جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  05/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > جان كلام

خدا را از زبان بچه ها بشناسيم
گروه: جان كلام
منبع: مجله ره آورد تربيت

۱- دختر كوچولوي چهار ساله اي اصرار عجيبي داشت كه خواهر نوزادش را تنها ملاقات كند . پدر و مادرش گمان مي كردند او حسادت مي كند و مي خواهد دور از چشم آنها ، خواهرش را اذيت كند يا به او صدمه بزند .

بالاخره با اصرار او راضي شدند اجازه بدهند تنها وارد اتاق نوزاد شود ، به شرط آنكه در اتاق را نبندد و اجازه بدهد آنها از لاي در تماشايش كنند . دختركو چولو با خوشحالي به سراغ نوزاد رفت، كنار تخت خواهرش زانو زد و گفت:

تو تازه از پيش خدا اومدي به من بگو چه شكلي بود؟ من شكلش يادم رفته.

۲- پسر كوچولو داشت تند تند نقاشي مي كرد . مادرش گفت: جان عجله كن كليسا داره دير مي شه.

پسرك گفت: واستا دارم عكس خدارو مي كشم.

مادر فرياد زد: آخه كي تا بحال خدا رو ديده كه بتونه عكسش رو بكشه؟

پسر كوچو لو همانطور كه با علاقه عكس مي كشيد گفت: قبوله، كسي تا حالا نديده اما من كه عكسش رو بكشم همه ميبينن.

۳- شب عيد بود و هوا بسيار سرد . پسرك از پشت شيشه ي مغازه اي لباس گرم كن را با حسرت تما شا مي كرد .

خانمي او را ديد و بي آنكه به او حرفي بزند ، دستش را گرفت و او را به مغازه برد و برايش لباس گرم خريد. پسر با شرم از او پرسيد: خانم! شما خدا هستيد؟

زن لبخندي زدو گفت: نه، من هم يكي از فرزندان او هستم.

پسر با خوشحالي خنديد و گفت: مي دونستم كه با هاش نسبتي دارين.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837