جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  05/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > جان كلام

عقل و بخت
گروه: جان كلام

در زمانهاى قديم، عقل و بخت با هم اختلاف پيدا كرده بودند. اختلاف آنها بر سر اين بود كه كدام يك لازمه زندگى انسانها هستند.



بخت مى گفت: «انسانها بيشتر به من نيازمند هستند.» عقل مى گفت: «نه، انسانها به من نياز بيشترى دارند.» آنها براى ثابت كردن حرفهايشان دست به كار شدند.

بخت رفت و بر سر پسر تنبلى نشست. در همان لحظه عقل از سر پسر پريد. يك روز وزير آن پسر را ديد و چون فرزندى نداشت، او را به فرزندى قبول كرد و به خانه اش برد.

وزير از اينكه صاحب فرزندى شده بود، خيلى خوشحال بود و از شادى در پوست خود نمى گنجيد و هر چه از دستش برمى آمد، براى پسر انجام مى داد. پسر نه از خوراك كم داشت و نه از پوشاك. از صبح تا شب هم به بازى و تفريح سرگرم بود.

روزى از روزها وزير دست پسرش را گرفت و براى گردش به باغ پادشاه رفتند. پادشاه كه از پسر وزير خوشش آمده بود، يك سيب درشت به دست او داد. پسر همانجا فورى سيب را گاز زد و خورد. پادشاه وقتى ديد پسر با چه عجله اى سيب را گاز زد و خورد، خنده اش گرفت. وزير از كار پسرش خيلى ناراحت و از خجالت سرخ شد. در راه برگشت به خانه، وزير رو به پسرش كرد و گفت: «پسرم! وقتى پادشاه چيز خوردنى به دستت داد، نبايدهمان موقع و با عجله آن را بخورى! اول آن را بوكن و در بغلت بگذار و بعد آرام آرام بخور.»

پسر گفت: «باشد پدر! از اين به بعد هر وقت پادشاه چيز خوردنى به من داد فورى آن را نمى خورم.» چند روز از اين ماجرا گذشت. وزير باز دست پسرش را گرفت و براى گردش به باغ پادشاه برد. آنها مدتى در باغ گردش كردند و سپس در گوشه اى به استراحت پرداختند. پادشاه دستور داد، ناهارش را به همان جايى كه آنها نشسته بودند، بياورند.

نوكران ناهار را آوردند. پادشاه، وزير و پسر شروع به خوردن كردند. پادشاه لقمه چرب بزرگى به دست پسر وزير داد. پسر وزير لقمه چرب را با احترام گرفت. اول آن را بو كرد و بعد زير بغلش گذاشت. از اين كار پسر، پادشاه خنده اش گرفت و قاه قاه خنديد. صورت وزير از ناراحتى سرخ شد. ولى در حضور پادشاه، چيزى به پسرش نگفت. در راه برگشت به خانه رو به پسرش كرد و گفت: «آه! پسر چقدر احمقى! مگر نمى دانى گوشت چرب را زير بغل نمى گذارند؟!»

پسر خيلى ناراحت شد. وقتى به خانه آمد با خود گفت: «اينكه نشد زندگى! هى اين كار را بكن، آن كار را نكن! مرگ بهتر از اين زندگى است.» بعددويد روى پشت بام خانه تا خود را از آنجا به زمين پرت كند. در اين لحظه بخت التماس كنان به عقل گفت: «اى عقل! به دادم برس. پسر وزير دارد از دست مى رود.»

عقل زود رفت و روى سر پسر وزير نشست. پسر كه حالا عاقل شده بود، از خودكشى دست برداشت و به زندگى ادامه داد و در اين مبارزه عقل بربخت پيروز شد.!

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837