۱- دختر كوچولوي چهار ساله اي اصرار عجيبي داشت كه خواهر نوزادش را تنها ملاقات كند . پدر و مادرش گمان مي كردند او حسادت مي كند و مي خواهد دور از چشم آنها ، خواهرش را اذيت كند يا به او صدمه بزند .
بالاخره با اصرار او راضي شدند اجازه بدهند تنها وارد اتاق نوزاد شود ، به شرط آنكه در اتاق را نبندد و اجازه بدهد آنها از لاي در تماشايش كنند . دختركو چولو با خوشحالي به سراغ نوزاد رفت، كنار تخت خواهرش زانو زد و گفت:
تو تازه از پيش خدا اومدي به من بگو چه شكلي بود؟ من شكلش يادم رفته.
|