنند مأمورين ديگر با چوب و چماق و سنگ، مستحفظ بخت برگشته را در حاليكه لباس هايش لقمه لقمه بود بيرون كشيدند.) آن وقت مستحفظ كيسه نان را از بالاي قلعه سرازير كرد.

نان ها هنوز به زمين نرسيده بود كه توده ئي از لباس هاي ژنده، كه بدن هاي استخواني و سوخته را مي پوشانيد به حركت در آمد و براي گرفتن نان دست ها به هوا بلند شد. گرد و غباري از زمين برخاست و بالا آمد از بالاي برج، منظره ريختن نان ها در ميان كساني كه از ضعف، توانائي ناله و فرياد هم نداشتند و از دو گودال تاريك و وحشتناك صورتشان فقط دو چشم انساني بطرز تهديد كننده ئي مي درخشيد، مو بر بدنم راست كرد. بر خود لرزيدم. تيره پشتم كشيده شد و براي گريز از گرد و غباري كه بالا مي آمد خود را به عقب كشيدم و دستمالي جلوي بيني گرفتم. چند لحظه گذشت گرد و غبار تمام شد.

سرو صداها فرو نشست و سكوت، سكوت قبرستان كه با وحشت و اضطراب توأم است در قلعه حكمفرما گرديد. باز چند ضجه، باز هم چند ناله. از بالاي برج به پائين نگاه كردم. چند نفر كه ناني به چنگ آورده بودند كشان كشان از هم دور مي شدند تا در گوشه ئي آن را بخورند. چند نفر ديگر بر جاي سرد و خاموشي بودند.

- آقاي رئيس:
اينها در زير دست و پا از بين رفتند. هر بار همينطور است اين بهترين راه براي تقسيم كردن نان است. به اين طريق آن ها كه چند روز ديگر بايد بروند. زودتر خلاص مي شوند.حالا وقت كار من است. بايد آن ها را از قلعه بيرون كشيد. چند دقيقه ديگر، در بزرگ قلعه روي پاشنه خود چرخيد. چند نفر داخل شدند و اجساد مردگان را از پاي قلعه برداشتند و در چند گاري دستي گذاشته و بيرون بردند.

وقتي از پله هاي برج پائين آمدم مستحفظ آن جا ايستاده بود دستوراتي در مورد تقسيم نان و مراقبت دائمي به او دادم، او هم احتياجات خود را از قبيل چند چرخ دستي براي انتقال مردگان بخارج، و چند گاري براي بردن آن ها از خارج به غسالخانه عمومي، و تعميراتي كه بايد در ديوار قلعه و برج ها انجام گيرد، در ورقه ئي نوشت و به من داد. من هم با آهنگي مطمئن به او وعده دادم كه بزودي احتياجات او را برآورده خواهم كرد.

نزديك ظهر بود كه بمرزباني برگشتم و مرزبان كشور دوست و همسايه هنوز در وسط حياط خوابيده بود. سايه شاخه هاي يك درخت نخل روي او حركت ميكرد. مأمورين مرزباني براي اينكه او را از خواب بيدار نكنند آهسته حرف مي زدند و با نوك پنجه در حياط راه ميرفتند. معاون مرزباني را به اطاقي خواستم و در آنجا آهسته دستورات موكدي راجع به امور مرزي دادم و اهميت موقع را به او گوشزد كردم.
او هم به من اطمينان داد كه مراقبت دائم دارد و در تمام كارها انجام وظيفه را به بهترين نحو بر منافع شخصي و راحتي وجود خود مقدم مي دارد. آهنگ اداي كلماتش و طرز رفتار او در من اثر كرد و من او را شخص پخته و واردي حدس زدم كه احتياجي به راهنمائي ندارد و وظيفه خود را به نحو مطلوب انجام مي دهد.

ظهر، ديگر هوا گرم بود كه بخانه برگشتم و دو سه ساعتي از خستگي دراز كشيدم. هنگام عصر، وقتي براي سركشي بمرزباني رفتم مرزبان همسايه هنوز ر خواب بود معاون هم در حياط مرزباني ايستاده بود. او به محض ديدن من پيش آمد و پاكتي بدستم داد آن را گشودم. در آن نامه نوشته شد بود: آقاي مرزبان... لازم است به محض دريافت اين نامه، كليه امور مرزباني را به معاون خود تحويل داده و براي كسب دستورات جديد به مركز حركت كنيد. دستور فوري بود و من مي بايستي حركت مي كردم. دست معاون را فشردم و از او جدا شدم و ضمناً از او خواهش كردم چنانچه مرزبان كشور همسايه از خواب بيدار شد از طرف من از او خداحافظي كند.

از آن جا يكسره به فرمانداري رفتم. در آن جا كسي نبود. اطاق ها همه خلوت بود، مردي كه در باغچه زير درختي نشسته بود گفت فرماندار و ساير روساي ادارات و نماينده حقيقي و دائمي مردم با اسباب و اثاثه شهر را ترك كرده اند و به قلعه سربازخانه قديمي رفته اند و اضافه كرد كه آب شهر را تهديد مي كند و به همين زودي پل رودخانه را آب خواهد برد و ارتباط شهر با خارج قطع خواهد گرديد. من بي اختيار فرياد برآوردم: پس بينوايان را چه مي كنند؟ چرا بدون خبر و اطلاع من رفته اند. مرد شانه ها را بالا انداخت و بعد مثل اينكه اصلاً مرا نديده است رويش را به طرف ديگر كرد.

از آن جا خارج شدم و در اتومبيل خود نشسته و به راننده دستور خروج از شهر دادم. آب دو طرف جاده را كه از شهر خارج مي شد، گرفته بود. راننده گفت بايد عجله كرد، پل بزرگ را آب تهديد مي كند.

نزديك رودخانه، آب بطور وحشت آوري صدا ميكرد. خاك ريز اطراف رودخانه از چند جا شكاف برداشته و آب در زمين هاي سمت شهر رخنه كرده بود. پايه هاي پل چوبي خم شده و بدنه پل را بسمت جريان آب آورده بود. چاره ئي جز دل به دريا زدن و چشم ها را بستن نبود.

آنطرف، وقتي اتومبيل از يك سربالائي بالا مي رفت راننده ايستاد و من پياد شدم. آب غرش كنان ميرفت و از شكافهاي بزرگي به طرف شهر سرازير ميشد. پل از فشار آب كم كم خم شد و تكه هاي آن در پيچ و خم امواج رودخانه فرو رفت. از دور قلعه سربازخانه قديمي بخوبي روي تپه ديده ميشد. چند گاري آن جا رسيده بود و در مقابل در، حتماً وسايل زندگي و خوار و بار نماينده حقيقي و دائمي و فرماندار و ساير روساي ادارات را پياده مي كرد. بي اختيار فرياد كشيدم: پس بينوايان را چه مي كنند؟
مردي از عقب جواب داد:
خاطر جمع باشيد آن ها را بيرون ريخته اند.

قسمت قبل   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837