جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  31/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

كلاه كلمنتيس ؛ قسمت دوم
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: ميلان كوندرا / مترجم : احمد ميرعلائي
منبع: كتاب جمعه

دست گچ گرفته اش روي سينه اش آويزان است و صورتش مي سوزد، مثل آنكه سيلي خورده باشد.
آه، بله، نامه هايش حتما به طور وحشتناكي احساساتي بوده است. چگونه مي تواند به طور ديگر باشد؟ از همه چيز گذشته، مجبور بود به هر قيمتي شده به خودش ثابت كند كه اين ضعف و بيچارگي نبوده كه او را به زدنا پيوسته، بلكه عشق بوده است! و تنها عاطفه ئي واقعا عظيم مي توانست رابطه او را با اين غاز زشت توجيه كند.

زدنا مي گويد: عادت داشتي مرا همرزم صدا كني، يادت هست؟
سرخي صورتش بيشتر مي شود. آن كلمه مطلقا مسخره رزم. رزم آنها چه بود؟ در جلسات بي پايان آنقدر مي نشستند تا تمام پشتشان خواب مي رفت، اما وقتي از صندلي هايشان برمي خاستند تا عقيده ئي بي باكانه و اصلاح طلبانه را بيان كنند (يا دشمن طبقاتي بايد با بيرحمي بيشتر جنگيد، فلان يا بهمان نقشه بايد حتي از اين هم قاطعه تر باشد)، احساس مي كردند كه چهره هايي حماسي هستند در پرده ئي تاريخي: او در زمين فرو مي رود، بازوي خون آلودش هنوز به تفنگش چنگ زده، و زدنا، ششلول به دست، به درون آينده اي شلنگ مي اندازد كه ديدنش براي او مقدور نيست.

در آن روزها پوستش دچار عارضه ديررس غرور جواني شده بود و براي آنكه آن را پنهان كند صورتش را با نقاب طغيان مي پوشاند. به همه مي گفت كه براي هميشه از پدرش، كه زارع ثروتمندي بود جدا شده است. و هيچ اهميتي براي سنت هاي كهنه روستايي زمين و زمينداري قائل نيست. علاقمند بود كه دعواي خشن خود را با پدرش و ترك نمايشي خانه را براي همه تعريف كند. اين داستان اصلا حقيقت نداشت. امروز، وقتي به گذشته، به جواني اش مي نگرد، هيچ چيز جز افسانه و دروغ نمي يابد.

زدنا مي گويد: آن روزها تو خيلي فرق داشتي.
آه، اگر فقط مي توانست آن نامه ها را پس بگيرد! كنار نخستين زباله داني مي ايستاد، بسته نامه ها را با دو انگشت مي گرفت، چنانكه گويي به مدفوع آلوده است، و آن را به ميان زباله ها مي انداخت.
زدنا پرسيد: اصلا اين نامه ها به چه دردت ميخورد؟ آنها را براي چه مي خواهي؟ نمي تواند رك و راست به او بگويد كه مي خواهد آنها را توي زباله داني بيندازد. به صدايش لحني غمزده مي دهد و براي زدنا توضيح مي دهد كه اكنون در زندگي خود به نقطه عطفي رسيده و مي خواهد نگاهي به گذشته بيندازد.

احساس ناراحتي مي كند، زيرا فكر مي كند كه داستانش بي پايه است و شرمنده مي شود.
بله، به گذشته مي نگرد زيرا ديگر فراموش كرده است كه در جواني چگونه بوده. مي داند كه به گل نشسته است. به همين دليل مي خواهد مسير گذشته اش را بازبيني كند تا بداند كجا شكست خورده است. به همين دليل مي خواهد مكاتبات گذشته اش با زدنا را مطالعه كند، زيرا اين مكاتبات حاوي راز جواني اوست، سرنخي به ريشه هاي اوست.
زدنا سرش را تكان مي دهد: من هرگز آنها را به تو پس نخواهم داد.
به دروغ مي گويد: اما من فقط مي خواهم آنها را ازت قرض بگيرم.
مي داند كه نامه هايش جايي در اين آپارتمان است، شايد در چند قدمي او، و هيچ چيز جلو زدنا را نمي گيرد كه هر لحظه آنها را براي خواندن به اين و آن بدهد. به نظرش تحمل ناپذير مي رسد كه تكه ئي از زندگيش در دستان او باقيمانده باشد، و دلش مي خواهد زيرسيگاري بلوري سنگين روي ميز قهوه خوري را به كله زدنا بكوبد و نامه ها را با خود ببرد. اما به جاي اين كار، استدعايش را درباره جواني و بازبيني ريشه ها و لزوم نگرش به گذشته تكرار مي كند.

