جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  31/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

موكوچ
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: موسي ارازي

همه چيز عوض شد به جز موكوچ. موكوچ ده سال نگهبان دباغ خانه بود. در اين مدت حكومت دربار تغيير كرد و دباغ‌خانه پنج مدير به خود ديد. اما با اين همه، موكوچ كمترين تغييري نكرد. مهم نبود از چه كسي سؤال مي‌شد زيرا پاسخ هميشه يكي بود: موكوچ در همان سمت و با همان شكل و حال باقي بود. هر مدير جديدي در اولين روز ورودش و در اولين بازرسي‌اش از دباغ‌خانه متوجه موكوچ مي‌شد و هميشه به عنوان بخشي از فعاليت‌هاي اداري‌اش، با لحني پر طمطراق موكوچ را طرف خطاب قرار مي‌داد و مي‌گفت: ـ تا اطلاع ثانوي شما در پستتان باقي خواهيد ماند.

اما از اطلاع ثانوي هيچوقت خبري نمي‌شد و موكوچ كه دقيقاً از معني اين كلمات سر در نمي‌آورد همچنان به كار خود اشتغال داشت. بعدها نيز او يا كاملاً فراموش مي‌شد و يا اينكه حضورش ديگر جلب توجه نمي‌كرد. پس از گذشت چند هفته مدير جديد آن چنان به وجود موكوچ خو مي‌گرفت كه وي را جزيي از قطعات كارخانه به حساب مي‌آورد. به نظر مي‌رسيد كه شكل و شمايل موكوچ تغييرناپذير است. او مردي چهل و چند ساله بود يعني سني كه در آن آدم‌ها براي مدتي دراز بدون تغيير باقي مي‌مانند. گونه‌هاي زمختش با دماغ پهن و ريش‌هاي انبوه، به خيك باد كرده مي‌مانست. آدم دقيق نكته‌سنجي لازم بود تا در چشم‌هاي بزرگ و آرامش نشانه‌هايي از علاقه و غمي ديرمان را ببيند.

تابستان و زمستان موكوچ با همان شندره‌هاي خاكي رنگش سر مي‌كرد. نيم‌تنه‌اش كه بر اثر مرور زمان تغيير رنگ يافته بود از يك پالتوي نظامي ساخته شده بود و او در زير اين نيم‌تنه آنقدر كهنه پاره مي‌پوشيد كه هيكل او از دور به كيسه‌اي بي‌ريخت شبيه بود. كلاه‌پوست بره‌اي سياه و بسيار فرسوده‌اش آنچنان بود كه انگار از سرش روييده و جزيي از موهايش شده است. ولي جالب توجه‌ترين بخش از پوشاك او كفش‌هايش بود. اين كفش‌ها كه زماني پوتين ارتشي بودند عمر خود را كرده و حالا در پاهاي موكوچ دوران بازنشستگي‌شان را مي‌گذراندند. آنقدر وصله و پينه بر آنها بار شده بود كه تشخيص شكل اصلي آنها عملاً غيرممكن بود. اين وصله‌ها با نخ و ميخ و سيم به كفش‌ها چسبانده شده بودند و جالب اينكه هميشه مدير جديد در اولين روز ورودش به آنجا متوجه سر و وضع غيرعادي او مي‌شد. نگهبان دباغ‌خانه، كفش‌هايي به پا داشت كه به وصف نمي‌آمد و اين بود كه دستور مي‌داد تكه‌اي چرم را با مقداري آرد تاخت مي‌زد و دوباره همان كفش لخه‌هاي قديمي‌اش را مي‌پوشيد. اما درواقع اوضاع او چندان هم نااميدكننده نبود. موكوچ فكر مي‌كرد كه حتي در صورت تهيه يك جفت كفش تازه، آنها بالاخره روزي پاره شده و به سرنوشت همين كفش‌‌ها دچار مي‌شوند. درحالي كه اين يك جفت كفش (و او در اين عقيده راسخ بود) عمري جاودانه داشتند.

