همه چيز عوض شد به جز موكوچ. موكوچ ده سال نگهبان دباغ خانه بود. در اين مدت حكومت دربار تغيير كرد و دباغخانه پنج مدير به خود ديد. اما با اين همه، موكوچ كمترين تغييري نكرد. مهم نبود از چه كسي سؤال ميشد زيرا پاسخ هميشه يكي بود: موكوچ در همان سمت و با همان شكل و حال باقي بود. هر مدير جديدي در اولين روز ورودش و در اولين بازرسياش از دباغخانه متوجه موكوچ ميشد و هميشه به عنوان بخشي از فعاليتهاي ادارياش، با لحني پر طمطراق موكوچ را طرف خطاب قرار ميداد و ميگفت: ـ تا اطلاع ثانوي شما در پستتان باقي خواهيد ماند.
اما از اطلاع ثانوي هيچوقت خبري نميشد و موكوچ كه دقيقاً از معني اين كلمات سر در نميآورد همچنان به كار خود اشتغال داشت. بعدها نيز او يا كاملاً فراموش ميشد و يا اينكه حضورش ديگر جلب توجه نميكرد. پس از گذشت چند هفته مدير جديد آن چنان به وجود موكوچ خو ميگرفت كه وي را جزيي از قطعات كارخانه به حساب ميآورد. به نظر ميرسيد كه شكل و شمايل موكوچ تغييرناپذير است. او مردي چهل و چند ساله بود يعني سني كه در آن آدمها براي مدتي دراز بدون تغيير باقي ميمانند. گونههاي زمختش با دماغ پهن و ريشهاي انبوه، به خيك باد كرده ميمانست. آدم دقيق نكتهسنجي لازم بود تا در چشمهاي بزرگ و آرامش نشانههايي از علاقه و غمي ديرمان را ببيند.
تابستان و زمستان موكوچ با همان شندرههاي خاكي رنگش سر ميكرد. نيمتنهاش كه بر اثر مرور زمان تغيير رنگ يافته بود از يك پالتوي نظامي ساخته شده بود و او در زير اين نيمتنه آنقدر كهنه پاره ميپوشيد كه هيكل او از دور به كيسهاي بيريخت شبيه بود. كلاهپوست برهاي سياه و بسيار فرسودهاش آنچنان بود كه انگار از سرش روييده و جزيي از موهايش شده است. ولي جالب توجهترين بخش از پوشاك او كفشهايش بود. اين كفشها كه زماني پوتين ارتشي بودند عمر خود را كرده و حالا در پاهاي موكوچ دوران بازنشستگيشان را ميگذراندند. آنقدر وصله و پينه بر آنها بار شده بود كه تشخيص شكل اصلي آنها عملاً غيرممكن بود. اين وصلهها با نخ و ميخ و سيم به كفشها چسبانده شده بودند و جالب اينكه هميشه مدير جديد در اولين روز ورودش به آنجا متوجه سر و وضع غيرعادي او ميشد. نگهبان دباغخانه، كفشهايي به پا داشت كه به وصف نميآمد و اين بود كه دستور ميداد تكهاي چرم را با مقداري آرد تاخت ميزد و دوباره همان كفش لخههاي قديمياش را ميپوشيد. اما درواقع اوضاع او چندان هم نااميدكننده نبود. موكوچ فكر ميكرد كه حتي در صورت تهيه يك جفت كفش تازه، آنها بالاخره روزي پاره شده و به سرنوشت همين كفشها دچار ميشوند. درحالي كه اين يك جفت كفش (و او در اين عقيده راسخ بود) عمري جاودانه داشتند.
هركس موكوچ را براي اولين بار ميديد به نظرش آدم آوارهاي ميآمد و اگر از خودش ميپرسيدند، جواب ميداد كه در بچگي با پدرش از فلان دهكده به بهمان دهكده ميرفتند و همينجور از آنجا به جايي ديگر نقلمكان ميكردند و هيچكس سرانجام نميدانست كه اين ارمني سرگردان از پشت كدام كوه پيدايش شده است. شباهت او به يك آواره بيشتر به خاطر اثاثيهاش بود كه از يك دست لحاف شندره و يك ديگچه مسي تشكيل ميشد؛ چيزهايي كه ميشد درخلال سرگردانيها به دوش كشيد و از اينطرف و آن طرف برد. ولي هيچيك از اين سؤالها موكوچ را نميآزرد. او در زمانهاي ميزيست كه اكثراً ارمنيها آواره و خانه به دوش بودند. خودش هميشه ميگفت: ـ مهم نان است. باقي قضايا چه اهميتي دارد. محل سكونت موكوچ خانه خرابهاي نزديك دباغخانه بود كه او با زن و چهار فرزندش در آن زندگي ميكردند. محل مخروبهاي كه اگر اين ميهمانهاي ناخوانده نبودند، هرگز نميتوانست روي هيچ انسان ديگري را ببيند.
