ضيا موحد :
گاهي، تنها بيدار بايد بود
تنها،
بايد،
بود،
گاهي كه قلب پروانه،
بر برگهاي سوزني كاج، آرام مي نشيند،
آرام بايد بود،
گاهي كه رودي از گل مي بيني جاريست
و ناگهان كسي فرياد مي زند:
« اين رود نيست» خاموش بايد بود.
گاهي كه پيرمردي سياه مست
زان سوي پل خراب به اين سو مي آيد
و آينه اش را،
از جيب جليقه اش در مي آورد
پر تاب مي كند در رود،
در پشت كاج پنهان بايد شد
آرام بايد بود، خاموش بايد بود
گاهي
تنها بيدار بايد بود
تنها،
بايد،
بود. ***
|