جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  10/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > گزارشات

وقتي كه بچه بودم ؛ غم بود ؛ اما كم بود!
گروه: گزارشات
نویسنده: نازى عابدى

آن زمان كه مادرها خوراكى ها را از دست بچه ها قايم مى كردند، ديگر نيست، حالا بايد دور وبر بچه ها را گرفت تا لطف بكنند و چيزى بخورند تا پدر و مادر خوشحال شوند. آن زمان كه بچه ها با يك اسباب بازى ساده از ذوق به عرش مى رسيدند و سالها با آن مأنوس بودند و سر آخر هم سالم آن را نگه مى داشتند، تمام شده است. حالا بچه ها هنوز به دنيا نيامده اتاقشان پر از اسباب بازى و انواع و اقسام چيزهاست و از وقتى چشم باز مى كنند، همه چيز دارند، آن قدر كه هيچ كدام را نه مى بينند و نه از آن لذت مى برند. شايد آن زمان كه بچه ها با پاى خود به مدرسه مى رفتند و خبرى از سرويس و اتومبيل شخصى پدر و مادر نبود، درس خواندن اين قدر مضحك نشان نمى داد. حالا پدر و مادرها دائم كار مى كنند، كار مى كنند و كار مى كنند تا همه چيز تأمين باشد اما بچه ها باز هم ناراضى اند، طلبكارند، سرخورده اند، كمبود دارند، پرخاشگرند. سن ازدواجشان بالا رفته، سن اعتيادشان پايين آمده، مانتوها و دمپاى شلوارشان بالا رفته و...

حالا از آن سوى بام افتاده ايم. هر چه فكر مى كنم، مى بينم ما آدم ها هميشه يك مشكل بزرگ داشته ايم؛ اينكه در زندگى تعادل را از ياد مى بريم. نه آن كمربند و تنبيه پدرسالارى خوب بود، نه اين ناز و نعمت مخرب؛ نه آن يخدان هاى خالى و قفل زده خوب بود و نه اين يخچال هاى زورچپان چندان لطفى براى اهالى خانه دارند.

بچه هاى ديروز عمدتاً در «نداشتن» به سر مى بردند و بچه هاى امروز بسيارى شان از «داشتن» به بيراهه كشيده مى شوند. امروز پدرها شده اند ماشين پول . اگر مادر ديروز دستهايش به دار قالى پينه مى بست، امروز ذهنى پينه بسته دارد؛ ذهن او گاه در ميان سس ها و جديدترين مدهاى خوراكى مى ماند كه كدام را انتخاب كند و گاه در آستانه تهيه سرخ كن و مايكروويوهاى عمدتاً تزيينى و دغدغه تاتو و ليپوساكشن و خوش اندام شدن و رژيم هاى جورواجور دورانى سرگيجه آور دارد.

ذهن زن همه جا هست و بدتر از همه اينكه مى خواهد همه را راضى نگه دارد و چشم بسته نام «ايثار» را هم بر اين «جلب رضايت» مى گذارد؛ يا حداقل به او قبولانده اند كه چنين است. او مى خواهد همه را راضى نگه دارد، الا خودش و ذهن او همه جا هست الا درونش؛ گهگاه هم كه به خودش و درونش مى پردازد، نمى داند با انديشه هايش چه بكند.

او نمى داند زيبايى، رنگ مو و... خوب است، اما با اين شرط كه آگاهانه باشد و انديشه اى آن را به غنا برساند. مادام كه انديشه نباشد، همه اينها بازيچه اى بيش نيست و وجود زن را تهى تر و بى قرارتر مى كند. از دغدغه پايان ناپذير شام و ناهار و مهد و مد لباس و كادوبازى هاى آنچنانى و متأسفانه رقابتى كه بگذريم، زن خود را ملزم مى داند كه به جاى فرزندش ۲۰ بگيرد. او به هر ترفندى دست مى زند تا فرزندش از قافله عقب نماند...، اما اى كاش مى دانست نمره ده فرزند ارزشى بسيار بيشتر از بيست مادر دارد و كاش مى دانست كاردستى اش كه او به جاى فرزندش مى سازد، خلاقيت كودك را مدفون مى كند و خيانتى بيش به او نيست و به راستى چه سود از اين ۲۰ رديف كردن ها؟! و در نهايت اينكه پسرم يا دخترم دانشگاه قبول شده!

اين دانشگاه قبول شدن زمانى ارزشمند است كه به فرزندمان آموخته باشيم با چشم باز، «انتخاب» و «زندگى» كند؛ درسش را شغلش را، همسرش را و... و اما رنج پدر امروز نيز به گونه اى ديگر است؛ شايد رنج آورتر از اين براى تك تك اعضاى خانواده نباشد كه پدر بخواهد كمى حضورش در خانه را با پول جبران كند. اين پول بسان مسكنى است كه زخم را عميق تر مى كند تا بهبود دهد. آب و دانه و آشيانه براى زن و فرزند ضرورى است، اما تا نفس و حضور گرم پدر و كلام راهنمايش نباشد، انبوه اسكناس و معلم خصوصى و مدرسه فلان و... حكم سم رادارد و از اين طريق راه را به بيراهه برده ايم.

خودمانيم، حظى كه فرزند ديروز از خريد يك دوچرخه معمولى - آن هم پس از سالها و با دسترنج يا پس انداز خود - مى برد، با لذت فرزند امروز از دريافت يك دوچرخه لوكس يا كامپيوتر و سى دى و چه و چه به عنوان پاداش ۲۰ گرفتن قابل مقايسه است؟!

و به همين قياس در نظر بگيريد، زوجى را كه مايحتاج زندگى را ذره ذره و با تلاش خود فراهم مى كردند در مقابل اكثر زوج هاى امروز كه از سير تا پياز زندگى را از همان اول همراهشان مى كنند و بعد خيلى زود حوصله شان سر مى رود و به جان هم مى افتند و طلاق... ... و من صدايى خاموش را همواره از بچه هاى كوچك و بزرگ امروز مى شنوم كه - شايد ناخودآگاه - مى گويند: «پدر مى خواهيم، نه ماشين پول؛ مادر مى خواهيم نه معلم سرخانه.» و نيز صداى زنانى را مى شنوم كه مى گويند: «همدم مى خواهيم نه ماشين پول...» ... شايد بشر همچنان كه «آرام آرام» و «ناگهان» مدرن شد، بايد «آرام آرام» و «ناگهان» نيز به طبيعت، سادگى و روح زندگى بازگردد.

شايد حالا وقت آن فرا رسيده باشد كه سلول هاى مجلل يا نيمه مجللى را كه با چنگ و دندان براى خود ساخته ايم و به درونشان خزيده ايم، رها كنيم و به آغوش طبيعت بازگرديم. شايد هم بهتر باشد راه ميانه را برگزينيم و از هر دو استفاده كنيم؛ يعنى بازگشتمان به طبيعت همراه با بهره مندى از پيشرفت و تكنولوژى و دانش باشد و اين بار زندگى متعادل را تجربه كنيم؛ آنچه روحمان در اين دنياى دود و آهن از دست داده است.

امروز ما نيازمند آنيم كه به آرامش برسيم و از دغدغه و اضطراب و شتاب بيمارى هاى رنگ به رنگ روح و جسم شفا يابيم.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837