زدنا نگاهش را به بالا مي دوزد، و استواري نگاه خيره او ميرك را به سكوت وا مي دارد: هرگز آنها را به تو نخواهم داد. هرگز!
هنگامي كه با هم از ساختمان محل اقامت زدنا بيرون مي آيند، هر دو ماشين هنوز كنار پياده رو، پشت سرهم پارك شده اند. دو تا مامورها كه در پياده رو مقابل نگهباني مي دهند اكنون مي ايستند و با دقت به ميرك و زدنا نگاه مي كنند. آنها را به زدنا نشان مي دهد: اين دو آقا در تمام سفر در تعقيب من بوده اند. واقعا؟ (لحن زدنا طعني تعمدي دارد) آيا همه در تعقيب تو هستند؟
چگونه زدنا مي تواند اين قدر بدبين باشد كه تو روي او اصرار بورزد آن دو مردي كه با اين گستاخي به آنها خيره شده اند فقط رهگذراني بي آزارند؟ تنها يك توضيح وجود دارد. زدنا در بازي آنها دخيل است. بازي تظاهر به اين كه چيزي به عنوان مامور پليس و چيزي به عنوان بگير و ببند پليس وجود ندارد.
در همين حال، همچنان كه ميرك و زدنا تماشا مي كنند و دو تا مامورها عرض خيابان را مي پيمايند و سوار ماشين شان مي شوند.
ميرك مي گويد:«سلامت باشي» بدون آنكه حتي نگاهي به زدنا بيندازد و به پشت فرمان ماشينش مي خزد.در آيينه مي بيند كه ماشن ماموران به دنبال او حركت مي كند. زدنا را نمي بيند. نمي خواهد او را ببيند. هرگز.
بدين ترتيب نخواهد دانست كه او مدتها پس از رفتنش بر پياده رو باقيمانده و با وحشت به مسيري كه ميرك رفته خيره شده است.
نه، وقتي زدنا از شناسايي مردان پياده روي مقابل به عنوان مامور پليس سر باز مي زد، بازي در نمي آورد. چنان مقهور وحشت موقعيت شده بود كه از طاقتش بيرون بود. مي كوشيد حقيقت را از خودش و از او پنهان دارد.

يك ماشين كروكي قرمز رنگ ناگهان با سرعت ميان ميرك و ماشين پليس قرار مي گيرد. ميرك بر گار فشار مي آورد. درهمين ضمن وارد شهر كوچكي مي شوند. جاده پيچ تندي دارد. ميرك متوجه مي شود كه در اين لحظه تعقيب كنندگان نمي توانند او را ببينند، و با سرعت به خياباني فرعي مي پيچد. چرخ ها ناله مي كنند و پسري كه مي خواهد از خيابان بگذرد به موقع از جلو ماشين به كناري مي جهد.
ميرك در آيينه مي بيند كه ماشين كروكي به سرعت از جاده اصلي رد مي شود. اما ماشين تعقيب كنندگان هنوز ديده نمي شود. لحظه اي بعد موفق مي شود به خيابان ديگري بپيچد و آنها را گم و گور كند.

شهر را از راهي كاملا متفاوت پشت سر مي گذارد. در آيينه جلو نگاه مي كند. هيچ كس در تعقيب او نيست. جاده خالي است.
يك جفت مامور بدبخت را در نظر مي آورد كه با اضطراب به دنبال او مي گردند و مي ترسند با مافوق شان روبرو شوند، قاه قاه مي خندد. سرعت را كم مي كند و شروع مي كند به بيرون، به منظره نگاه كردن. اين كاري است كه عملا تاكنون نكرده است. هميشه در حركت به سوي هدفي بوده، براي رتق و فتق چيزي يا بحث درباره موضوعي، چنان كه فضاي واقعي برايش مفهومي جز نوعي مزاحمت، فوت وقت يا مانعي در راه فعاليتش نداشته است.
در محل تقاطع جاده با راه آهن، در فاصله ئي اندك، دو ميله قرمز و سفيد به آرامي رو به پايين مي آيد. ماشين را نگه مي دارد.

ناگهان احساس خستگي فوق العاده ئي مي كند. چرا به خودش اين همه زحمت داده است؟ چرا خودش را معطل آن نامه كرده است؟ گرفتار اين احساس شده است كه اين سفر، بسيار بي معني، مسخره، و بچگانه بود. هيچ دليل عملي براي آن وجود نداشته. احساس لجام گسيختگي ئي او را وادار كرده كه تا آنجا كه مي تواند به گذشته باز گردد و آن را با مشتهايش خرد كند. پرده نقاشي جواني اش را ريشه ريشه كند. خواست شديدي كه نتوانسته است مهارش كند و اكنون براي هميشه ارضا نشده باقي مي ماند.
خستگي بر او غلبه مي كند. شايد ديگر امكان نداشته باشد آن اسناد بودار را از آپارتمانش دور كند. آنان در تعقيبش هستند و رهايش نمي كنند. خيلي دير شده است. بله، براي همه چيز خيلي دير شده است.

