جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  09/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > روانشناسي عمومي

اختراعاتي كه دنيا را متحول كرد - اديسون ۱
گروه: روانشناسي عمومي

مرديكه امتياز2500 اختراع ثبت شده را بدست آورد
صبح يكي از روزهاي سال 1862 برزگراني كه در مزارع گندم كنار راه آهن ديترويت و پورت هورون كار ميكردند شاهد منظره عجيبي شدند. ترني كه براي بموقع رسيدن بايستگاه بعدي بسرعت در حركت بود سرپيچ ناگهان آتش گرفت.
دود سياهي از يكي ازوا گونهاي باركشي بهوا برخاست صوت خطر كشيده شد، وترن ايستاد. بلافاصله راننده لكوموتيو از جايگاه خود پائين جست و بهمراهي يكي از ماموران آتش گرفته بود دويد. از عقب ترين هم مستحفظين با دو سطل آب ديگر رسيدند و پس از چند دقيقه كوشش آتش را فرو نشاندند. سپس منظره تماشائي تر ديگري نظر را جلب كرد. از درون واگون آتش گرفته اشياء گوناگوني از قبيل زنبيل هاي سبزي، لوله هاي آزمايش، كتاب، باطري برق، بطريهاي عجيب الخلقه، يك جعبه پر از حروف چاپ، بسته هاي روزنامه و بالاخره يك دستگاه كوچك چاپ با تمام اسباب و اثاثيه اش يكي پس از ديگري به بيرون پرتاب گرديده در كنار خط آهن بروي هم انباشته شد و پس از چند لحظه پسر پانزده ساله اي نيز از درون واگون بشدت بروي توده اشياء پرت شد. راننده ترن با صورتي كه از فرط خشم و تقلا چون آتش ميسوخت از واگون پائين جست و بطرف پسرك آمد و در حاليكه مشت محكمي بگوش وي مينواخت فرياد زنان گفت: « اينهم مزد دست آتش زدن ترن». دقيقه بعد ترن بحركت درآمد و توده اشياء عجيب و غريب و پسرك گريان را كه دائماً كوشش را از درد ميماليد پشت سر گذاشت. ممكن بود سر گذشت توماس آلوا اديسون كه رفيقايش او را فقط « آل» ميناميدند بهمين جا ختم شود.
شايد هركس ديگري بجاي او بود از همانوقت مأيوس و دل شكسته به نزد پدر و مادر خود برميگشت و يا باجبار در دكاني شاگرد يا فروشنده ميشد: اما « آل» باين حرفها از ميدان در نميرفت و دست از كوشش و مجاهدت در نيل بمقاصد بزرگش بر نميداشت، حتي اگر ميدانست كه همان ضريب مشت دردناك گوش چپ او را براي هميشه معيوب خواهد ساخت. اجداد اديسون تا چندين نسل پشت در پشت مردماني انقلابي و سر سخت و متكي بخود بودند. اصل آنها از هلند و بيشتر دريانوردان و ماهيگيراني بودند كه سواحل مملكت شانرا براي افكار بلند و اقدامات وسيع خود تنگ و محدود ميديدند و بهمين جهت به كانادا مهاجرت نموده در شهري بنام « وينا» مسكن گزيدند.
ساموئل اديسون پدر « آل» عاشق مديره مدرسه آن محل شد و او را بعقد خود در آورد و مهمانخانه كوچكي تاسيس نموده بكسب و كار پرداخت. بزودي اطاق ميخواري مهمانخانه اش ميعاد گاه مردمي شد كه با حكومت انگليسها در كانادا مخالف بودند و آرزوي استقلال ميهن خود را در سر ميپروراندند. شبها اين دسته از ياغيان در مهمانخانه ساموئل اديسون اجتماع كرده راجع به تهيه اسلحه و افراد و نقشه حمله بقواي دولتي بحث و مذاكره ميكردند و حتي به سرپرستي سام اديسون و با اجازه مخصوص خانمش در حياط پشتي مدرسه تمرين تير اندازي مينمودند. پس از چندي آتش انقلاب شعله ور گرديد و قشون انقلابيون حمله ور شده تا شهر تورونتو پيشروي كردند ولي در آنجا سربازان دولتي آنها را شكست سختي داده تارومارشان ساختند. سام اديسون فرار كرد و در وسط زمستان از يخ هاي رودخانه سنت كلر عبور نموده بممالك متحده امريكا پناه برد. پس از چندي زنش نيز باو پيوست و هر دو در شهر كوچك ميلان نزديك درياچه اريه مأوا گزيدند. در همين محل بود كه توماس آلوا اديسون در 11 فوريه 1847 پا بعرصه وجود گذاشت.
