جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  06/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > جان كلام

« گزيده اي از انديشه ها و احساسات با شكوه » ۱۷
گروه: جان كلام

شهريار قنبري :

من نه هميشه خوب تو من نه بدم نه بدترين

نه از تو كم نه بيش از اين نه اولين نه آخرين

نه از تبار شبنم ام نه از سلاله علف

من همگي سايه تو تاشده بر روي زمين

بي خود تو بي خودي ام مست ترين مست زمين

ميكده هاي بسته را خسته نشسته در كمين

من نه به اندازه تو من نه كم از قالب تو

من همه شعر و من غزل صاحب شعري به يقين

غريبه تازه ي تو صبح دروغين توشد

در اين طلوع بي حيا زوال سايه را بيين

اين چه شريك سفره اي كه نان نداده دست تو

براي كوچ آخرت اسب تو را نكرده زين

همسفر تازه تو هرزه كوچه هاي شب

منتظر خسته تويي بي خبر خانه نشين

اين تو تمام من من با تو خودي تر از توام

بي تو درخت بي زمين حلقه لخت بي نگين ***




مهدي - اخوان ثالث :

آري آري شكر مي گويم.

گاه گرمم مي كني اي آتش هستي.

شكرگويان دوست مي دارم تو را اي دوستي اي مهر

دوست مي دارم تو را اي باده اي مستي.

شكر مي گويم تو را اي زندگي اي اوج. اي گراميتر گران ترموج.

آه!

بگذريم... مستي است و راستي بشنو

راست مي گويم.

بشنو و بينديش.

من چه پنهان از تو در پنهان

گاهي انديشيده ام با خويش

كاندرين تاريك ژرف نيستي ؛ وانفساي ناداني

چيست هستي؟ يا بگو هستن؟

چون ندانستن نبودن را شناسم ليك

چيست بودن؟ چيست دانستن؟ من چه پنهان از تو پنهان از خدا چون نيست ، گاه اين پرسيده ام از خويش:

مي توان دانست آيا چيست دانستن؟

مي توان دانست بودن چيست؟ آه! آه! اما

چه گويم ؛ چون نمي دانم ؟ من نمي دانم كه هستي چيست يا هستن؟

مستي است و راستي بشنو من نمي دانم كه دانستن؟ ليك مي دانم كه چون از باده اي مستم

جانم از سياله اي حساس و جادويي

مي شود سرشار وانگه ناگهان گويي

بافسون

در پرده هاي هور قليايي كائنات آواز مي خواند كه:

آنك مست! آنك مست!

و اوج گيرد موج هاي سحر و زيبايي

و آيد از جوي اثيري پاسخ و پژواك:

"اينك هست! اينك هست!" مستي است و راستي آري راست مي گويم.

باده هر باده ست گو باشد

مهر و كين يا طيفي و انگور يا هر شعله ديگر

همچنان كه هر خم و ساغر _

من يقين دارم كه در مستي

مي تواند بود اگر باشد

هستن و هستي.

شعله هم شعله است گو باشد من سخن از آتش آدم شدن در خويشتن گويم.

گفت: "بودن؟ يا نبودن؟ پرس و جو اين است"

پيش از آن پرسيد بايستي كه: بودن چيست؟

من در اين معني سخن گويم.

"و اوج مستي كسوت هستي ست" من گويم.

پرس و جو اين است اگر باشد.

گفت او از بودن اما من از شدن گويم.

جاده هر جاده ست... آه!

بس كنم ديگر خالي هر لحظه را سرشار بايد كرد از هستي

زنده بايد زيست در آفات ميرنده

با خلوص ناب تر مستي.

چيست جز اين؟ نيست جز اين راه.

زنده دارد زنده دل دم را

هركجا هرگاه

اوج بخشيد كيفيت كم را.

گفت و گو بس ماجرا كوتاه

ما اگر مستيم.

بيگمان هستيم. ***

نازنين بهادري

پيش شما

ژاله ها

چسبانكي محبت را هر طلوع تجربه مي كنند

وقتي روزمرگي مي آيد

خيسي سبز برگ ها از پله هاي رنگين كمان مي روند بالا

ناخوانده مي نشينند روي اولين پله خانه خورشيد

دم در

تا شب

شب ها پيش شما خاطر همسايه ها هم مهتابيست

گربه كوچك آشپزخانه هم ستاره دارد.

مي شود با نفس منظم تاريكي

-تارسيدن افق-

تمام روياهاي خوشرنگ دنيا را بدون هيچ وزني ديد.

پيش شما مي شود بلند خنديد و خجاليت نكشيد

مي شود سر به هوا بود

چون تمام چاله هاي مهربان باغ نگران ما هستند

پيش شما خدا بالاي آن همه ابر نيست.

همين جاست همين جا. ***



هيوا مسيح :

نوروزا!

لباس نو، نه نعلين كه پاپوش نو،

پوشيده، آمده‌ام به ديدار تو

بگو با كدام دست بياويزم به گيسوي تو

با كدام پا بياييم به باغ تو

بگو با كدام حرف بگويم از دهان تو!؟

آمده، پوشيده، ترشكارتر از كودك در جنگ،

مي‌لرزم

لباس نو، هم نعلين ديروز و پاپوش نو

هم دست و پا و هم حرف نو،

همه بيرون مي‌كنم از عقل و پندار و دل

مي‌آيم در باد، چون خاري كه مي‌رود

در بيابان دور

چون ماري كه مي‌دود

بعد خود

خودم را بيرون مي‌كنم از خودم

براي تو

ولي بگو!

بگو هنوز هم از پنجره ماه

نگاه مي‌‌كني مرا؟ ***

قسمت قبل   قسمت بعد
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837