از دور صداي نزديك شدن قطار را مي شنود. زني با لچك قرمز نزديك دروازه ايستاده است. قطار مي رسد، قطار كند محلي است. پيرمردي چپق به دهن از يكي از پنجره ها خم مي شود و تف مي كند. آنگاه زنگ ايستگاه شروع مي كند به زدن، و زن لچك قرمز به طرف دروازه مي رود و اهرمي را مي چرخاند. دروازه بلند مي شود و ميرك حركت مي كند. وارد دهكده ئي مي شود كه فقط خيابان دراز مستقيمي است و ايستگاه راه آهن در انتهاي آن قرار دارد.
ايستگاه، خانه ئي سفيد و كوچك و كوتاه است كه با نرده هاي نوك تيز محصور شده و از ميان آن مي توان سكو و رشته هاي راه آهن را ديد.
پنجره هاي اين خانه با كوزه گل هاي بگونيا تزيين شده است. ميرك ماشين را نگه مي دارد. پشت فرمان نشسته است و به خانه نگاه مي كند، به پنجره ها و گلهاي سرخ. از گذشته دور و فراموش شده، خاطره خانه سفيد ديگري با گلهاي بگونيا بر تخته جلو پنجره ها زنده مي شود. ميهمانخانه ئي كوچك دردهكده ئي كوهستاني. تعطيل تابستان. در پنجره، ميان گلها، دماغ درازي ظاهر مي شود. و ميرك بيست ساله به آن دماغ نگاه مي كند و در قلبش موج عظيمي از عشق احساس مي كند.

غريزه به او مي گويد كه روي گاز فشار بياورد و از آن خاطره بگريزد. اما اين بار اجازه نمي دهم كه چيزي از اين دزديده شود، مي گذارم كه اين خاطره لحظه ئي بيشتر با من بماند. و از اين رو تكرار مي كنم: در پنجره ميان گلهاي بگونيا، چهره زدنا ظاهر مي شود با دماغ عظيمش، و ميرك عشق عظيمي احساس مي كند.
آيا امكان دارد؟
بله، چرا نداشته باشد؟ آيا مرد ضعيفي نمي تواند عشق عظيمي نسبت به زني زشت داشته باشد؟
عادت داشت براي زدنا تعريف كند كه چگونه در برابر پدري مرتجع طغيان كرده است.
زدنا به روشنفكران حمله مي كرد. پشت هردوشان خواب رفته بود و دست يكديگر را در دست داشتند. در جلسات شركت مي كردند، هموطنان خودشان را طرد مي كردند، دروغ مي گفتند و عشق مي ورزيدند.
زدنا در مرگ ماستوربوف اشك مي ريخت و ميرك بر تن او چون سگي ديوانه زوزه مي كشيد و نمي توانستند بدون يكديگر زندگي كنند.
ميرك او را از آلبوم خاطراتش كنده بود نه بدان علت كه برايش ارزشي قائل نبود بلكه برعكس. او را، همراه با عشق خودش نسبت به او، محو كرده بود، تراشيده بود، درست همانطور كه دفتر تبليغات حزب، كلمنتيس را از روي مهتابي كه گوتوالد بر آن نطق تاريخيش را ايراد كرد محو كرده بود.
ميرك تاريخ را درست به شيوه همه احزاب سياسي، به شيوه همه ملل، به شيوه همه مردمان بازنويسي كرد. مردم با سر و صداي زياد مي گويند كه مي خواهند آينده بهتري بسازند، اما اين درست نيست.
آينده چيزي جز خلائي بي اعتنا نيست كه نظر هيچ كس را جلب نمي كند، در حالي كه گذشته سرشار از زندگي است و محتواي آن ما را برمي انگيزد، به خشم مي آورد، به ما اهانت مي كند، و ناچارمان مي كند كه آن را نابود كنيم يا از نو رنگش بزنيم.

مردم مي جنگند تا به تاريك خانه هايي راه يابند كه عكس ها در آنها دستكاري مي شوند و تاريخ مردان و ملل بازنويسي مي شود.
چه مدت در برابر آن ايستگاه راه آهن باقي ماند؟
و اين پيش درآمد به چه معني بود؟
هيچ معنايي نداشت.
بي درنگ آن را از خاطرش زدود، چنانكه در اين لحظه ديگر چيزي درباره خانه كوچك سفيدي با گلهاي بگونيا نمي داند. باز با سرعت در جاده مي راند. نه به چپ نگاه مي كند. نه به راست، منظره جهان بار ديگر به صورت مانعي براي پيشروي او درآمده است.