پسر فاسد
« آل» در خانه پيش مادرش درسهاي ابتدائي را بسرعت آموخت ولي عشق مفرطي داشت كه دنياي خارج را بشناسد. هر چه در زادگاهش ميلان ديدني بود بدقت مشاهده ووارسي كرد و ضمن اين كنجكاويها يكبار در كانالي افتاد و بار ديگر نزديك بود در ميان انبوه گندم سيلوئي مدفون شود. رونق شهر ميلان بسبب گرمي بازار تجارت آن بود كه بوسيله يك شبكه از كانالهاي قابل كشتي راني انجام ميگرفت. اما در اين هنگام شبكه راه آهن مانند رقيب مقتدري داشت سراسر قاره امريكا را فرا گرفت، وقتي كه اولين خط راه آهن مابين ديترويت وپرت هورون بكار افتاد. سام اديسون تصميم گرفت كه بشهر اخير برود و همواره بزنش ميگفت! « خواهي ديد كه بزودي اين خطوط راه آهن، تجارت و كشتي راني ناحيه ميلان را فلج خواهد ساخت» بالاخره سام تصميم خود را عملي كرد و خانه و كارگاهي براي تجارت غلات در پورت هورون خريداري نمود و با خانواده خود بآنجا كوچ كرد. « آل» كه در اينوقت هفت سال داشت بمدرسه فرستاده شد ولي شاگرد خوبي نبود و بر وفق دلخواه معلماش رفتار نميكرد. بكتاب هاي خود توجهي نداشت و دائماً در كلاس مشغول سئوال كردن از معلم ها يا حرف زدن با شاگردان بود.
پس از يكسال كه از مدرسه رفتن « آل» ميگذشت يكروز بمحض آنكه از مدرسه مراجعت كرد نزد مادرش رفت و پرسيد: مادر جان فاسد يعني چه؟ عجب! نميداني يعني چه؟ فاسد يعني گنديده. مثل تخم مرغ فاسد. بله تخم مرغ گنديده را ميفهمم ولي پسر فاسد يعني چه. خوب! اينهم يعني بچه بدولوس. بسيار خوب مادر، پس پسر غير طبيعي يعني چه؟ غير طبيعي كه ميگويند يعني.... ولي اصلاً تو اينها را از كجا ياد گرفته اي و چرا ميپرسي؟. « آل» با حالتي جدي بمادرش نگاه ميكرد بالاخره گفت: امروز بازرسي بمدرسه مان آمده بود و راجع بشاگردها از معلم سئوالاتي كرد وقتيكه معلم مرا به آقاي بازرس نشان داد با گوشهاي تيزم شنيدم كه راجع بمن گفت « پسري فاسد و غير طبيعي است. بيهوده بمدرسه ميآيد و وقت خود را تلف ميكند».
خانم اديسون از فرط تغير از جا پريد و با صورت خون زده اش فرياد كنان گفت: عجب! راجع بتو اينطور گزارش داد؟ بسيار خوب بايد الساعه برويم پيش معلمت تا من با او صحبت بكنم و حقش را كف دستش بگذارم. وقتي خانم انقلابي بزرگ امريكا با معلم پسرش روبرو شد چنين گفت: ميدانم به بازرس درباره پسرم چه چيزها گفته ايد. ولي بايد آرزو كنيد كه باندازه پسر من هوش داشته باشيد. شما در اشتباه بوده و قدر پسر مرا نشناختنيد. روزي برسد كه دنيا احترام او را بجا بياورد ولي هرگز كسي اسم شما را هم نخواهد برد. بسيار خوب از اين ببعد خودم باودرس ميدهم.