هركس موكوچ را براي اولين بار مي‌ديد به نظرش آدم آواره‌اي مي‌آمد و اگر از خودش مي‌پرسيدند، جواب مي‌داد كه در بچگي با پدرش از فلان دهكده به بهمان دهكده مي‌رفتند و همين‌جور از آنجا به جايي ديگر نقل‌مكان مي‌كردند و هيچكس سرانجام نمي‌دانست كه اين ارمني سرگردان از پشت كدام كوه پيدايش شده است. شباهت او به يك آواره بيشتر به خاطر اثاثيه‌اش بود كه از يك دست لحاف شندره و يك ديگچه مسي تشكيل مي‌شد؛ چيزهايي كه مي‌شد درخلال سرگرداني‌ها به دوش كشيد و از اينطرف و آن طرف برد. ولي هيچيك از اين سؤال‌ها موكوچ را نمي‌آزرد. او در زمانه‌اي مي‌زيست كه اكثراً ارمني‌ها آواره و خانه به دوش بودند. خودش هميشه مي‌گفت: ـ مهم نان است. باقي قضايا چه اهميتي دارد. محل سكونت موكوچ خانه خرابه‌اي نزديك دباغ‌خانه بود كه او با زن و چهار فرزندش در آن زندگي مي‌كردند. محل مخروبه‌اي كه اگر اين ميهمان‌‌هاي ناخوانده نبودند، هرگز نمي‌توانست روي هيچ انسان ديگري را ببيند.

سقف روي مهتابي سمت راست خانه آن چنان تاب برداشته بود كه هر لحظه بيم فرو ريختن آن مي‌رفت. بچه‌هاي موكوچ كه بزرگترينشان هشت ساله بود، تمام مدت روز مي‌ناليدند و ناله آنها كه بي‌شباهت به ميوموي گربه نبود معنايش اين بود: ما گشنه‌ايم، به ما نان بدهيد. موكوچ با اين ناله‌ها الفتي ديرينه داشت چنين بود كه هرگاه رژيمي عوض مي‌شد، نخستين سؤالي كه به ذهن موكوچ مي‌رسيد، مسأله نان بود. در اين زمان او تمام مدت روز از مردم مي‌پرسيد: آيا راست است؟ مي‌گويند نان ارزان‌تر مي‌شود. اينكه چه كسي و در كجا اين حرف را زده بود، معلوم نبود. درواقع موكوچ با اين سؤال‌ها تنها خواسته‌هاي دروني خود را شايع مي‌كرد. در اولين سال حكومت شوروي وقتي كار تحويل نان دباغ‌خانه به موكوچ واگذار شد او از شدت هيجان به وراجي كردن افتاد. ديگر كسي نبود كه موكوچ به او نگفته باشد: ـ حالا من نان بين كارگرها تقسيم مي‌كنم.

با ديدن اشتياق شديدي كه او به كار جديدش نشان مي‌داد آدم خيال مي‌كرد كه همه سهميه نان به او تعلق دارد. او هر روز به سرعت و درحالي كه كيسه بزرگي نان را بر روي شانه داشت، مسير بين كارخانه و انبار غذا را طي مي‌كرد. نزديكي نان و بوي آن چنان بود كه موكوچ صورتش را به كيسه مي‌چسباند و بوي آن را به درون مي‌برد. آرزويش اين بود كه زماني قرص بزرگي نان به او بدهند و بگويند: بيا، موكوچ مال تو. اما وقتي كه نان‌ها تقسيم و كيسه خالي مي‌شد، رؤياي او نيز پايان مي‌يافت و نان چنداني به او نمي‌رسيد. روزهايي كه پختن نان به تأخير مي‌افتاد و او مجبور بود كه ساعات مديدي را به انتظار در خبازخانه بماند، دلگير و مأيوس مي‌شد. در آن حال با بيم و هراس فكر مي‌كرد كه شايد كسي به طرفش بيايد و بگويد:

ـ بي‌خود منتظر نباش، از نان خبري نيست! اما بعد با خودش مي‌گفت كه سهميه كارگرها و مدير كارخانه اينجاست و هيچكس هم جرأت نمي‌كند مدير را بدون نان بگذارد. حالا باز اگر آدم بيچاره‌اي مثل او بود يك چيزي. اما وقتي پاي سهميه مدير و ديگر آدم‌هاي مهم كارخانه در ميان باشد، چه كسي جرأت قطع كردن آن را دارد. موكوچ در خلال روز چندين بار به خانه مي‌آمد. از يك طرف شكم گرسنه‌اش به او نويد آش يا چيز ديگري را مي‌داد و از طرف ديگر زنش در خانه اميدوار بود كه شايد موكوچ مقداري نان به خانه بياورد. در اينگونه مواقع زن از فرط نااميدي، عنان زبانش را از دست مي‌داد و شروع به داد و بيداد مي‌كرد. ـ حالا به خانه مي‌آيي نه؟ اصلاً معلوم هست داري چكار مي‌كني؟ طوري دست خالي مي‌آيي كه انگار نه انگار خانواده‌اي هم داري. صداي زن آنقدر بالا مي‌رفت كه در گوش او به همهمه‌اي شديد مبدل مي‌شد و موكوچ با آنكه مرد صبوري بود ناگهان با غيظ مي‌گفت: سرمو خوردي، بس كن ديگه! و بعد درحالي كه لعن و نفرين‌هاي همسرش او را بدرقه مي‌كرد به كارخانه برمي‌گشت. به قدرت رسيدن سرخ‌ها، روي هركس به نحوي اثر گذاشته بود. عده‌اي از آن استقبال مي‌كردند اما آنها كه ثروت و موقعيت اجتماعي خود را از دست داده بودند، به آن ناسزا مي‌گفتند.

هيجان نخستين روزهاي روي كار آمدن دولت جديد، سخنراني‌هاي پر شور ناطقين و مردمي كه با پرچم‌هاي سرخ راهپيمايي مي‌كردند، موكوچ را تحت تأثير قرار داده بود. او خود در چندين راهپيمايي و ميتينگ شركت كرد. در اينگونه مواقع هميشه عقب مي‌ايستاد و به دقت گوش مي‌داد. گاهي به نظرش مي‌رسيد كه از تمام چيزهايي كه گفته مي‌شود سر در مي‌آورد؛ چرا كه صحبت درباره آدم‌هاي فقيري مثل خودش بود روزها مي‌گذشت و بي‌ناني او را به عذاب مي‌آورد. كم‌كم افكارش مغشوش مي‌شد و چيزهايي كه مي‌شنيد برايش مبهم مي‌گرديد.

با گذشت نخستين روزهاي تشكيل دولت جديد، همان سؤال قديمي دوباره در مغزش شكل گرفت و موكوچ كه در پرسيدن آن هيچ فرصتي را از دست نمي‌داد، مدام مي‌گفت: راست مي‌گويند كه قرار است سهميه نان‌ها را زياد كنند؛ ولي اينكه كي و به چه كسي چنين چيزي را گفته است، همچون گذشته به صورت معمايي درآمده بود. موكوچ حرف‌هايي را كه هيچگونه راه‌حلي براي قضيه نان به همراه نداشت، ترهاتي مي‌دانست كه افراد طبقات بالا از سر سيري به زبان مي‌آوردند. به نظر او مردمان طبقات بالا كساني بودند كه لباس‌هاي شهري مي‌پوشيدند و «توضيح واضحات» مي‌دادند. موكوچ كارمندان دولت شوروي را نيز و جزو همين گروه به حساب مي‌آورد و با وجود اينكه آنان سهميه غذا و نان و حقوق‌هايشان را در حضور او تحويل مي‌گرفتند، با اين حال مطمئن بود كه در خفا چيزهاي ديگري نيز به آنان تعلق مي‌گيرد و با خود مي‌انديشيد: ـ بيچاره مردم گرسنگي مي‌كشند و اينها هيچ كمبود غذايي ندارند. موكوچ از كودكي به تقدير خو كرده بود و برخي مفاهيم طوري در مغزش جا گرفته بود كه انگار مغز فندقي است در درون پوسته‌اش. حالا هرطور هم كه بر زمين مي‌كوبيديش باز به درونش دست نمي‌يافتي.

