هواپيما درحال حركت بود و آنها در ورودي كنترل امنيتي همديگر را بغل كردند مادر گفت: " دوستت دارم و آرزوي كافي براي تو ميكنم ." دختر جواب داد: " مامان زندگي ما باهم بيشتر از كافي هم بوده است. محبت تو همه آن چيزي بوده كه من احتياج داشتم. من نيز آرزوي كافي براي تو ميكنم ." آنها همديگر را بوسيدند و دختر رفت. مادر بطرف پنجره اي كه من در كنارش نشسته بودم آمد. آنجا ايستاد و مي توانستم ببينم كه ميخواست و احتياج داشت كه گريه كند . من نميخواستم كه خلوت او را بهم بزنم ولي خودش با اين سؤال اينكار را كرد : " تا حالا با كسي خداحافظي كرديد كه ميدانيد براي آخرين بار است كه او را ميبينيد؟ " جواب دادم: " بله كردم. منو ببخشيد كه فضولي ميكنم چرا آخرين خداحافظي؟ " او جواب داد: " من پير و سالخورده هستم او در جاي خيلي دور زندگي ميكنه . من چالشهاي زيادي را پيش رو دارم و حقيقت اينست كه سفر بعدي او براي مراسم دفن من خواهد بود . "
" وقتي داشتيد خداحافظي ميكرديد شنيدم كه گفتيد :: " آرزوي كافي را براي تو ميكنم. " ميتوانم بپرسم يعني چه؟ " او شروع به لبخند زدن كرد و گفت:" اين آرزويست كه نسل بعد از نسل به ما رسيده. پدر و مادرم عادت داشتند كه اينرا به همه بگن . او مكثي كرد و درحاليكه سعي ميكرد جزئيات آنرا بخاطر بياورد لبخند بيشتري زد و گفت: " وقتي كه ما گفتيم " آرزوي كافي را براي تو ميكنم. " ما ميخواستيم كه هركدام زندگي اي پر از خوبي به اندازه كافي كه البته ميماند داشته باشيم . "
|