سقف روي مهتابي سمت راست خانه آن چنان تاب برداشته بود كه هر لحظه بيم فرو ريختن آن ميرفت. بچههاي موكوچ كه بزرگترينشان هشت ساله بود، تمام مدت روز ميناليدند و ناله آنها كه بيشباهت به ميوموي گربه نبود معنايش اين بود: ما گشنهايم، به ما نان بدهيد. موكوچ با اين نالهها الفتي ديرينه داشت چنين بود كه هرگاه رژيمي عوض ميشد، نخستين سؤالي كه به ذهن موكوچ ميرسيد، مسأله نان بود. در اين زمان او تمام مدت روز از مردم ميپرسيد: آيا راست است؟ ميگويند نان ارزانتر ميشود. اينكه چه كسي و در كجا اين حرف را زده بود، معلوم نبود. درواقع موكوچ با اين سؤالها تنها خواستههاي دروني خود را شايع ميكرد. در اولين سال حكومت شوروي وقتي كار تحويل نان دباغخانه به موكوچ واگذار شد او از شدت هيجان به وراجي كردن افتاد. ديگر كسي نبود كه موكوچ به او نگفته باشد: ـ حالا من نان بين كارگرها تقسيم ميكنم.
با ديدن اشتياق شديدي كه او به كار جديدش نشان ميداد آدم خيال ميكرد كه همه سهميه نان به او تعلق دارد. او هر روز به سرعت و درحالي كه كيسه بزرگي نان را بر روي شانه داشت، مسير بين كارخانه و انبار غذا را طي ميكرد. نزديكي نان و بوي آن چنان بود كه موكوچ صورتش را به كيسه ميچسباند و بوي آن را به درون ميبرد. آرزويش اين بود كه زماني قرص بزرگي نان به او بدهند و بگويند: بيا، موكوچ مال تو. اما وقتي كه نانها تقسيم و كيسه خالي ميشد، رؤياي او نيز پايان مييافت و نان چنداني به او نميرسيد. روزهايي كه پختن نان به تأخير ميافتاد و او مجبور بود كه ساعات مديدي را به انتظار در خبازخانه بماند، دلگير و مأيوس ميشد. در آن حال با بيم و هراس فكر ميكرد كه شايد كسي به طرفش بيايد و بگويد:
ـ بيخود منتظر نباش، از نان خبري نيست! اما بعد با خودش ميگفت كه سهميه كارگرها و مدير كارخانه اينجاست و هيچكس هم جرأت نميكند مدير را بدون نان بگذارد. حالا باز اگر آدم بيچارهاي مثل او بود يك چيزي. اما وقتي پاي سهميه مدير و ديگر آدمهاي مهم كارخانه در ميان باشد، چه كسي جرأت قطع كردن آن را دارد. موكوچ در خلال روز چندين بار به خانه ميآمد. از يك طرف شكم گرسنهاش به او نويد آش يا چيز ديگري را ميداد و از طرف ديگر زنش در خانه اميدوار بود كه شايد موكوچ مقداري نان به خانه بياورد. در اينگونه مواقع زن از فرط نااميدي، عنان زبانش را از دست ميداد و شروع به داد و بيداد ميكرد. ـ حالا به خانه ميآيي نه؟ اصلاً معلوم هست داري چكار ميكني؟ طوري دست خالي ميآيي كه انگار نه انگار خانوادهاي هم داري. صداي زن آنقدر بالا ميرفت كه در گوش او به همهمهاي شديد مبدل ميشد و موكوچ با آنكه مرد صبوري بود ناگهان با غيظ ميگفت: سرمو خوردي، بس كن ديگه! و بعد درحالي كه لعن و نفرينهاي همسرش او را بدرقه ميكرد به كارخانه برميگشت. به قدرت رسيدن سرخها، روي هركس به نحوي اثر گذاشته بود. عدهاي از آن استقبال ميكردند اما آنها كه ثروت و موقعيت اجتماعي خود را از دست داده بودند، به آن ناسزا ميگفتند.
هيجان نخستين روزهاي روي كار آمدن دولت جديد، سخنرانيهاي پر شور ناطقين و مردمي كه با پرچمهاي سرخ راهپيمايي ميكردند، موكوچ را تحت تأثير قرار داده بود. او خود در چندين راهپيمايي و ميتينگ شركت كرد. در اينگونه مواقع هميشه عقب ميايستاد و به دقت گوش ميداد. گاهي به نظرش ميرسيد كه از تمام چيزهايي كه گفته ميشود سر در ميآورد؛ چرا كه صحبت درباره آدمهاي فقيري مثل خودش بود روزها ميگذشت و بيناني او را به عذاب ميآورد. كمكم افكارش مغشوش ميشد و چيزهايي كه ميشنيد برايش مبهم ميگرديد.
|