با همه اينها دنيا بدجوري تغيير كرده بود. چيزهاي بسياري بود كه او با چشمان خود مي‌ديد و يا مي‌شنيد. كساني كه تا ديروز در مصدر امور بودند حالا به زير كشيده شده و پايين‌ها به مقام و منصبي رسيده بودند. موكوچ اما همچنان بر عقيده خود استوار بود. او مي‌گفت: بد نيست كه مردم همديگر را رفيق خطاب كنند. اين در نظرش واژه قشنگي بود ولي نمي‌دانست چرا هنوز او را مثل سابق موكوچ صدا مي‌زدند و مثلاً به او كه مي‌رسيدند مي‌گفتند: اوضاع چطوره، موكوچ؟ و طبيعتاً او نيز گله‌اي نمي‌كرد، چرا كه در كارخانه همه را دوست داشت. ولي از آنجا كه همه چيز تغيير كرده بود، بهتر بود كه او نيز با عنوان رفيق خطاب مي‌شد و موكوچ از اين بابت دلخور بود. با اينكه مثلاً آرايشگر كارخانه هميشه سعي مي‌كرد او را دست به سر كند و هر وقت كه او براي كوتاه كردن موهاي خود به آرايشگاه مي‌رفت همان جملات سابق را مي‌شنيد: ـ موكوچ چرا بعداً نمي‌آيي؟ من فعلاً سرم شلوغه، بعداً وقت بيشتري خواهم داشت! ديگر به ياد نداشت كه چند بار به آرايشگاه رفته بود و هر بار همان جملات گذشته را شنيده بود. سرانجام تصميم گرفت كه از خير سلماني رفتن بگذرد و در اين ميان ريشش كه تمام صورت او را پوشانده بود، به جارويي شبيه شد.

موكوچ به خوبي مي‌دانست كه آرايشگر مي‌خواهد او موي دماغش نشود، ولي او كه كور نبود، مي‌دانست كه آرايشگر تيغ‌هاي نويي را كه به او تحويل مي‌دهند با تيغ‌هاي كهنه عوض مي‌كند و علاوه بر آن روپوش‌ها و حوله‌ها را نيز كش مي‌رود و اين در زماني اتفاق مي‌افتاد كه هر چيز سخت موردنياز بود. انگار موكوچ نمي‌دانست كه آرايشگر دزد براي آن چنين شغلي را در آن كارخانه دست و پا كرده بود تا از قبل دزدي‌هايش، پول و پله‌اي جمع كند و براي خود كاسبي جداگانه‌اي راه بيندازد. موكوچ با وجود اينكه از قضيه خبر داشت با اين حال از ترس دردسر لب نمي‌جنباند. اما اگر در موقعيت يك قاضي بود آن وقت مي‌دانست كه با دزدي كه به او چنين اهانتي روا داشته است چه كند. اما قدرمسلم او از اينكه مردم از چيزهاي عالي حرف بزنند و از آن‌ور اجازه بدهند كه سلماني دزدي دست در كاسه‌شان كند، هيچ دل خوشي نداشت. او آدم فقيري بود و فقير هم باقي مي‌ماند بي‌آنكه چيزي در جهان تغيير كند و به راستي كه همه چيز جز موكوچ تغيير كرده بود. بدبياري‌هاي موكوچ تمامي نداشت. مدير جديدي پا به كارخانه گذاشته بود. او آدم كوتاه‌قد سمج و لاغراندامي بود، عينك به چشم مي‌زد و برخلاف ديگر مديران از نخ موكوچ بيرون نمي‌آمد.

دائم توبيخ و شماتتش مي‌كرد. تمام جاهاي كارخانه را مي‌گشت و به هر سوراخ سنبه‌اي سر مي‌كشيد. موكوچ كه از كار او سر در نمي‌آورد، چنان پريشان شده بود كه به راستي نمي‌دانست براي به دست آوردن دل مدير جديد چه كاري بايد انجام دهد. بعد از گذشت يكماه ديگر كاملاً نااميد شده بود. فكر مي‌كرد كه مدير تصميم به نابودي او گرفته است و نااميدانه دنبال چاره‌اي مي‌گشت. در همين حيص و بيص اتفاق شومي افتاد كه او را كاملاً از پا درآورد. روزي خبر آوردند كه مقداري چرم از انبار كارخانه دزديده شده است و موكوچ هم نگهبان بود. مدير تمام روز را به سين‌جيم كردن از او پرداخت. بعد او را به اداره پليس بردند و در آنجا بازجويي‌ها از سر گرفته شد. مدير دائماً مي‌گفت: نگهبان اوست و بايد مؤاخذه شود. همه اينها كم بود، نوبت زنش هم رسيد: ـ تا حالا چه كسي شنيده كه آدمي به خاطر گناه نكرده توبيخ بشه و خانواده‌اش در معرض نابودي قرار بگيره. آيا كسي نيست كه از ما دفاع كنه و در مقابل اين مصيبت پشتيبانمان باشه. كسي متوجه نيست كه اين يك دامه، يك دام كثيف؟ و موكوچ درحالي كه مي‌كوشيد او را تسلي دهد مي‌گفت: براي چه داد مي‌زني، به من نگاه كن، فكر مي‌كني من چه حالي دارم؟