خانم اديس وعده خود را نگهداشت. « آل» باشوق و جديت فراوان نزد مادرش درس خواند و خيلي خوشحال بود از اينكه هميشه حق سئوال داشت. سالها بعد « آل» در دفتر خاطراتش چنين نوشت: « مادرم بود كه مرا پرورش داد. من از همان ايام كودكي تصميم گرفتم كه او را خوشبخت و سرفراز سازم براي اينكه ميديدم تا چه حد نسبت بمن خوشبين و حقيقت گو بود. هدف زندگيم همواره اين بوده است كه بخاطر مادرم زنده باشم و آرزوهاي بزرگ او را عملي سازم. در سراسر عمرم خاطره عزيز وي موجب آسايش خاطر و روشني ضميرم ميباشد.»

اولين روزنامه ايكه در قطار راه آهن چاپ شد
در همان سنين كودكي « آل» شخصاً باغچه سبزي كاري در محوطه پشت منزلشان تشكيل داد و شروع بتوليد انواع سبزيجات نمود. « آل» محصولات خود را بهمسايگان ميفروخت و از اين راه چند دلاري بدست آورد كه نصف آنرا بمادرش داد و بقيه را صرف خريدن كتاب و مواد شيميائي كرد تا براي خود آزمايشهاي علمي كند. اما كم كم « آل» متوجه شد كه مصرف سبزيجات در شهر پورت هورون خيلي بيشتر از آنستكه باغچه وي بتواند تهيه كند. پس بفكر افتاد كه از هر جا ميتواند مقداري بيشتري سبزيجات بدست بياورد و با منفعتي در شهر خود بفروش برساند. پس چه بهتر كه محصولات مورد نياز را از شهر ديترويت خريداري كند كه با راه آهن به پرت هورون مربوط بود و هر روز يك سرويس قطار بين آندو شهر كار ميكرد.
« آل» با شوق تمام نقشه اش را براي والدينش شرح داد و اجازه خواست كه شروع بكار كند و پس از اصرار زياد رضايت ايشان را جلب كرد. باين ترتيب « آل» اديسون دوازده ساله براي اولين بار بقصد خريد سبزيجات تنها بشهر ديترويت مسافرت كرد و با ديدن خيابانهاي پر ازدحام و فعاليت مردم و عبور و مرور آلات نقليه و عمارتهاي بلند و مغازه هاي زيبا معني يك شهر بزرگ و مهم را دريافت. « آل» هر دفعه كه به ديترويت ميآمد با جديت تمام سبزيجات و مال التجاره خود را ميخريد و وقتي با بارسنگين نفس زنان خود را بايستگاه راه آهن ميرساند قطار در شرف حركت بود. پس از چندي جوان با قريحه و فعال ما بفكر افتاد كه باز هم مشغوليات ديگري براي خود پيدا كند و بخصوص ايام بيكاري د ترن را بطريقي پرسازد. « آل» اولاد عضو « باشگاه جوانان ديترويت» شد تا ساعاتي را در كتابخانه آنجا بمطالعه بگذاراند پس از چندي نيز موفق گرديد كه از « شركت راه آهن» نمايندگي فروش روزنامه « نشريه آزاد ديترويت» را بدست آورد و باين ترتيب هم عايدي براي خود تهيه نمود و هم از پرداخت كرايه هر روزه مسافرت خود معاف گرديد. حالا محل اقامت و كار « آل» در گوشه يكي از واگونهاي باركش ترن بين پرت هورون و ديترويت بود كه در آنجا روزنامه ها، سبزيجات، كتابها و داروهاي خود را نگاهداري ميكرد و گاهي هم به تجربيات علمي مي پرداخت.
جنگ داخلي بين شماليها و جنوبيها در اين وقت بمنتها درجه شدت رسيده بود خبر كشته شدن ژنرال جانستون به ديترويت رسيد. چون « آل» در آن شهر از اين واقعه مطلع شد نزد تلگرافچي ايستگاه راه آهن رفت و از او خواهش كرد تلگرافاً بايستگاههاي سر راه پورت هورون خبر دهد كه ماجراي محاربه شايلو بتفصيل در روزنامه غروب درج خواهد شد، سپس با مدير « نشريه آزاد ديترويت» مذاكره كرد كه اين بار بجاي دويست شماره يكهزار شماره باعتبار بوي بدهد. « آل» در راه بازگشت به منزل كليه روزنامه ها را بفروش رساند در حاليكه در اثر اشتياق و انتظار مردم در هر ايستگاه قيمت روزنامه بالا ميرفت و مردم باصرار ميخريدند.
