توده اي ارغواني ، پيچان و رقصان به دور خود ، در گورهاي تازه كنده شده ، روي كفن هاي تازه بافته شده ، مي خزيد و سكوت تاريك را با ولوله ي خود پُر مي كرد. پيچش شور آور ارغواني ها ، عروسي مجللي را مي مانست كه مهمان ها مست كرده بودند و ديوانه وار مي رقصيدند و از فرط خوشي به هم تنه مي زدند. انگار هيچوقت آنقدر خوش نبودند. انگار هيچوقت آنقدر نرقصيده بودند. انگار مست بودند.
شًكر! تو را شُكر مي گوييم و سپاست را به جاي مي آوريم و بنده ات هستيم. ضجه ي آن قحطي ، كمي ناسپاسمان كرد و مرگ فرزندانمان طاقتي نگذاشته بود تا روي به تو آوريم. از آن هنگام كه آفريدي مان ، در اين سرزمين خشك غذايي نبود و ما ميزبان اشك هاي وقت قحطي مان بوديم و جز لاشه ي گاه به گاه حيواني پير و مريض ، هيچ چيز اينچنين به رقصمان وا نمي داشت. نمي دانم چرا نظر تو به يكدفعه برگشت و لطفت را شامل حال ما كرد. نمي دانم چه خوبي و قًوَتي ديدي كه ضعف ها را ميراندي. ديشب ، زمين لرزيد و براي چند لحظه گريه هامان را خاموش كرد. اين پايين جز جابجا شدن و لرزش بي رحمانه ي خاك چيزي نبود.
براي اطمينان از كمتر نشدن فرزندان ، به هم پيچيديم تا همديگر را لمس كنيم. بالاخره لرزش تمام شد. ما منتظر هيچ واقعه ي خاصي نبوديم و مرگ را به انتظار نشستيم اما كم كم وضع تغيير كرد و ثانيه به ثانيه بر شور و شادي مان اضافه شد. بدن هاي تازه و گرم و مرطوب از خون شور ، در پارچه هاي سرد پيچيده شدند و به ميان ما آمدند. انگار داشتيم خواب مي ديديم. انگار مُرده بوديم و آن خوشي را در بهشت پس از مرگ تجربه مي كرديم. نمي دانم آن بالا چه بر سر آنهايي آمد كه اين روزها گاهي صداي ناله و شيون و بيدادشان ، شعف شور آور ما را خاموش مي كند.
به هر حال ، اگر نوبتي بود حالا مال ما بود كه مي خنديديم و از لرزش زمين مي رقصيديم. اي كاش پيوسته همين حال بود و هميشه همين وضع. شًكر! تو را شًكر مي گوييم و سپاست را به جاي مي آوريم و بنده ات هستيم. سر پيچانده شده ي بالاي كفن ها به توده ي ارغواني خوش آمد گفت و كرمها بداخل خزيدند.
لحظه لحظه سفيدي كفن به سياهي مي گراييد و سر پيچانده شده ي پايين كفن ، توده ي ارغواني را بدرقه كرد. استقبال و بدرقه به قدري بود كه جشنشان ابدي مي نمود. ارغواني هاي باريك و كوتاه ، لحظه لحظه كوتاه و چاق مي شدند و آرام آرام به رنگ مرگ نزديكتر .
|