اما زن به شيون‌هايش ادامه مي‌داد. ديگر نمي‌توانست خود را كنترل كند و درحالي كه مي‌گريست همسايه‌ها را به كمك مي‌خواند. بچه‌ها نيز با ديدن او به وحشت افتاده و با تمام وجود گريه مي‌كردند. غروب نزديك مي‌شد و موكوچ درحالي كه همچنان منقلب بود به ساختمان نمور و بي‌روزن انبار كه درون محوطه كارخانه قرار داشت رفت و بر سنگي نشست و كف انبار خيره شد: «خب اين ديگر آخر كاره، دستگيرم مي‌كنند. هيچ بخششي در كار نيست. چه كسي از من دفاع مي‌كنه؟ خب، بگذار اينطور باشه، ولي بچه‌ها، براي آنها چه اتفاقي مي‌افته؟ چه كسي اون چرماي لعنتي را برداشته؟ واقعاً جز اون آرايشگر لعنتي چه كسي مي‌تواند اين كار را كرده باشد؟ حتماً همينطوره. حتماً اون خائن مدير را مجبور مي‌كنه كه به دروغ‌هايش گوش بدهد. مطمئنم كه او مرا دزد معرفي كرده». همراه با تاريكي فزاينده هوا، قلب او نيز تاريكتر مي‌شد.

ناگهان صداي كسي را شنيد كه او را مخاطب قرار مي‌داد: موكوچ، تو كجايي؟ موكوچ بپاخاست. بيرون آمد. صداي ماركار، يكي از كارگرها بود: ـ كجا رفته بودي؟ يكساعت بود كه دنبالت مي‌گشتم. بجنب! و موكوچ در سكوت به دنبال او راه افتاد. فكر مي‌كرد: «حالا حتماً او را به چشم ديگري نگاه مي‌كنند». ماركار او را در رديف جلو نشانيد. به ظاهر با اين كار مي‌خواست او را در معرض ديد همگان قرار داده و انگشت‌نما كند. جمعيت زيادي آمده بودند، همه عصباني به نظر مي‌رسيدند، موكوچ ترجيح مي‌داد بميرد و يا به زمين فرو رود تا اينكه در آنجا باشد و آلت مضحكه ديگران شود. ميز بزرگي كه پارچه‌اي سرخ بر رويش كشيده شده بود در وسط قرار داشت و پشت آن شش نفر نشسته بودند. موكوچ با آنكه همه‌شان را خوب مي‌شناخت، اما اينك در نظرش غريبه‌اي بيش نبودند. چه مي‌شد اگر كسي به سخن مي‌آمد و مي‌گفت: مگر موكوچ چه كرده است كه اينطور خصمانه نگاهش مي‌كنيد.

با آنكه يك روز بهاري بود، او تا مغز استخوانش احساس سرما مي‌كرد. كارگراني كه در كنارش نشسته بودند، با او حرف مي‌زدند و مي‌كوشيدند تا تسلي‌اش دهند. اما موكوچ چيزي از حرف‌هايشان نمي‌فهميد، او در عوالم ديگري بود: پس اينطور، ديگر همه چيز برايش به آخر رسيده بود و او در مقابل اين جماعت، كه چنين به آسودگي و خاطرجمعي با او سخن مي‌گفتند، چه مي‌توانست بكند؟ حتماً همه‌شان طرف مدير را كه حالا آنجا نشسته و از پشت عينكش با اخم به او مي‌نگرد مي‌گرفتند. بالاخره او آدم مهمي بود و هيچ وجه قرابتي با موكوچ بيچاره نداشت.