«آل» از اين راه منفعت خوبي بچنگ آورد و روز بعد از پس انداز خود در شهر ديترويت بقيمت پنجاه دلار يك ماشين چاپ دست دوم خريد و دستگاه را در واگون باركشي نصب كرد و در سن پانزده سالگي اولين شماره روزنامه خود بنام « ويكلي هرالد» را چاپ و منتشر ساخت. « آل» تمام كارهاي روزنامه را خودش انجام ميداد و در آن واحد خبرنگار، مقاله نويس، حروف چين، ناشر، مأمور اعلانات و فروشنده « ويكلي هرالد» بود. اين روزنامه دو صفحه اي هر دفعه در چهار صد شماره چاپ ميشد و حاوي اخبار محلي و شهرهاي كوچك اطراف بود. قيمت هر شماره سه سنت و حق اشتراك ماهيانه هشت سنت بود.
محققاً روزنامه « ويكلي هرالد» اولين و تنها روزنامه ايستكه در يك قطار راه آهن بچاپ رسيده. روزنامه تايمز اين خبر جالب توجه را در يكي از شماره هاي خود نقل كرد و باين ترتيب نام اديسون براي اولين بار در يك روزنامه خارجي ذكر شد. در آنوقت هيچكس پيش بيني نميكرد كه بزودي نام اديس سراسر جهان را خواهد گرفت و براي هميشه در زمره مردان بزرگ دنيا محسوب خواهد شد.
سگ خيلي خيلي دراز
در همين وضع بود كه واقعه حريق درواگون بار كشي ترن ديترويت پورت هورون اتفاق افتاد. اديسون جوان حالا ديگر خيلي بخود مطمئن بود و شايد همين اطمينان زود رس باعث بعضي بي احتياطي ها ميشد. ترن در ايستگاه بوتيكا كمي بيش از معمول معطل مانده بود و راننده سعي داشت با سرعت بيشتري جبران آن تأخير را بنمايد. در نزديكي ايستگاه كلمنس سر پيچ تندي بعلت حركت شديد ترن يك لوله فسفر از روي ميز آزمايشگاه اديسون غلط خورده بكف واگون افتاد و فوراً آتش گرفت. بقيه اين داستان تأثر انگيز را ديديم كه چگونه جوان لايق و صاحب روزنامه « ويكلي هرالد» روي گنجينه از دست رفته خود افتاد و در حاليكه از درد گوش بخود مي پيچيد سيل اشك بر گونه ها روان ساخت.

اما با سپري شدن اين روز تلخ عزم راسخ اديسون بجبران آن شكست همت گماشت. وي دستگاه چاپ را تعمير كرد و مجدداً آنرا در خانه پدري بكار انداخت. ولي اين بار به نصيحت و راهنمائي يكنفر رفيق خبر نگارش نام روزنامه را « كنجكاويهاي پل» گذاشت و مطالب آنرا نيز بكلي عوض كرد. ديگر در آن صحبتي از اخبار و اوضاع زمانه نبود بلكه روزنامه چنانكه اسمش نشان ميدهد بصورت يك نشريه فكاهي و انتقادي در آمد كه در آن بخصوص نقاط ضعيف و هوي هوسهاي بچگانه مردم پولدار و اعيان شهر پورت هورون مورد تمسخر قرار ميگرفت. مردم بيشماري بآن علاقمند شده از خواندنش لذت ميبردند.