ماشيني كه موفق شده بود از سر بازش كند جلو خانه اش ايستاده است. دو تا مامور هم نزديك آن ايستاده اند.
پشت ماشين آنها مي ايستد و پياده مي شود. تقريبا با خوشحالي به او لبخند مي زنند. انگار كوشش ميرك براي فرار، فقط يك بازي خوشمزه بوده است، بازيگوشي مطبوعي براي همه. وقتي از كنار آنان مي گذرد، مرد گردن كلفت با موي مرتب خاكستري، مي خندد و به او سر تكان مي دهد. ميرك از اين ابراز خصوصيت به خود مي لرزد زيرا اين اشاره ئي است كه از حالا به بعد آنها بيشتر از پيش به او چسبيده خواهند بود.

به روي خودش نمي آورد خانه و وارد مي شود. در آپارتمانش را باز مي كند. ابتدا پسرش را مي بيند كه قيافه اش حكايت از اضطرابي سركوفته دارد. مردي عينكي پيش مي آيد خودش را معرفي مي كند: مايليد اجازه تفتيش دادستان را ببينيد؟ ميرك پاسخ مي دهد: بلي.
دو غريبه ديگر در آپارتمان هستند. يكي شان نزديك ميز كار ميرك ايستاده است كه انبوهي از كاغذ و كتابچه و كتاب بر آن توده شده. آنها را يكي پس ازديگري برمي دارد در حالي كه مرد ديگر، كه پشت ميز نشسته، آنچه همكارش ديكته مي كند مي نويسد.
مرد عينكي سند تا شده ئي را از جيب بغل بيرون مي آورد و به دست ميرك مي دهد: اين جازه نامه است و در آنجا( به آن دو مرد اشاره مي كند) فهرستي از مواد توقيفي برايتان تهيه مي شود.
كف اتاق همه جا كاغذ و كتاب ريخته است، درهاي قفسه ها چارتاق است، اثاثيه اتاق جابه جا شده.
پسرش به طرف ميرك خم مي شود و نجواكنان مي گويد: پنج دقيقه بعد از آنكه رفتيد آمدند.
مرداني كه كنار ميز كارند به فهرست كردن كاغذهاي توقيف شده ادامه مي دهند: نامه هايي از دوستان ميرك، اسنادي از نخستين روز هجوم روسها، تحليل هاي سياسي، يادداشتهايي از جلسات، و جزوه هاي متعدد.

مرد عينكي مي گويد: «مثل اينكه شما اصلا به هموطنانتان احترام نمي گذاريد.» و با سر به جانب دستنوشته ها اشاره مي كند.
پسر ميرك مي گويد: هيچ چيزمخالف با قانون اساسي دراين خانه نيست. و ميرك مي داند كه اين كلمات خود اوست، كلمات ميرك است.
مردعينكي جواب مي دهد: تعيين اين كه چه چيزي خلاف قانون اساسي هست يا نيست با دادگاه است.
مردمي كه مهاجرت كردند (تعدادشان صد و بيست هزار نفر است)، مردمي كه به زور ساكت شدند و از كارهايشان رانده شدند(تعدادشان نيم ميليون است) محو مي شوند، مانند دسته اي كه در مه ناپديد شود، ناديدني و فراموش شده.
اما زندان، گيرم كه با ديوار هم حصورشده باشد، صحنه عالي و روشن تماشاخانه تاريخ است.

ميرك از مدتها پيش اين موضوع را مي داند. انديشه زندان طي يك سال گذشته به طرز مقاومت ناپذيري او را اغوا مي كرده است. بي شك، فلوبر به همين شيوه مسحور خودكشي «مادام بوواري» بود.
نه، ميرك نمي توانست پاياني بهتر براي داستان زندگي خود تخيل كند. آنها مي خواستند صدها هزار زندگي را از خاطره انساني پاك كنند تا گذشته بتواند آرماني بلند و بي خدشه باشد. اما ميرك مي خواهد به ميان اين آرمان شيرجه رود و با چاردست و پا آن را لكه دار كند. مي خواهد آرمان را بچسبد و به آن چنگ بيندازد، مانند كلاه كلمنتيس بر سر گوتوالد.

ميرك را وادار كردند فهرست اقلام توقيفي را امضا كند و آنوقت از او خواستند كه با پسرش همراه آنان برود.
پس از يك سال بازداشت نوبت به محاكمه رسيد.
ميرك به شش سال، پسرش به دو سال، و ده - دوازده تن از دوستانش به زندانهايي از يك تا شش سال محكوم شدند.

قسمت قبل   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837