و اصلاً چه مي‌توانست بگويد آيا باز بايد مي‌گفت كه من آدم بيچاره‌اي هستم و نمي‌دانم كي آن تكه چرم را دزديده است؟ در اين‌باره هيچ نمي‌دانم. به همه مقدسات قسم مي‌خورم كه هيچ چيز راجع‌به آن نمي‌دانم. چشمان موكوچ به تصوير بزرگي كه بر روي ديوار نصب بود خيره ماند و فكر كرد: «همه مي‌گويند او آدم خوبي است. چه مي‌شد اگر حالا اينجا بود و به من كمك مي‌كرد، آنوقت من ديگر توي يك چنين وضعي نبودم».

با به صدا درآمدن زنگي، جلسه رسميت يافت. جماعتي به سخنراني پرداختند. ولي حواس موكوچ جاي ديگر بود. تا اينكه سائك شروع به صحبت كرد. سائك صداي رسايي داشت و مطالب را با سادگي بيان مي‌كرد. اما امروز بسيار خشمگين و غضبناك بود. طبعاً عصبانيتش به خاطر موكوچ بود. فكر كرد خيلي عجيب است كه سائك همين الان او را رفيق خطاب كرد. اگر او از موكوچ عصباني است پس چرا چنين واژه احترام‌آميزي را در مورد او به كار برد. اندام مدير در تمام مدت سخنراني سائك كرخ شده بود، طوري كه انگار نمي‌توانست از جا بلند شده و در مقام پاسخگويي برآيد.

سرانجام درحالي كه صورتش سرخ شده و به آهستگي غرغر مي‌كرد. از در خارج شد. ولي سخنراني سائك هنوز ادامه داشت. همه به رفتن او مي‌نگريستند و سرگو كارگري كه در كنار موكوچ نشسته بود، آهسته در گوشش گفت: موكوچ، ديدي چطور مدير را بيرون كردند.

اما موكوچ گيج‌تر از آن بود كه بتواند پاسخي بدهد، اوضاع كاملاً شكل ديگري به خود گرفته بود. حالا سخنران ديگري نيز او را با همين عنوان خطاب مي‌كرد. همه از او تمجيد مي‌كردند: ـ با وجود سرما و گرسنگي، موكوچ، هيچگاه پستش را ترك نكرده درست مثل يك سرباز... اگر مدير آدم خوبي بود لااقل از او مي‌پرسيد كه شب‌ها كجا مي‌خوابد و اوضاع زندگي‌اش چطور است.

نه، هيچگونه سوءظني نسبت به او وجود نداشت. ديگران كمكش مي‌كردند و پشتيبانش بودند بندهايي كه قلبش را در خود مي‌فشردند پاره شده بود. موقعي كه پا به اينجا گذاشته بود سردش بود اما حالا احساس گرما مي‌كرد. با هيجان به دور و برش نگاه مي‌كرد و درحالي كه نفسش را در سينه حبس كرده بود به حرف‌هاي سخنرانان گوش مي‌سپرد. اين بار به نحو عجيبي همه آنچه را كه گفته مي‌شد، مي‌فهميد. در او احساس آنكه برخزيد و همه آن چيزهايي را كه در قلبش انباشته شده بود، بيرون بريزد، وجود داشت.

ناگهان ماركار آستين او را كشيد و رئيس جلسه اعلام كرد: سخنران بعدي موكوچ. ماركار به نجوا گفت: همه چيز را به آنها بگو. موكوچ از جا برخاست و درحالي كه سعي مي‌كرد اعتماد به نفسش را به دست آورد، به آرامي و با صدايي خشن به سخن گفتن پرداخت. همه ساكت بودند و به دقت به او گوش مي‌دادند:

ـ دوستان. درست است كه من آدم فقيري هستم، اما هيچوقت آبرويم را از دست نمي‌دهم. من چيزي راجع به اين دزدي نمي‌دانم و فقط مي‌توانم بگويم كه قرباني آن شده‌ام، از شما و وجدانتان مي‌خواهم كه كمكم كنيد. و بعد از گفتن اين حرف‌ها نفس عميقي كشيد. سپس رئيس جلسه چيزهايي گفت و بعد دو نفر ديگر به اختصار حرف‌هايي زدند و جلسه به وقت ديگري موكول شد. حالا كارگرها دوره‌اش كرده بودند و درحالي كه مدام بر پشتش مي‌نواختند مي‌گفتند: ـ نگران نباش رفيق موكوچ، نمي‌گذاريم به تو آسيبي برسد. همگي او را چنين خطاب مي‌كردند. موكوچ به خيابان آمد، هيجان او به حدي بود كه به درستي نمي‌فهميد كجا دارد مي‌رود.