اما از طرف ديگر آنها كه طرف ريشخند و نيش روزنامه واقع شده بودند بصدا درآمدند و روزي يكي از تجار معتبر سرزده بخانه اديسون رفت و پس از آنكه « آل» را متهم بافترا و اهانت نسبت باهالي محترم شهر كرد گردن وي را گرفته كشان كشان بكنار رودخانه سنت كلر برد و بدرون آب پرخاش ساخت. با اين ماجرا فعاليت اديسون در عالم روزنامه نگاري خاتمه يافت. در حقيقت سرنوشت ديگري كه بيشتر با آمال و استعدادهاي وي بستگي داشت در انتظارش بود. يكي از روزهاي سال 1862 اديسون در سكوب ايستگاه كلمنس ايستاده جابجا شدن لكوموتيوها و واگون ها را تماشا ميكرد. ناگهان يكي از واگونهاي باري از قطار جدا شد و روي ريل فرعي بسرعت بحركت درآمد. خون در رگهاي اديسون جوان يخ زد زيرا غفلتاً متوجه شد كه طفل كوچكي غافل از دنيا ميان ريلهاي مسير همان واگون نشسته و مشغول بازي با سنگ ريزه ها ميباشد.
در يك لحظه اديسون هر چه دردست داشت رها كرد و چون تيري بطرف طفل جست و بفاصله كسري از يك ثانيه ويرا از مهلكه بدر برد بطوري كه چرخ واگون به پشت پايش اصابت كرد. هنگامي كه نگهبان ايستگاه سراسيمه از دفتر كارش بيرون دويد كودك خردسال خود را صحيح و سالم در آغوش جوان رنگ پريده و مضطرب ديد. هيجان شديد و لكنت زبانش اجازه نميداد هر چه از سپاسگذاري و قدر داني در دل دارد بر زبان آورد و بالاخره اين چند كلمه را ادا كرد: چگونه مي توانم از شما تشكر كنم. آيا چه خدمتي از من بر مي آيد كه براي شما انجام دهم؟ اديسون بوي مهلت زياد نداده گفت: خواهش ميكنم بمن فن٧ مخابره تلگراف را ياد بدهيد كه براي هميشه مرهون شما باشم. البته! اينكه چيزي نيست. با كمال ميل حاضرم.
صنعت تلگراف كه تازه مورد استفاده قرار گرفته بود تا مدتي توجه خاص اديسون را بسوي خود جلب كرد. فقط 18 سال از تاريخ اولين خط تلگراف آزمايشي كه توسط مخترع آن ساموئل مورس بين دو شهر واشينگتن و با لتيمور احداث شده بود ميگذشت ولي اكنون ديگر هر جا كه خط آهن كشيده ميشد سيم تلگراف هم بهمراه آن داير ميگرديد و دو ارتباط تلگرافي و راه آهن در همه جا لازم و ملزوم يكديگر بودند. حالا در كليه ايستگاههاي راه آهن پست هاي تلگراف نيز داير شده و تلگرافچهاي كار آزموده بر آنها گماشته شده بودند. اديسون از همانوقت كه خبر جنگ شايلو را توسط تلگرافچي شهر ديترويت بايستگاههاي بعدي فرستاد باهميت و قدرت اين اختراع تازه پي برده بود. پس از چندي اديسون در پرت هورون خط تلگرافي كوتاهي ما بين خانه خود و يكي از دوستانش برقرار كرده و پيغامهائي باوي ر٧د و بدل نمود. ولي اديسون الفباي مورس را چيز ناراحتي ميدانست و بعلاوه ميخواست دقيقاً از اسرار قوه مر موزي كه باعث ارتباط تلگرافي ميشد سر در بياورد.
هميشه ضمن صحبت بارفقا ميكرد كه چطور ميشود تا در يكسر سيم شاسي تلگراف را فشار ميدهند در سر ديگر سيم كه بفاصله دوري است دستگاه گيرنده بكار ميافتد. يكروز يكي از مأموران تعمير خطوط تلگراف كه پير مردي اسكاتلندي بود و حرفهاي اديسون را ميشنيد بهترين توضيح را بوي داد. « تصور كنيد يك سگ خيلي خيلي درازي داشته باشيد مثلاً آنقدر دراز كه سرش در اديمبورگ و پايش در لندن باشد خوب واضح است وقتي دم اين سگ را در لندن بكشيد سرش در اديمبورگ واق واق خواهد كرد. تلگراف هم همين طور است!» ...

   قسمت بعد
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837