نمي‌دانست كه آيا در دباغ‌خانه بماند يا يكراست به خانه برود. چقدر تعداد كساني كه از او به دفاع برخاسته بودند زياد بود. او چطور تابه‌حال به اين واقعيت‌ها پي نبرده بود؟ گويي صدها صدا با هم نام او را فرياد مي‌زدند: موكوچ! قلبش آنچنان لبريز از احساسات بود كه حتي از فكر دائمي نان هم بيرون آمده بود حتي اگر لازم مي‌شد جانش را از دست بدهد با خوشحالي چنين ميكرد.

سه سال بعد دوباره به دهكده زادگاهم بازگشتم و شبي در يك ميتينگ شركت جستم. همچنان كه به سخن سخنرانان گوش مي‌دادم، چشمانم بر صفوف فشرده آنان بود و من ناخودآگاه به مقايسه اين همه با آنچه كه گذشته بود مي‌انديشيدم. چه تغييراتي رخ داده بود. پس از آنكه سومين سخنران نيز بر جاي خود نشست. صداي سائك رئيس جلسه به گوشم خورد كه گفت: سخنران بعد موكوچ! كارگري با ريش تراشيده و موهاي اصلاح كرده به محل سخنراني آمد.

لحظاتي ساكت بود، گويي احساس ناراحتي مي‌كند و سپس با صداي هيجان زده كه ويژه هواداران رژيم بود، به سخن درآمد: ـ دوستان! دشمنانمان سال‌هاست كه ما را در محاصره قرار داده‌اند، آنها مي‌خواهند ما را از بين ببرند، ما را از گرسنگي نابود كنند. اما تلاششان بيهوده است. آنها سعي كردند كه با نيروي نظامي نابودمان كنند، ولي نتوانستند. وقت آن رسيده است كه بفهمند ديگر كمترين شانسي ندارند. ما حالا ديگر مي‌فهميم دور و برمان چه خبر است.

چشم‌هايمان باز شده است و ديگر از چيزي نمي‌ترسيم. غريو كف‌زدن‌ها سالن را فرا گرفت. به نظرم آمد كه قيافه سخنران برايم آشناست. مي‌خواستم از كارگري كه در كنارم نشسته بود بپرسم او كيست كه طرف خودش گفت: مي‌شناسيش؟ اين همان موكوچ خودمونه. ـ نه؟ پس آن ريش‌هاي بلند ژوليده و كفش‌هاي عتيقه‌اش چه شد؟ ماركار به خنده افتاد: ديگر آن لباس‌هاي رژيم سابق را دور انداخت. ما كيسه نان و كفش‌هايش را حواله موزه كرد و ريش‌هايش را. اگر به خاطر زنش نبود، حتماً سبيلش را هم مي‌تراشيد.

ـ آن جريان چرم دزدي چه شد؟ ماركار گفت: تو كه فكر نمي‌كردي ما اجازه مي‌دهيم كسي موكوچ را اذيت كند، هان؟ از اينكه موكوچ را با آن ريش تراشيده و كفش‌هاي نو نوار و لباس‌هاي تازه مي‌ديدم، بسيار متعجب بودم، عجيب‌تر اينكه اين بار از روي سكوي خطابه صحبت مي‌كرد. برايم سخت بود كه اين همه را باور كنم. درحالي كه در افكارم غوطه‌ور بودم، به طرف خانه به راه افتادم، به گذشته‌ها فكر مي‌كردم. به اينكه بر موكوچ ما چه گذشته است، يك بناي يادبود زنده، نشاني از شهر زادگاهم و همچنان كه راه مي‌رفتم و به گذشته‌ها فكر مي‌كردم، صداي سائك در گوشم بود كه مي‌گفت: سخنران بعد موكوچ.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837